مرگ، و داستان كارلو كاسولا
مرتضي ميرحسيني
اواخر جنگ دوم جهاني بود. آلمانيها براي سرپا نگه داشتن موسوليني، بخشهايي از ايتاليا را اشغال كرده بودند و چريكهاي نهضت مقاومت نيز با آنان، يعني آلمانيهاي اشغالگر ميجنگيدند. كارلو كاسولاي نويسنده آن زمان بيست و شش ساله بود و يكي از اين گروههاي چريكي را در اردوي جنگل برينيونه همراهي ميكرد. مينويسد نخستينبار آنجا گروهي از هيزمشكنان جنگل را ديدم و با چند نفرشان دوست شدم. ميآمدند تا براي چريكها سرپناه بسازند. نام يكي از اين هيزمشكنان جيرار دنگو بود؛ «مرد سالمندي با هيكلي يغور، پاهايي كمي كج و كوله و صورتي گرگي.» نويسنده روايت ميكند كه «روزي بايد با او تا جاي دوردستي ميرفتم. جايي كه بايد اردوگاه تازهاي برپا ميشد. جيرار دنگو شلنگتختهانداز از جلو ميرفت و سر هر دوراهي تركهاي را ميشكست و سر كورهراه اصلي به زمين فرو ميكرد. برايم توضيح داد: براي دوباره پيدا كردن راه. شب به عقب برگشتيم. در يك آن متوجه آتشهاي روشن دو زغالپز شديم. جيرار دنگو به من پيشنهاد كرد كه برويم جلو. بايد مسافت زيادي را پياده ميرفتيم، چون كه آتشها، آنقدر هم كه نزديك به نظر ميرسيدند به ما نزديك نبودند. آنجا كه رسيديم، دو زغالپز را ديديم كه بيحوصله به سلامهاي ما جواب دادند و جز براي چند لحظه، كار خودشان دور كوره زغالپزي را متوقف نكردند. جيرار دنگو از يكي از آنان پرسيد: خوب دود ميكند؟ و يكي از آن دو زغالپز در جواب غرولند مثبتي كرد. جيرار دنگو ساكت شد و ديگر چيزي نگفت. حتي به زغالپز هم نگاه نكرد. گمان ميكنم تنها به اين خاطر آنجا بود كه بوي زغال را تنفس كند، همان بويي كه براي يك هيزمشكن جنگل، مثل بوي خانه است.» چند روز بعد جيرار دنگو ناپديد شد. هرچه دنبالش گشتند، اثري از او پيدا نكردند. هيچ خبري از او نبود. مدتي گذشت تا اينكه معلوم شد به اسارت آلمانيها افتاده است و آنان تيربارانش كردهاند. جسدش هرگز پيدا نشد. ماجرا براي كاسولا، كه هنوز دنيا و تلخيهايش را خوب نميشناخت، ضربه سختي بود. تا سالها به آن جنگل، به آن شب، به جيرار دنگو، و به غمي كه با شنيدن خبر تيرباران او احساس كرده بود فكر ميكرد. بعدها حس و حالي را كه از مرگ هيزمشكن تجربه كرده بود، با تغيير در زمينه و حوادث ماجرا، در داستان «برش جنگل» (1955) بازآفريني كرد. داستاني كه يكي از بهترين نوشتههاي اوست و به فارسي هم ترجمه شده است (ترجمه م. طاهر نوكنده، نشر نو) . كاسولا اواخر زمستان 1917 در رُم متولد شد و در گذر از سالهاي نوجواني، به حرفه نويسندگي دل بست. اما مسير دشواري پيش رو داشت. از شعر شروع كرد و با داستان كوتاه ادامه داد و بعد هم چند داستان بلند نوشت. مقالهنويس چيرهدستي هم شد. البته جنگ دوم جهاني برايش نقطه عطفي در كار نويسندگي بود. همه آنچه در سالهاي پيش از جنگ نوشته بود، تلاشهاي خامدستانه و ناموفقي بودند كه به قول خودش تقليد از اين شاعر يا آن نويسنده بود. اما در دوره جنگ، در سالهاي مبارزه با نازيهاي اشغالگر و همراهي با نهضت مقاومت ايتاليا، تجربيات عميقي را پشت سر گذاشت و به تعبير خودش از اين رو به آن رو شد. او اين تجربيات را، كه مواد و مصالحي بسيار مرغوب بودند، برداشت و با استفاده از آنها داستانهاي جذاب و عميقي مثل «فائوستو و آنا» (1949) و «نامزد بوبه» (1960) روايت كرد. كارلو كاسولا زمستان 1987 در چنين روزي در مونت كارلو درگذشت.