• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5414 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۹ بهمن

خوابِ ژيار بر بالش ضخيم برف!

اميد مافي

در سراشيب شب برفي هيچ چيز مثل مرگ با او غريبه نبود. غريبه اما زير نور ماه آشنا شد وقتي پسرك شانزده ساله ميان برف و يخ تاب خورد و مادرش را با مويه صدا زد. پسري با هزار و يك آرزوي كال كه هر چه تقلا كرد، دست‌هاي گرم مادر را نيافت تا تكليف مهرباني، برنايي و اندوه روشن نشود و آن سوتر از منطقه مرزي هنگژال مرگ با همه زشتي‌اش تكليف ژيار شانزده ساله را روشن كند و سرنوشت از پهناي صورتي كه هنوز مويي پشت لبش سبز نشده بود انتقام بي‌رحمانه‌اي بگيرد. هي روله... دردت و گيانم رولّه! 
ديروز يا پريروز... چه فرقي مي‌كند زمان در كدام نقطه سكرآور ايستاده باشد. مهم اين است كه كولبر جوان حالا در عالم خيال بر مبل زهوار دررفته خانه‌اش نشسته و به چشم‌هاي خيس پدر مفلوج و مهجور خويش زل زده و لام تا كام حرف نمي‌زند. 
آن شب وقتي برف در پلك به‌هم زدني شب را شلاق زد و سرما از دست‌هاي پينه بسته انتقام گرفت، پسري كه براي جور كردن هزينه قرص‌هاي اعصاب مادرش قيد درس را زده و راهي كوهستان شده بود در مسير بازگشت، تنها به اميد اينكه دير يا زود به مقصد خواهد رسيد و دستمزد ناچيزش را دريافت خواهد كرد به راه بي‌پايان خويش ادامه داد. دست آخر اما ژيار راه را گم كرد و در كولاكي كه زوزه مي‌كشيد، سر بر بالش ضخيم برف به خوابي ناآرام قدم گذاشت تا گوراني سوزناك مادرش هواي يخ زده را داغ كند. اين‌گونه شد كه چيزي جز چند اسكناس مچاله در جيب او كه قرار بود مردي شود و ميان هوا چرخ بخورد و كارنامه قبولي كنكورش را به خانه بياورد پيدا نشد. 
حالا ژيار نيمي از جهان را از دست داده و به ابرهاي باران‌زاي فراسوي بانه پيوسته است. حالا پسركي كه نفس‌هايش زني با دامن چين‌چين را به ادامه زندگي در دوزخ آباد تهييج مي‌كرد زير خروارها خاك سرد خفته تا مادر با تصور استخوان‌هاي دردانه‌اش در باد آتش بگيرد. 
 در آن شب نحس وقتي سرما در گردنه‌هاي پر پيچ و خم كردستان، برف را بر شانه‌هاي نحيف هيوا تكاند و قلبش از ميان پالتوي پاره‌اش به زمين افتاد، گيسوان مادر يك‌شبه سفيد شد و پدر در بستر احتضار به جزيره‌اي متروك بدل گرديد... و آن پرنده كوچك كه ‌دار و ندار خانواده‌اي خسته از ناجوانمردي روزگار بود از شب به شب سفر كرد تا يك جفت كفش يخ زده، يك جفت جوراب پشمي پاره و يك ساك خالي از زندگي تنها يادگار ژيار تمام شده‌اي باشد كه موسيقي تلخ مرگ را سرود و با هُرم نفس‌هاي كولبرها نيز گرم نشد تا روزگار غدار قيقاج رد او را به ستيغ كوه‌هاي بلند بريزد و براي ساعتي لااقل خشكسالي شود در كولاك. كوير شود زمستان تا پر شود چشم‌هاي مادري كه در هواي گرفته بانه خواب ناز و آرامش اندك را از خود دريغ كرده است. از همين حالا تا وقتي مرگ در تناقض تقدير، دست‌هاي بانويي با دامن چين‌چين را در دنيايي ديگر، در دست‌هاي جگر گوشه‌اش بگذارد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون