سقوط سلطنت پهلوي (4)
مرتضي ميرحسيني
در هفتههاي پاياني دوران پهلوي، ميان اعضاي طبقه حاكم اختلاف افتاده و به تعبيري هسته سخت قدرت ترك خورده بود. برخي از آنان همچنان به شاه وفادار بودند و براي حفظ نظام سلطنتي ميكوشيدند، اما برخي ديگر، مطمئن به اينكه پايان بسيار نزديك است به آينده بدون محمدرضاشاه ميانديشيدند و ذهنشان بيشتر در جستوجوي پاسخ اين پرسش بود كه اين آينده چگونه خواهد بود؟ فردوست در خاطراتش به چند نفر از آنها اشاره ميكند. مثلا روايت ميكند «سپهبد مبصر (كه زماني رييس شهرباني بود) پس از خروج محمدرضا، دو بار به ديدار من آمد و مقداري به محمدرضا ناسزاي ركيك گفت و از مملكتداري و نحوه رفتنش بدگويي كرد و گفت كه بايد براي آتيه فكري كرد. به او گفتم من كه موضعم مشخص است، ولي شما اگر در زمينه اجرايي مطلب خاصي داري به قرهباغي، كه دوست صميمي شماست، مراجعه كن. مبصر گفت كه حتما امشب به منزل قرهباغي ميروم. دفعه دوم كه آمد گفت مفصلا با قرهباغي صحبت كردم و او را توجيه نمودم. منظور مبصر حفظ خود در جهت حركت انقلاب بود. در همان جلسه متوجه شدم كه مبصر با قرهني نيز روابط خود را حفظ كرده است. اين را تا آن زمان به من نگفته بود و البته رفاقت آنها طبيعي بود، زيرا زماني كه قرهني رييس ركن دو بود، مبصر معاونش بود.» مبصر بعدها از طريق تركيه به انگليس رفت و همانجا هم از دنيا رفت. فردوست ادامه ميدهد كه «امير ديگري كه در دفتر ويژه اطلاعات به ديدارم ميآمد، سپهبد فضلالله جعفري بود كه سابقا افسر دفتر بود. او پس از خروج صمديانپور از كشور، جانشين رياست شهرباني بود. او از من كسب تكليف نمود كه چه بايد بكنم؟ به وي پاسخ دادم مطلع هستم كه در كميسيونهاي بختيار شركت ميكنيد. ولي به نظر من بايد همين امروز تقاضاي بازنشستگي كنيد و با خانواده از ايران خارج شويد. ديگر جاي شما نيست. گفت اطاعت ميشود! او همان روز تقاضاي بازنشستگي كرد و بختيار سپهبد مهدي رحيمي را رييس شهرباني نمود. ولي با كمال تعجب جعفري از ايران نرفت و پس از 22 بهمن او را در خانهاش دستگير كردند. لابد جعفري تصور ميكرد كه همين اقدام او در بازنشستگي كافي است و ضرورتي نميديد كه از كشور خارج شود.» راوي ميافزايد: «سپهبد ناصر مقدم رييس ساواك نيز در مدت 37 روز حكومت بختيار يك بار به ديدن من آمد. او از زماني كه به توصيه من به اداره دوم ارتش رفت، گاه به ديدارم ميآمد و هر بار از اين محبت من تشكر ميكرد. ولي به تدريج اين ملاقاتها خيلي كم شد و به هر يك ماه يا دو ماه رسيد. حدود دو هفته پس از خروج محمدرضا، در بازرسي به ديدار من آمد. در چهره او دو چيز را احساس كردم: اول اطمينان و اعتماد به آينده، كه در ثابتي نيز ديده ميشد، و مسلما ناشي از تماسهاي مرتب او با سفراي امريكا و انگليس بود. دوم احساس كردم كه از اعمال من پس از رفتن محمدرضا خوشحال نيست. در پي اين احساس، خواستم استنباط خود را به يقين مبدل كنم و گفتم سياست شما در وضع موجود، با اين فرض كه شاه مراجعت نخواهد كرد، چيست؟ پاسخ داد من يك قسم خوردهام و روي قسمم ميايستم! گفتم اين يك احساس شماست، ولي آيا منطق طور ديگري حكم نميكند؟ گفت شما هر كاري بكنيد، ذرهاي از ارادتم به شما كم نميشود، ولي من همين هستم كه هستم. ميدانستم كه مقدم نيز مانند قرهباغي فريب بختيار را خورده و آلوده نقشههاي او شده و لذا اصراري نداشتم كه بحث كنم.»