• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۸ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5415 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۰ بهمن

حکایت هلو

احمد زيدآبادي

درِ دولنگه چوبي حجله را كه بستند، لوتي‌ها براي چند دقيقه‌اي با شور و حرارت ساز زدند و بعد با اشاره والدينِ عروس و داماد بساط‌شان را برچيدند و براي پاره‌اي «استراحت‌هاي ويژه» به منزل خدامراد هدايت شدند. جلوي در حجله را بعد از رفتن لوتي‌ها خلوت كرده بودند، اما شماري از زنان خانواده داماد و عروس همچنان حضور داشتند. زنان خانواده داماد كه شامل مادر و خواهر و عمه‌ها و خاله‌هايش مي‌شدند، راحت و آرام به نظر مي‌رسيدند، اما زنان خانواده عروس را چنان دلهره و اضطرابي در خود مي‌خورد كه فهم آن نيازي به كنجكاوي نداشت. عجيب اينكه با هر ثانيه‌اي كه بر گذشت زمان افزوده مي‌شد، دلهره اين زنان شدت مي‌گرفت به ‌طوري كه صداي تپش قلب طلعت مادرِ هلو از چند متري شنيده مي‌شد. ظاهرا فشارش چنان بالا زده بود كه رخسار زردرنگش گلگون شده بود. در اين ميان، طلعت تاب خود را از دست داد. او با عصبانيت به سمت درِ چوبي حجله هجوم برد و با مشت به آن كوبيد و با صدايي كه مي‌كوشيد كسي آن را نشنود، اما همه شنيدند، گفت: چرا اينقدر طولش مي‌دين؟ صدايي از داخل حجله برخاست اما كسي به وضوح متوجه مضمون آن نشد. طلعت غرولندكنان به جاي خود برگشت بدون آنكه ذره‌اي از اضطرابش كاسته شده باشد. انتظار در پشت حجله اما به قدري طول كشيد كه زنان خانواده داماد هم آرامش خود را از دست دادند، اما به جاي آنكه دچار دلهره شوند، سگرمه‌هاي‌شان در هم رفت به‌طوري كه عصباني به نظر مي‌رسيدند. كم‌كم پچ‌پچي بين آنان درگرفت و علاوه بر عصبانيت نوعي نگراني هم چاشني حركات صورت‌شان شد. سرانجام نمكو در حجله را به روي جمعيت منتظر گشود. قبل از همه، مادر و خواهرش پيش دويدند و با ايما و اشاره خواستار مشاهده دستمال سفيد چلواري شدند كه پيش از بستن در حجله تحويل عروس و داماد شده بود. نمكو دستمال را گشود و مادر و خواهرش با ديدن آن، محكم به سر خود كوفتند و زبان به ملامت و سرزنش او گشودند. نمكو اما به هر بدبختي بود به آنها فهماند كه اگر بنا به ملامت و سرزنشي باشد، تقصيري متوجه شخص خودش نيست و او كارش را درست انجام داده است. حالا نوبت طلعت بود كه با ديدن دستمال سفيد حالش بد شود. در واقع حال طلعت به قدري بد شد كه من توان وصف آن را ندارم و اگر توانش را هم داشتم، از خير آن مي‌گذشتم چون تشريح حالِ بيوه زني بينوا در آن شرايط، نياز به سطحي از خونسردي دارد كه فعلا در من يافت نمي‌شود. همين اندازه بگويم كه چشمان به نسبت مهربان طلعت، ناگهان به دو شراره آتش تبديل شدند و به جان هِلو خليدند. هلو در گوشه حجله كز كرده و از شدت درد و اندوه، دماغش تير كشيده بود. طلعت ناگهان به سمت او هجوم برد و با چنان خشم و نفرتي، پهلوي چپ او را زير لگد گرفت كه همه فكر كردند گُرده‌اش از جا كنده شد. در اين ميان خواهر نمكو، لبخندي زهرآگين و تمسخرآميز به لب داشت و بلند بلند حرف‌هاي زشتي به زبان مي‌آورد كه از بيان آنها در اينجا شرم دارم. او بدون آنكه تصوري از حج يا به حج رفتن داشته باشد، نامش را «حاج نساء» گذاشته بودند، حدود سه سالي از هلو بزرگ‌تر بود. با اين همه، خواستگار درست و درمان كه جاي خود، كلا خواستگاري به خود نديده بود و اين موضوع در 15 سالگي سرشكستگي بزرگي براي او و خانواده‌اش محسوب مي‌شد. در حقيقت، در آن سن و سال در ميان اهالي به عنوان دختري «ترشيده» به حساب مي‌آمد و گويا همين نكته عواطف او را عليه هِلو كه در 12 سالگي به خانه بخت رفته بود، به ‌شدت تحريك مي‌كرد. برخي زنان حتي مدعي بودند كه وقتي نمكو دستمال سفيد چلوار را بدون هرگونه اثري از خون و خونابه و لك و پيس به بيرون حجله تحويل داد، آثار خشنودي و رضايت را در چهره حاج نساء مشاهده كرده بودند. احتمالا به همين دلايل، وقتي كه نمكو به‌رغم تشنج فوق‌العاده وضعيت زير لب گفت: «ولي من مي‌خوامش»، خواهرش بر سرش نعره كشيد و با مشت به سرش كوفت و او را به الفاظي متهم كرد كه در زمان كنوني هم در زبان برخي سياسيون جامعه ما هم رايج است. منظورم الفاظي مانند «دياثت» و مترادف‌هاي آن است. حاج نساء اصرار داشت كه بايد بي‌آبروبازي به راه انداخت، چراكه خانواده آنها «آبروي خود را از سر راه به دست نياورده‌اند» كه دختري با دستمالي سفيد را به برادرش «بيندازند.» سكينه مادر نمكو كمي آرام‌تر بود و همين موضوع، فرصتي در اختيار طلعت قرار داد كه به‌رغم حال خرابش پيشنهادي را به خانواده داماد ارايه دهد. طلعت پيشنهاد داد كه پرداخت خرج‌كرد و هزينه دامادي را از جيب خود تقبل كند و به لطايف‌الحيلي هِلو را به خانه خود ببرد و در مقابل، خانواده داماد از بي‌آبروبازي دست بردارند. به‌رغم مخالفت سرسختانه حاج نساء، خانواده داماد اين راه‌حل را به نفع خود ديدند و به آن تمكين كردند. اينكه طلعت با چه بدبختي از پسِ پرداختِ خرج دامادي برآمد، خود حكايتي طولاني دارد و من هم در اينجا علاقه‌اي به تفصيل آن ندارم. همين‌ قدر بگويم كه او به بهانه‌اي هِلو را به خانه خود برد و دخترك بينوا را بيست و چهار ساعته به باد كتك گرفت تا «مُقر» ‌آيد. هلو يك هفته بعد از مقر آمدن، بي‌سر و صدا از دنيا رفت. او را به جاي قبرستان امامزاده كريم، در تل زرد دفن كردند، جايي كه كودكان را بي‌هيچ تشريفاتي در آنجا به خاك مي‌سپردند. بعدها گفته شد كه هلو قبل از مرگ هر روزه دچار تهوع مي‌شده است. همين‌طور كاشف به عمل آمد كه مادرش طلعت، به‌طور مخفيانه و اسرارآميزي براي پيدا كردن «مرگ موش» به هر دري مي‌زده است. اينكه هلو به چه چيز مُقر آمده بود، به صورت رازي سر به مهر باقي ماند، اما من كه همچون كودكي نامريي احوالات دخترك را در آن وضعيت رصد مي‌كردم، سوگند ياد مي‌كنم كه هلو براي خلاصي از كتك خوردن و كاملا به دروغ مُقر آمد. او اقرار كرد كه هنگامي كه در صحرا مشغول جمع‌آوري هيزم بوده، مردي ناشناس از دهات ديگر او را مورد تعرض قرار داده است، اما من مي‌دانم كه دست هيچ بني‌بشري به دامن هلو نرسيده بود. 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون