• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5415 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۰ بهمن

خساست تا لب گور

ابراهيم عمران

اصغرآقا مال دنيا كم نداشت. ارث پدري تك مغازه بود و بس از جهت شراكت. سه مغازه راسته بازار هم داشت. مي‌گفتن هفت تا مغازه سهمش از پاساژي بود كه با چند تا از حجره‌دارا ساخته بودن. تو شاپور هم ساخت و ساز مي‌كرد. اونجا هم شايعه بود كه چندين واحد آپارتمان داده بود اجاره. پسرش رفته بود كانادا. خانمش هم چند سالي امريكا بود. دنبال گرفتن شهروندي. تك و تنها اينجا كنار مادرش زندگي مي‌كرد.اين اواخر دل و دماغ نداشت. چند ماهي مي‌شد كه از فرانسه برگشته و رفته بود ديدار برادرش. با هم دوري زده بودند تقريبا نصف اروپا را. وقتي برگشت اون اصغر سابق نبود. كارهاي پيمانكاري را هم كنار گذاشته بود. از جنب و جوش هميشگي‌اش خبري نبود. تو يكي از مغازه‌هايي كه اجاره داده بود؛ گوشه‌اي مي‌نشست. زل مي‌زد به كسبه و خريد و فروش.چند باري هم رفته بود روانكاوي. فايده‌اي نداشت. از رانندگي منع شده بود. همون پرايد كره‌اي قديمي را داشت. موتوري هم زير پاش بود. چو افتاده بود كه اصغر مريض شده و حالش مساعد نيست. هر چند درست نبود‌. بيماري اصغر بيشتر روحي بود. يه بار گفته بود به يكي كه اين همه مال و دارايي داره؛ ولي الان به كارش نمياد. اين همه جمع كرده؛ پسرش يه طرف و زنش هم طرف ديگه دنيا. تازه پسرش پيام داده مال پدر را نمي‌خواهد و از عهده خودش برمي‌آيد. همه اينها باعث شده بود، روحيه و ادامه زندگي براش معني نداشته باشد. به دوستش گفته بود دلش مي‌خواست دو تا دختر داشت. نياز داشت كه به او رسيدگي كنند. دوستش پرسيد: چرا دوتا؟ گفت: «براي روز دفن و ختمش؛ بي‌كس و كار نباشم». گذشت و كمي بهتر شد. ديگر نه سراغ پسرش را مي‌گرفت و نه منتظر برگشت زنش مونده بود. از آرزوي دختر داشتنش هم حرفي نمي‌زد. برگشته بود به سابق. ملك قديمي گير مي‌آورد و بازسازي مي‌كرد و با خست روزگار مي‌گذروند. تا اينكه يه روز خبر رسيد اصغر پيداش نيست. نه خانه مادرش بود‌ و نه تو اميرآباد. آپارتماني در اميرآباد داشت. مي‌گفتن زنش اينقدر وسواس بود اجازه نمي‌داد كه پسرش به آنجا بيايد. گم شدن اصغر كم‌كم فراموش شده بود. مستاجرهاي بازارش ماه به ماه چك‌هاشان را پاس مي‌كردند. سه ماه بعد اين قضايا سروكله‌اش پيدا شد. كمتر حرف مي‌زد. ديگر در مغازه هم نمي‌نشست. رفته بود ته پاساژي كه ساخته بودند؛ دفتري گرفته بود. بيشتر به خودش مي‌رسيد. اصغري كه ناهار از در و همسايه مي‌گرفت؛ سرظهر كه مي‌شد سفارش ناهار مي‌داد. كلي عوض شده بود. كسي هم جرات نمي‌كرد راز اين عوض شدن را بپرسد. تا اينكه يك روز همه راسته را به ناهار دعوت كرد. تقريبا رستوران سر بازار را قرق كرد. به شوخي گفته بود: «بيايين كه بعد مردنم آبم دستتون نميدن.» ناهار مفصلي سرو شد. خوردن كه تموم شد؛ اصغر وايساد وسط ميزها. گفت چند كلامي حرف داره. همه ساكت شدن.گفت: «ميدونه كه همه متعجبن. ولي خواهش كرد كه گوش كنن. گفت اين چند ماهي كه نبوده؛ رفته بود دنبال دوا و درمون. افاقه‌اي نداشت. هم داخل و هم خارج گفتن چند ماهي بيشتر زنده نيست. به پسرش گفت برگرده؛ بهش جواب داد نمي‌تونه و شايد اگه بياد نتونه دوباره بره. زنش هم كه اگه اومدني بود؛ تا حالا اومده بود. گفت تصميم گرفت اين ناهار آخري باشه كه تو بازار مي‌خوره. گفت بذاريد به حساب روز دفن و سوم و هفت و چهلمش». همه لبخندي زدند. بعد گفت: «اين همه مال دارم؛ هنوز هم دلم نمياد به كسي ببخشم. نمي‌دونم اين حرص دنيا چرا دست از سرم ور نميداره. مي‌دونم اين همه دارايي آخرش نصيب كسي نميشه. نه پسرم و نه زنم كه نميان دنبالش. فقط موندم تو كار خودم و خدا كه چرا به مني داد كه جرات بذل و بخشش رو ندارم». از رستوران رفت بيرون. رفته و نرفته برگشت. به مستاجرها گفت: «فقط اون ماهي كه مردم، چك رو پاس نكنن! اينم بذل و بخشش من؛ بيشتر نمي‌تونم».

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون