جامه نيستند تا ز تن در آورم
محمد خيرآبادي
گفتم: كلافهام، فكرم حسابي مشغوله، همزمان به صد تا مشكل و گرفتاري و بدبختي بايد فكر كنم. ديگه واقعا مغزم درد گرفته. مغز همهمون درد گرفته. اصلا شديم كلكسيون درد.
گفت: به دردها فكر ميكني يا به خود درد هم فكر كردي؟
گفتم: نه ديگه، جايي براي خودش نمونده كه بخوام بهش فكر كنم.
گفت: مرد را دردي اگر باشد خوش است/ درد بيدردي علاجش آتش است.
گفتم: خدا وكيلي به اين اعتقاد داري؟ يعني اين همه آدم بيدرد با زندگيهاي راحت و بيدغدغه كه توي دنيا ميبينيم همهشون ناخوشند و ما كه زير خروارها درديم بايد به خودمون افتخار كنيم؟!
گفت: براي همين ميگم به درد فكر كن، چون بيدرد نداريم. دردها جامه نيستند تا ز تن در آورم / چامه و چكامه نيستند تا به رشته سخن درآورم / نعره نيستند تا ز ناي جان بر آورم.
گفتم: داريم. به خدا به پير به پيغمبر داريم. اين همه بيدرد، يه نگاه به دور و بر بنداز.
گفت: اگه همين الان يه دستگاه اينجا باشه، يه صندلي برقي با كلي سيم و اتصالات، بعد بهت بگن بشين تا سيمها رو وصل كنند و با يه دكمه كل دردها و رنجهات رو از بين ببرند، حاضري بشيني روي صندلي؟
گفتم: آره، چرا كه نه؟ از خدامه.
گفت: اين دستگاه بيدردت ميكنه اما ديگه از اون به بعد خوشبختي رو حس نميكني. خوشبختي انسان يك مساله شخصي نيست. هيچكسي نميتونه توي غار تنهايي خودش خوشبخت باشه.
گفتم: شايد حق با تو باشه. ولي قديما هم اگه پا رو فلك ميكردند، يه آنتراكتي وسطش ميدادند. آخه اين چه وضع درد كشيدنه كه ما داريم؟
گفت: يه سوال؛ به نظرت اوني كه فلك ميكرد هم درد ميكشيد يا نه؟
گفتم: فكر كنم ميكشيد، يه جور ديگه البته.
گفت: يه دردهايي هست كه هيچكس نميبينه. يه رنجهايي هست كه دورتر از آستانه معموله، ديرتر و عميقتر حسش ميكنيم. اصلا يه موقعيتهايي هست كه آدم خودش به استقبال درد ميره. يه وقتهايي هست كه آدم خودش دردي نداره اما بيدرد هم نميتونه باشه و باز درد ميكشه، درد ديگري رو ميكشه. حتي بيدردي هم يه نوع درده. راستش انسان قبل از اينكه دشواري وظيفه باشه، دشواري درده.
گفتم: چه تراژيك و غمناكه.
گفت: تا حالا عاشق شدي؟
گفتم: آره.
گفت: چطور بود؟
گفتم: درد داشت، خيلي هم درد داشت.