يك روز سرد زمستاني
حسن لطفي
ميگويد: برويم. از پشت شيشه به دانههاي برف كه چرخزنان پايين ميآيند نگاه ميكنم و با ترديد ميگويم: سرد نيست؟ ميخندد و پنجره را باز ميكند. باد سرد و دانههاي برف وارد خانه ميشوند. هوا سرد است اما اگر سردتر از اين هم بود از اصرار به رفتن دست بر نميداشت. توي اتومبيل كه مينشينيم ضبط را روشن ميكند. صداي استاد كه پخش ميشود لبخند رضايتي روي لبهاش مينشيند و ميگويد بايد با صداي استاد به ديدنش رفت. استاد گفتنش مثل همه وقتهايي كه قرار است درباره شجريان بزرگ حرف بزند همراه با احترام زياد است. از جايي كه هستيم تا توس راه زيادي نيست. وقتي ميرسيم هوا سردتر شده اما از برف خبري نيست. از ماشين كه پياده ميشويم سوز سرما بيشتر شده اما خبري از برف نيست. با قدمهاي تند وارد محوطه آرامگاه فردوسي ميشويم. شلوغياش مثل تابستان نيست اما خلوت هم نيست. با آنكه آفتاب در حال غروب است و هواي سرد دست آدم را ميگيرد تا از كنار بخاري بيرون نرود عده زيادي دور قبر استاد و كنار آرامگاه فردوسي بزرگ و زندهياد مهدي اخوان ثالث ايستادهاند. بالاي سر قبر استاد كه ميرسيم چند نفر ايستادهاند و زني براي دختر خردسالش درباره جمله روي سنگ قبر (خاك پاي مردم ايران) و شخصيت والاي استاد حرف ميزند. چند نفري عكس ميگيرند و بعد عدهاي با هم مرغ سحر را ميخوانند. صداي خوبي دارند. او هم با آنها ميخواند. هوا رو به تاريكي است. دستش را ميگيرم و ميكشم تا سري هم به اخوان ثالث بزنيم. در حين رفتن مدام برميگردد و به قبر استاد نگاه ميكند، بعد زير لب زمزمه ميكند چقدر جاش خالي است. وقت گفتن اين جمله متوجه اشك لغزيده بر گونهاش ميشوم. سر قبر اخوان به شلوغي قبر استاد نيست. چون ديروقت است لحظهاي درنگ ميكنيم و دور مقبره فردوسي چرخي ميزنيم و بر ميگرديم سر قبر استاد كه ديگر كسي بالا سرش نيست. كنار قبر مينشيند و در حالي كه با شاخه گل سرخ روي قبر بازي ميكند زير لب آوازي را زمزمه ميكند. براي آنكه با استاد تنها باشد، ميخواهم از او فاصله بگيرم كه متوجه اسكناسهايي ميشويم كه كنار قبر استاد روي زمين افتاده. گمان ميكنم مال او باشد. به او كه كنارش نشسته، ميگويم پول را بر ميدارد. صد و بيست هزار تومان است. مال او نيست. ميگويم شايد يكي نذر استاد كرده و ... حرفم را قطع ميكند و ميگويد: استاد با صداش شفا ميدهد، آن هم بدون دريافت پول! بعد هم ساكت شد و به پولهايي كه از زمين برداشته بود نگاه كرد و گفت: هيچ انسان بزرگي، چه مرده و چه زنده نيازمند پول نيست. حرص پول مال آدم زنده است. شك نكن اگر ميتوانستند و خجالت نميكشيدند و ميدانستند ميتوانند از قبر استاد پول دربياورند حتما تا به حال..... حرفش را ناتمام ميگذارد و با هم به سمت كيوسك نگهباني ميرويم تا پولهاي پيدا شده را به آنها بدهيم. قبل از رسيدن به كيوسك زن و مردي با دو دختر و پسر جوان از ما سراغ قبر استاد را ميگيرند و وقتي با انگشت قبر استاد را نشانشان ميدهد با شتاب از ما دور ميشوند. دو نگهبان توي كيوسك انگار از كار ما تعجب كرده باشند كلي تشكر ميكنند و قرار ميشود وقتي تعداد كم افراد توي محوطه بيرون ميروند از آنها درباره گم كردن پول سوال كنند. وقت بيرون رفتن از محوطه آرامگاه، خانواده چهار نفره در حالي كه درباره صداي استاد كه صداي مردم ايران بود حرف ميزنند از در خارج ميشوند. داخل اتومبيل كه ميشويم دلم براي صداي استاد تنگ ميشود. انگار او هم همينطور است دست به گوشي ميشود و صداي استاد توي فضاي ماشين ميپيچد.