گاهي به آسمان نگاه كن
نازنين متيننيا
از تهران كه بيرون ميزني، همهچيز اين زندگي عجيب امروزي، عجيبتر ميشود؛ فاصلههاي دورتر، عجايب هم بيشتر. مثلا در سفر جادهاي ۱۵ ساعته تا جزيره قشم، جادهها وسعت و پهناوري سرزميني را به نمايش ميگذارند كه در عين زيبايي، رها شده. روزنامهنگاري پايتختنشيني، توي ذوقت ميزند. ميداني چشمهايت را نبستي و دلخوش هستي به آنلاين بودن و شبكه ارتباطي گسترده در سراسر ايران اما، واقعيت چيزي بسيار بيشتر و دورتر از دريافت توست. مثلا بايد توي جادهها بايستي و از مرد قهوهفروش جاده يزد - بندرعباس، داستان بشنوي كه شوتيهاي توي جاده رحم ندارند و اگر چراغ زدند، بايد راه بدهي كه بروند وگرنه خودت ضرر كردي. توي سياهي شب، نوربالاها ماشين را روشن ميكنند و شوتيها كه خودروهاي وطني را «ارتفاعدار» كردند از كنارت رد شوند و ديگر حوصلهات از شمردنشان سر برود؛ بس كه زيادند. بعدتر ببيني كه دم در خانهاي توي «درگهان» ماشين شوتي پارك شده و حدس بزني مرد اين خانه، جانش را گرفته كف دستش و از راهي عجيب نان سرسفره ميبرد. خوب ميداني كه همه يكجايي زندگي را كف دستشان گرفتهاند تا ادامه بدهند اما ميبيني كه اين همه، متاثر از شرايط عجيبي هستند كه حالا ديگر حتي حرف زدن دربارهاش هم سخت است و عجيب. چه بگويي؟ بگويي كودكاني را ديدم كه سر ظهر توي آفتاب داغ شهر لاف، دنبال گردشگرها ميدوند و زبان ميريزند و شيريني ميكنند تا پولي يا غذايي سرسفره ببرند و تازه فكر ميكني اينها شرايطشان از آن پسربچه كه كيسه سياه زبالهگردي روي كولش بود و توي درگهان تا كمر توي سطل زبالهاي خم شده بود، شرايط بهتري داشتي؟! بگويي تخريب گسترده ميراث فرهنگي و محيطزيست را ديدي و خاله سميرايي كه غذاي محلي ميپخت و غصه ميخورد كه يكي از زيباترين مساجد ايران، با پنجرههايي كه رو به دريا باز ميشد خراب شده و حالا سازهاي بيهويت جايش را گرفته؟! بگويي زيباييهايي را ديدم و مقايسه كردم كه اگر زيرنظر مديري با كفايت و دلسوز بودند، گردشگري در ايران چنين چهره رنجور و نحيفي نداشت؟! بگويي اين احساس رها شدگي، وقتي گره ميخورد به از بين بردن خانهها و بافتهاي قديمي و سردرآوردن سازهها و ساختمانهاي زشت و بيقواره، حس عميقي از كم بودن و ناچيز بودن اجتماعي را ميآورد و جا ميدهد توي ذهنت و مدام بايد با آن مبارزه كني كه نه، بالاخره درست ميشود و قرار نيست براي آيندگان، سرزميني بيدل و دماغ و هويت باقي بگذاريم؟! و... گفتن از اينها سخت است، شنيدنش هم عادي شده البته. پس كافي است كه آدم به همان عجيب بودن بسنده كند و مثلا روايت كند كه اين سرزمين نقطه به نقطه عجايب ديدني دارد، آدمهاي ديدني، قصههاي خواندني و شنيدني. بهتر است تعريف كنم كه در دل همين جادهها و شهرهاي عجيب، مدارا با يكديگر و فرهنگ يكديگر چقدر بين مردمان جا افتاده و عادي شده. گفتوگو و معاشرت، كليد باز شدن بسياري از عجايب و ديدنيهاست و نقطه به نقطه آدمهايي را ميبيني كه قصهاي شنيدني دارند براي تعريف و همانقدر كه فشار و سختي و محروميت و خبرهاي بد را براي خودشان نگه ميدارند، لبخند را به تو ارزاني ميكنند. بهتر است از آدمهايي بگويي كه هزاران كيلومتر فاصله را رد ميكنند تا دورهم در دل شهرها و روستاها و طبيعت درخشان بدوند تا سر قرار سالانه بمانند و اراده زندگي را در اين آشفته بازار معنا كنند و آنروي ديگر ايستادگي و استقامت را به خودشان و ديگران يادآوري كنند. بهتر است تعريف كني در ميانه اين عجايب بازار و وقتي ذهن و دلت به جبر بيروني قرار به تلخي و ناخوشي دارد، همين اتفاقهاي كوچك، همين ماندنها و خواستنها و لبخندها، يادت ميآورد كه همچنان صبر و اميد، داروي شفابخش گذر از روزهاست و بيشتر از هروقت ديگري، نياز داريم كه چشمهايمان را به دنبال زيبايي بكشانيم و از هر دريچهاي، لحظهاي ناب و زيبا پيدا كنيم. درستتر بخواهم توصيف كنم، شبيه مسافران جادهاي در دل سياهي شب كه كافي است تا سرشان را بالا بگيرند و توي آسمان، ستارههاي درخشان را ببينند. لذت كشف هر ستاره و درخشش، توي آن سياهي و سكوت، كم از لذت ديدن خورشيد نوراني صبح فردا نيست. اين لذت را از خودمان دريغ نكنيم.