ديگر كسي راحله را نديد
ابراهيم عمران
ميگفت اي كاش صدايش را نميشنيد هيچوقت. آوايي كه خاطرهاي را برايش زنده كرد كه ديگر نتوانست آدم سابق شود. آن حقيقت پنهان زندگياش را از جايي آغاز كرد كه پسرش را ميبرد كلاس موسيقي. جلسههاي اول كلاس بود. پسرك خوب پيش ميرفت. استاد و رييس خانه موسيقي از او راضي بودند. وسطهاي كتاب اول تمبك بود. كه استاد به پسرش گفت از جلسه بعد ميشود بعضي آهنگها را هم باهم تمرين كرد و خواند. گفت كه «مرغ سحر» و «تا بهار دلنشين» و «دلم ميخواد به اصفهان برگردم» جزو آهنگهايي است كه قابليت اجرا دارند. رسم بر اين بود كه پدر يا مادر هنرجو، در كلاس شركت ميكردند. چون ميبايست فيلم ميگرفتند از برخي صحبتهاي استاد. ادامه داد كه او هم سر كلاس ميرفته. استاد موجه و ماخوذ به حيايي بود. هم اخلاقش نيك بود و هم فني و تكنيكي؛ زبانزد. تا اينكه اين قضيه خواندن پيش آمد. جلسه بعد بايد آهنگها را كار ميكردند. پسرك هم چند باري گوش كرد و با ريتمش ميزد. به كلاس رفتند. نوبت خواندن و زدن كه رسيد حسابي آماده بود پسرك. استاد با «تا بهار دلنشين بنان» شروع كرد. آغازي كه اي كاش شروع نميشد. آنچنان تحريرش بر دل او نشست كه نتوانست بيشتر بنشيند. از كلاس بيرون زد. تعجب پسرم و استادش هم برايم مهم نبود. آن شب نتوانست بخوابد. خواهرش صداي خوبي داشت. اما پدرش اجازه نميداد به كلاس برود. كسي هم نبود كه به پدر اصرار كند. راحله توي جمع دوستانه ميخواند. آن هم سنتي اصيل. عاشق كارهاي بنان و گلپا بود. تا بهار دلنشين بنان را جوري ميخواند كه اگر اشك توي چشم جمع نميشد به حتم حس عاشقيتت كار نميكرد. زد و يك جورايي صداي خوش راحله، در فاميل معروف شد. پدر با اينكه مطلع بود؛ به روي خودش نميآورد. فكر ميكرد خواهر خودش فكر آبروي خانواده است. يكي دو خواستگار داشت. از بچههاي بازار فرش بودند. دستشان به دهنشان ميرسيد. ولي پدرم دختر به بازاري جماعت نميداد. ميگفت: «الان شاگرد بازاري هستن فردا كه اوسا شدن؛ از اوساهاشون هم ناكستر ميشن» تا اينكه مجتبي پيداش شد. همسايهشان بود. تازه رفته بود اداره گاز. بچه معقولي به نظر ميرسيد. پدر هم تحقيق كرده بود. جوابش مثبت بود. راحله اما دلش نبود. نه اينكه دلبسته كسي باشه؛ نه، ولي ميگفت يكبار به او گفته دلش ميخواهد بخواند و او هم گفته: «ميخوني؛ ولي فقط براي من! اونم زماني كه من بگم» از طرفي چون خونه داشت؛ از پدر اصرار كه بايد زنش شود. هر طوري بود سر سفره عقد نشستند. چند ماه اول نامزدي؛ بگي نگي با هم خوب بودند. راحله هم ديگر حرفي از خواندن نميزد. دل و دماغ خواندن نداشت. حتي تو جمع خودماني هم نميخواند. كسي هم اصرار نميكرد. تا اينكه خبر رسيد راحله به پدر گفته ميخواهد از مجتبي جدا شود. پدر هم آنچنان چكي زير گوشش زد كه راحله از پشت افتاد روي مبل. پدر گفت: نه ميخواد دليلشو بدونه و نه ديگه ميخواد حرفي در اين باره بشنوه». راحله از خونه پدر بيرون آمد. حتي به برادرش هم نگفت داستان چيست. تا روزي كه قرص خورد و فقط كاغذي از خودش جا گذاشت. نوشته بود شوهرم ميگفت: «ميتونم بخونم؛ فقط واسه اون. ولي يه روز كه رفتم خونه ديدم گوشيش دستشه و خوابش برده. صداي زني بود. ديدم خيلي شبيه صداي خودمه. آهنگي بود كه چند سال پيش تو جمعي خونده بودم. نگو يكي از خوديها ضبطش كرده بود. اونم داده بود به چند نفر ديگه. نميدونم چه جوري رسيد دست مجتبي. يكي براش فرستاده بود گويا. و گفته بود اين دختره پا منقلي بساط بوده و وقتي سر كيف بوده؛ اينجوري چه چه ميزده! مجتبي هم چيزي بهم نگفت. فقط گفت طلاق ميخواد. اونم بدون مهريه. وگرنه خونش پاي خودشه». هيچوقت نفهميدند كه كار چه كسي بوده. راحله بعد از خوردن قرصها زنده ماند اما ديگر هيچوقت كسي راحله را نديد.