ايران يك نام نيست؛ واقعيتي نامبخش است
عرفان ناظر
براي آن جان به جانِ ايران سپرده دكتر سيد جواد طباطبايي
از براي من، اين دو گزاره خواست استعلاي ايران از تعيني قديم به سوي كنشي هستيبخش است؛ يعني ايران نه يك نام بلكه چونان هستي است؛ پس بر همين اساس ميتواند دهشكننده، هستيبخش و در نتيجه متعينكننده باشد. اين تنها ما نيستيم كه ايران را ميسازيم بلكه با فرو رفتن در مغاك آن، يعني رفتن به سوي سرچشمههاي آن در گذر از تاريخ، او نيز است كه ما را ميسازد و اگر به تعقل در فهم منطق آن در تاريخ بپردازيم، ميتواند خودآگاهيمان را بركشاند. اين يعني ايران «بنياد» است. درگذشت دكتر سيد جواد طباطبايي، يا چنانكه مشهور است، فيلسوف ايران، اگرچه براي دوستداران و متاثرانش سوگناك است اما آغازي در خود دارد؛ آغازي ديگر از براي انديشيدن به تداوم ايران از پي گسستهاي گاه و بيگاهش؛ غلبه بر زوال انديشه، نهتنها در دانش سياست، بلكه به زعم من، در فرهنگ و هنر. اين امر ميسر نميشود مگر در پرسش از نسبت سياست با ايران يعني فهم تاريخي و در تاريخ از مفهوم سياست در ايران. همين پرسش را ميتوان تسري داد به فرهنگ و هنر؛ بدين صورت كه مفهوم هنر يا فرهنگ در ايران چيست و چگونه خود را در منطق تاريخ ايران آشكار كردهاند. اين نوعي از تاريخنگاري است كه به زبان راينهارت كوزلك «تاريخ يا تاريخهاي مفهوم » نام دارد كه يكي از غاياتش فهم لايههاي معنايي مفاهيم بنيادين در تاريخ است و براي طباطبايي، فهم مفاهيم بنيادين در درون مفهوم بنياديني به نام ايران بود. بر همين اساس، آن «جان به جانِ ايران سپرده» و ايستاده در آستانه انقلاب ملي، پرسشي را در برابر معاصرانش گشود؛ ايران چيست؟ به زباني دقيقتر، مفهوم ايران چيست و چگونه ميتوان منطق تاريخي آن را مستدل و تبيين كرد. از پس اين پرسش بنيادين اما پرسشهاي ديگر نيز سربرميآورند؛ مقولات ايران، اين هستي از خواب برخاسته، كدامند؟
چه نسبتي با منطق تاريخي آن دارند و چگونه چهره قديم و جديد ايران را توامان آشكار ميكنند؟ طباطبايي در بخشي از كتاب مستطاب «تاملي درباره ايران» كه به زبان فارسي در عصر تجدد ميپردازد و در باب ميرزا فتحعلي آخوندزاده و ميرزاآقا تبريزي تامل ميكند، به تفسير من، «دراما» را - كه به قول آخوندزاده از راه كريتيكا درصدد تهذيب اخلاق و متمدن كردن مردم ايران است- چهره جديد ايراني ميداند كه هم بهطور توامان «قديم و جديد » خود را دربردارد و هم در آستانه دوران جديد ايستاده است. با توجه به مطلب يادشده، نكته مهم از براي من اما اين پرسش از نسبت تجدد در درام ايرانيان با خود «تجدد در ايران» بود. يعني اين پرسش كه «تجدد» در درام- يعني در پديداري كه به عنوان موجودي برآمده از «انديشه تجدد در ايران» است و همچون امري جديد در قديم پديدار ميشود- چگونه به فهم درامنويسان ايراني درآمد و در آثار آنان بازتاب يافت و نيز چه شد كه درامنويسان ايراني از انديشيدن به تجدد به ستيز با تجدد، در دهه ۴۰ و ۵۰ خورشيدي، رسيدند و متاثر از عقايد ايدئولوژيك روشنفكران ايرانسوزي چون جلال آلاحمد، علي شريعتي و گروههاي چپ در برابر چهره نوين هستي ايران شوريدند؟ براي نگارنده اين سطور چنين پرسشي، پرسش از مفهوم تجدد در تاريخ ادبيات نمايشي ايران و به طريق اولي، پرسش از نسبت تجدد با راويان و عاملان حياتِ زواليافته ايران است؛ پرسشي كه مرحوم دكتر طباطبايي آن را از طريق آثارش بر ذهن من نقش زد و در همدستي با «تاريخهاي مفهوم: راينهارت كوزلك» راهنما شد. آنچه آمد سپاسگزاري از انديشه انساني بود كه هيچگاه از نزديك نديدمش؛ اما تامل به ايران و چهرههاي آن را به من آموزاند:
ايران يك نام نيست؛ واقعيتي نامبخش است. روانش شاد