ستيهنده ستايشگر ايران
فرهاد طاهري
درباره سيد جواد طباطبايي كه بهرهاي شگرف از آگاهي داشت
خبر درگذشت دكتر سيد جواد طباطبايي مرا به گذشتههاي دور و نزديك و نيز به خاطرات تلخ و شيرينم با او در دانشگاه تهران و مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي برد. ياد كرد آن «گذشتهها و خاطرهها»، آنهم در اين واپسينهاي روزهاي به قول شاملو «سال بد، سال اشك»، اين حس را ناخودآگاه و بسيار، در من القا كرد كه حسرت خورِ درگذشت دكتر طباطبايي شوم. فكر كنم كم نيستند مردان و زناني بسيار شريف و نجيب كه مرگ را بسي دلنشينتر از «زندگي» در اين زمانه و روزگاري بدانند كه «دروغ و وقاحت» از سر و روي آن جاري شده و هيچ عرصهاي در اجتماع جهان را نيز بينصيب نگذاشته است. در دوران دانشجوييام در دانشكده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، دكتر طباطبايي استاد دانشكده حقوق و علوم سياسي بود. يكي، دو بار دقيق يادم نيست كه چرا به قصد فرونشاندن كنجكاويام درباره شخصيت و شيوه تدريس و اقوال او كه در خوابگاه كوي دانشگاه، از زبان بعضي دوستان هماتاقي ميشنيدم، سر كلاسش رفتم. البته آنچه از دوستانم دربارهاش شنيده بودم با آنچه از او در كلاس ميديدم به نظرم بسيار متفاوت بود. دكتر طباطبايي ِ «دور» با دكتر طباطبايي «نزديك» گاه خيلي به جدال يكديگر ميرفتند و قضاوت هم ميان «آن دو» انصافا كار سختي بود يا شايد براي من سخت بود. بعدها، بعضي از آثار دكتر طباطبايي ِ «دور» را خواندم. فكر كنم اولين كتابي هم كه از او خواندم «زوال انديشه سياسي در ايران» بود. صحبت اين كتاب هم اول بار، با استادم دكتر ناصرالدين صاحبالزماني پيش آمد كه روزي از استاد پرسيدم چرا به ويرايش و بازنشر كتاب گرانقدر و كمنظير «ديپاچه بر رهبري» اعتنايي ندارند (اثري كه تا امروز هم ديگر منتشر نشده است و در زبان فارسي اين كتاب را بايد از زمره چند اثر انگشتشماري دانست كه هنوز شبيه آن را نديده و نخواندهام) و او موانع اساسي را در تجديد چاپ اين كتاب برايم برشمرد و توضيح داد كه ملاحظات زمانه، چگونه ممكن است به ابترشدن و بيسر و تهي بخشهاي بسيار مهم كتاب بينجامد. حين همان «بحث» و گفتوگوها بود كه دكتر صاحبالزماني به كتاب «زوال انديشه سياسي در ايران» اشاره كرد و از من خواست كتاب را بخوانم و درباره بعضي فصلهاي كتاب كه او معتقد بود ردپاي ديپاچهاي بر رهبري را ميتوان در آن ديد باهم گفتوگو كنيم. حدود ١۵ سال بعد از اين ماجراها، من افتخار آن را يافتم كه با دكتر طباطبايي در بخش ويرايش ِ مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي همكار شدم. در اين دوره البته سعي ميكردم به دكتر طباطبايي انديشمند و صاحبنظر در فلسفه سياسي و مبدع و مروج انديشه «ايرانشهري» يا همان دكتر طباطبايي «دور»، بيشتر نزديك شوم و ذهنم را چندان، درگير آن ستيهنده ستايشگر ايران نكنم. بسياري از اظهارنظرهاي شفاهي او درباره بعضي بزرگان فرهنگ معاصر و شخصيتهايي كه از سويداي جان در نزدم محبوب بودند (مانند دكتر اسلامي ندوشن، دكتر زرينكوب، دكتر محمدحسن لطفي، نجف دريابندري، دكتر داريوش شايگان، دكتر حميد عنايت، دكتر جواد شيخالاسلامي و...) به نظرم مطلقا دلپذير و پذيرفتني نبود اما درك محضر دكتر طباطبايي، آنهم در چنان محيط دوستانه بسيار مغتنم بود. گاه به مناسبتهايي اعضاي بخش ويرايش از بيرون مركز، سفارش غذايي ميداديم و دور ميزي بزرگ و كنار هم به صرف ناهار و گپ و گفت مينشستيم. در اين مواقع، دكتر طباطبايي، گاه پرشور و پرحال بود و با تكان دادن دستهايش در هوا، مطلبي شنيدني يا نكتهاي مهم را بيان ميكرد و خندههاي بلندش هم بدرقه گفتههاي او ميشد و با دست نيز بر دهان پر خندهاش ميگذاشت يا گاه عصباني بود و تلخ سخن ميگفت. در ويراستاري مقالات هم به نظرم، دكتر طباطبايي جنم و جوهر اين حرفه را به خوبي داشت. هم نكتهبين بود و متوجه خطاهاي محتوايي و نادرستي ضبط اعلام و لغزش ترجمه اصطلاحات ميشد و هم مطلع از ساختار نثر معيار فارسي و دغدغهمندِ حفظ پاكيزگي و درستي آن بود. با لحاظ كردن همين ويژگيها او را بايد در وادي ترجمه هم، مترجمي شايسته و كاربلد دانست. «دكتر طباطبايي نزديك» و همكار بخش ويرايش، بعضي وقتها نيز از من اخبار نشر كتابهاي تازه را جويا ميشد يا از انتشار كتابهاي تازه خبر ميداد. يادم هست كه «مكتب در فرآيند تكامل» ِ حسين مدرسي طباطبايي را به اشاره و معرفي او خواندم. دكتر طباطبايي چند صباحي بعد مدير گروه فلسفه دايرهالمعارف شد و افتخار همكاري بلاواسطه با او را از دست دادم. گاهي اوقات و در مناسبتهاي نوروز، براي احوالپرسي به ديدارش ميرفتم.
چندان «گرمپذير» نبود و به قولي زياد «تحويل نميگرفت» اما من همچنان از هر فرصتي كه دست ميداد از احوالپرسيهايم از او غفلت نميكردم.
اين مراودهها، هر چند عمدتا يكطرفه بود ذرهاي از ارزشش در نزدم كاسته نميشد و قدرش را هم خوب ميدانستم. در اين ديدارها كه شرح همه آن را خوشبختانه در روزنامه خاطرات خود نوشتهام و نيازي نيست اينجا وارد جزييات بيشتر شوم، بعضي وقتها نظارهگر تلفيقي از دكتر طباطبايي «دور و نزديك» ميشدم و پي به بعضي اسباب «تندي و تيزقلمي و ستيهندگيهاي او» ميبردم و حق را هم گاه به او ميدادم. او همچنين از كلمات قصار و اقوال بعضي سلسله جنبانان حلقههاي روشنفكري ديني ميگفت، يا از رفتارهاي شاذ آنان (از جمله شيوه ناهار خوردنشان به خرج خود، يا به هزينه دولت) خاطراتي شيرين تعريف ميكرد. روزي يكي از اين دست متفكران كه خوش سخن در خطابه و اديبي سجعپرداز است و شهره در عالم مولاناشناسي و عرفان و طريق معرفت و استادِ نطّاق و لفّاظ و چيرهدست در انكار حقايق و وقايع، به گفته دكتر طباطبايي در اظهارنظري گفته بود كسي نيست كه دهان اين مرد (منظور دكتر سيد جواد طباطبايي) را با نخ و سوزن بدوزد. دكتر طباطبايي بعد از اين نقلقول، با همان سياق خندههايش افزود براي او پيغام و جواب درشتي فرستادم. يك بار هم يادم هست با لحني بسيار حسرتانگيز و پرتألم گفت: در اين سرزمين، منزلت و محبوبيت روشنفكران و سياستمداراني كه خطا ميكنند و بعد در «ظاهر» به راه «صواب و صلاح و اصلاح» باز ميگردند بسي بيشتر از روشنفكران و سياستمداراني است كه اصولا مرتكب خطا و لغزش نميشوند! به نظرم اين جمله دكتر طباطبايي شايد (چندان مطمئن نيستم) كليد فهم بيشتر و بهتر شالوده تفكر و شخصيت او باشد يا در حل بعضي معماهاي ذهني، در پي بردن به اسباب اصلي «تنديهاي» او چه بسا به كارمان آيد. جان و جوهره آن جمله، فغان از «ناآگاهي» است. توجه به «آگاهي» و شأن و ارزشي كه دكتر طباطبايي براي آن قائل بود او را در مواجهه با هر سنخ «ناآگاهي» سخت بر ميآشفت. اين تعلق خاطر، مواقعي هم به «نظرم» (تاكيد ميكنم به «نظرمن» و مطمئن نيستم) كمي راه افراط در پيش ميگرفت و آن وقتي بود كه او اصرار داشت سنجههاي خود را معيار خدشهناپذير آن «آگاهي» بداند. شايد براساس همين طرز فكر هم بود كه «تيغِ تندِ نقدگرُگرفته»اش گاه دامان دانشمنداني موجه و صاحبنظر و مودب و متين را هم ميگرفت (از دكتر حاتم قادري گرفته تا محقق و مستشرق كمنظيري چون پاتريشيا كرون).
فارغ از همه اين گفتهها ترديد نميتوان كرد كه خود دكتر سيد جواد طباطبايي، در ميان همه همرشتهها و همطايفهها و هممسلكان معاصر در قيد حياتِ ايراني خود، بيشترين بهره را از «آگاهي» داشت. حتي به نظرم درميان بيشتر استادان علوم انساني دانشگاههاي ايران نيز از اين نظر، چون قامت بلندش، او چند سر و گردن بلندتر بود. اين صفت «آگاهي» كه به نظرم دكتر طباطبايي بسي بيشتر از بقيه استادان بدان متصف بود البته غير از فرهيختگي يا صاحب فضليت و سواد و تبحر است (هر چند اگر منصفانه بخواهيم همان فضيلت و سواد و فرهيختگي را هم در استادان علوم انساني جستوجو كنيم به ندرت كسي را ميتوان يافت). منظور از «آگاهي»، درك دورانديشانه او بود كه از مسائل فرهنگي و اجتماعي و سياسي داشت و ميكوشيد تا براي حل معضلات «پيش آمده» يا «پيش خواهد آمده» در حوزه آن مسائل، به مباني نظري متقن و گرهگشايي دست يابد...
روزگار دكتر طباطبايي را به ديار و احوالي ديگر كشاند و من را نيز كمي بعد خانهنشين و ناچار به هجرتي ناميمون كرد. گهگاه با ايميل سراغش را ميگرفتم و پاسخهايي كوتاه از او ميخواندم. بعدترش هم در واتسآپ با او چند كلمهاي حرف ميزدم و حالش را ميپرسيدم. فكر كنم يك بار كه چشمش را عمل كرده بود در واتسآپ جوياي حالش شدم و او هم از قضا، خلاف دفعات پيشين، خيلي مفصلتر پاسخي داد و از حال و روزگارم پرسيد. بعد از اين ماجرا، احساس كردم از «گرمناپذيري» در مراوده كمي دورتر و صميميتر شده و نوشتهها و پيامكهايش هم رنگي عاطفيتر به خود گرفته است. موقعي كه سرگرم تأليف مدخل «سيد جلال طهراني» براي دانشنامه ايرانيكا بودم به صفحهاي از متن فرانسوي خاطرات دكتر شاپور بختيار نياز پيدا كردم. دكتر طباطبايي در فرانسه بود. از او خواهش كردم مطلب مورد نظرم را اگر ممكن است پيدا كند و ترجمه فارسي آن را برايم بفرستد. در كمتر از يك هفته اين كار را كرد و ترجمه آن قسمت را دراختيارم گذاشت. يكي، دو بار هم از واتسآپ باهم صحبت كرديم. كاملا احساس ميكردم دكتر طباطبايي «نزديك»، در عوالم احساس و عواطف دوستي بسيار نزديكتر شده است.
فكر ميكنم اين ويژگي او از نگاه خيليها مغفول ماند و عدهاي بسيار هم شايد مجال اين را نيافتند كه با اين «نزديكي» دكتر طباطبايي «نزديك» بيشتر آشنا شوند. دكتر سيد جواد طباطبايي بيترديد در تاريخ فرهنگ ايران معاصر جايگاهي پرقدر و شايسته احترام بسيار دارد. تحليل دقيق و جامع آرا و آثارش هم مستلزم تأملي از سر فرصت و درنگ است و اميدوارم كه اين تحليل و بررسي انديشهها و شخصيت فرهنگياش حتما به قلم آيد و راه قضاوتهاي منصفانه را درباره او هموارتر كند..
خبر درگذشت دكتر طباطبايي را در كنار آخرين تصوير او در بيمارستان خواندم. چهرهاي مغموم با انبوه موهاي يكدست و سراسر سفيدِ سر و محاسن پرپشت مرا به ياد روزي در مركز دايرهالمعارف بزرگ اسلامي انداخت. درحالي كه داشت از پنجره به درختان بركشيده پرطراوت بهاري مينگريست گفت چقدر دوست دارم گوشهاي خلوت و دور از غوغاي شهر داشته باشم. خانهاي هر چند ساده كه حياطي داشته باشد و چند درخت هم بتوان در آن كاشت و هرازگاهي آبي به پاي آن ريخت... نميدانم آيا او در دقايق پايان زندگاني خود همچنان به آن خانه و حياط و درخت و آب ميانديشيد...