هميشه خانهها دورند!
اميد مافي
براي او خانه هميشه دور است. آنقدر دور كه هر روز ساعت شش عصر خوشرو و خوشخو با پالتويي بلند در حياط آسايشگاه ميايستد تا پيرانه سرياش ميان ورقهاي محو شده سالِ كهنه نماند و كمي به گذشته برگردد. تا دو فرزندش طبق قرار پنج سال پيش، وقتي آينه تصوير پيرمرد را بوسيد براي بردنش از راه برسند و ستارههاي يخزده را از آسمان روياهاي عقيمش پاك كنند.
هر روز ساعت شش اما پيرمرد وقتي كولهبار خاطراتش را براي زمستان ميگذارد، هيچ تنابندهاي سراغش را نميگيرد تا صفير تنهايي در حياط بيروح آسايشگاه گوشهاي خستهاش را آزار دهد. با اين همه هنوز فكر ميكند قبل از آنكه بوي سنبل و سمنو در آن چهارديواري نسيانزده بپيچد، يادگارهايش با اتومبيل آلبالويي رنگ از راه خواهند رسيد تا پاي سفره هفتسين به ياد گذشتههاي دور چشمانش سرشار از آفتاب و مهتاب شود.
زمستان چمدانش را بسته و پيرمرد دلش در كنج فراموشخانه آن سوي شهر به قدر كافي پوسيده و آنقدر در زِهدان سال و ماه جان داده كه حتي ديگر هندسه گيسوانِ دخترش را به ياد نميآورد. او امروز عصر راس ساعت شش به سياق تمام اين سالهاي وهمانگيز، دوباره پالتوي سرمهاي بلندش را بر تن ميكند و دوباره با يك ساك كوچك در حياط آسايشگاه منتظر دردانههايش خواهد ماند.
كاش كسي سوگليهاي بيرحم او را پيدا كند و زير گوششان بگويد: يك نفر غوطهور در فصلها و غروبها چشم انتظار اتومبيل آلبالويي رنگي است كه پنج سال پيش با آن به آسايشگاه آمد. كاش اسفند كمي حرمت داشته باشد و به اعتبارِ موهاي سپيد مردي كه قطرههاي اشك بيوقفه پهناي صورتش را ميپوشاند و گر ميگيرد، در اتمسفر دودزده اين شهر درندشت او را براي لحظهاي به ذهن بچههايي كه معني آغوش را نميدانند، بياورد. كاش اين توهم سبز در روزهاي يخزده تقويم، بارور شود و پيش از آنكه عطر لاله عباسي دنيا را پر كند، مردي كه با كفشهاي واكس زده در حياط ايستاده و چشمانش را از در برنميدارد، براي ساعتي به خانه برگردد و شراب آغوشِ نوههايش را با عشق بنوشد.
خانه اما همچنان دور است در هنگامهاي كه نسيان، بيشرمانه زوزه ميكشد در تراسِ عصرهاي بيبهار و بيقراري.