در جهان بيرحم خيالات چطور پرسه بزنيم؟
روناك حسيني
فانتزي چطور ميتواند زندگي ما را دگرگون كند؟ جوابش را نويسندهها ميدانند. تخيلات و فانتزيهاي ما، اگر بيسر و صدا، سر جاي خودشان در سرزمين خيال بمانند، ضرري براي كسي ندارند. هر چه در دنياي فانتزي اتفاق ميافتد، همانجا خواهد ماند. در بهترين حالتشان، فانتزيها تغييراتي را برايمان فراهم ميكنند كه بسيار به آنها نياز داريم و در سختترين حالت، لذتي گناهآلودند كه در خلوت عميقترين و تاريكترين افكار ما جولان ميدهند. اما همين لذت گناهآلود در اعماق وجود ما، چه آسيبي ميتواند به كسي برساند؟ تصور يك سناريوي انتقامجويانه يا برخورد عاشقانه هيجانانگيز كه به تخيل محدود ميشود، كاري است كه همه انجام ميدهند. با اين حال، در دنياي ادبيات، فانتزيها بازتابهاي ملموس و اغلب كشنده دارد. روياپردازي كاري جدي است. رويا ميتواند دانه انگوري باشد كه شما را خفه ميكند. روياپردازي ميتواند تمريني براي يك كار جدي باشد. آرماني كه واقعيت را تحريف ميكند. در رمان مادام بوواري اثر فلوبر، شخصيت اصلي با ميلي قوي براي تجملات و عاشقانههاي رمانتيك، فانتزيهايي كه الهام گرفته از رمانهايي است كه خوانده، دست به كاري ميزند كه به عاقبتي غمانگيز منجر ميشود. فانتزي اِما بوواري نه تنها سرنوشت خودش، بلكه زندگي همسرش را هم تحت تاثير قرار ميدهد؛ شوهرش با دلي شكسته و بيپول ميميرد و دختر ناچار به كارگري در كارخانه پنبه ميشود. در رمان جاده انقلابي اثر ريچارد ييتس، فانتزي يك زندگي جديد در پاريس براي فرانك و اپريل ويلر، آنها را از روزمرگي زندگي در حاشيه شهري در امريكا ميرهاند و ازدواج شكستخوردهشان را موقتا احيا ميكند، اما همه اين خيالات با يك بارداري غيرمنتظره نقش برآب و واقعيت به تمام معنا بر سرشان آوار ميشود. در مهمان عروسي اثر كارسون مككالرز، فرانكي دختر ده، دوازده ساله تنها، زندگياي كاملا متفاوت را تصور ميكند كه به ازدواج برادرش بستگي دارد. او خيال ميكند كه برادر و همسرش، او را به زندگي جديد و زيباي خود راه خواهند داد. او در خيال، زندگي اندوهبار خود را ترك ميكند تا عضو مهم و سوم يك زندگي تازه باشد. خيالات او با به پايان رسيدن عروسي تمام ميشود. او هرگز فكر نميكند كه بعد از مراسم عروسي، بايد به خانه غمانگيز پدرش بازگردد. وقتي تخدير فانتزي تمام ميشود، واقعيت با بيادبي خودش را به رخ شما ميكشد. شايد زندگي فانتزي يك شخصيت داستاني، هيچ جا به اندازه «A Suspension of Mercy» اثر پاتريشيا هاياسميت در سال 1965، به خوبي و با جزييات تصوير نشده باشد. سيدني بارتلبي كه نام خانوادگياش به رمان «بارتلبي محرر» هرمان ملويل و شخصيت معماگونه داستان اشاره دارد، مدام درباره مرگ خشونتآميز اطرافيان و اغلب همسرش آليشيا فكر ميكند: الكس در تصور سيدني حداقل پنج بار مرده بود. آليشيا بيست بار. او در ماشين در حال سوختن، بر اثر تصادف اتومبيل، در جنگل در حالي كه توسط يك قاتل ناشناس خفه شده بود، بر اثر سقوط از پلههاي خانه، خفه شده در وان حمام، سقوط از پنجره طبقه بالا و در حالي كه تلاش ميكرد پرندهاي را در خانه نجات دهد و بر اثر مسموميت كه ردي هم از خون به جا نميگذارد، جان باخت. او خيلي به اين سناريوها فكر و با آنها زندگي ميكند. اگر چه در واقعيت، او حتي يك بالاي چشمت ابرو هم به همسرش نميگويد، اما طوري رفتار ميكند كه انگار مجرم است. او در ساعتهاي اوليه صبح، زيرانداز لوله شده در جنگل دفن ميكند، يادداشتهاي روزانه مجرمانه مينويسد و... همه اينها بازيهايي سرگرمكننده به نظر ميرسد، تا وقتي كه آليشيا بدون اينكه به كسي بگويد كجا ميرود و كي برميگردد، ناپديد ميشود. آيا زندگي فانتزي قوي يك شخصيت، نميتواند زندگي واقعي او را تحت تاثير قرار دهد؟ يا اينكه در نهايت به همه چيز گند خواهد زد؟سيدني در غياب آليشيا پر و بال ميگيرد. او از زندگي مجردي لذت ميبرد و در حرفه نويسندگي پيشرفت ميكند. او يك سريال تلويزيوني و دومين رماني را كه سالها ذهنش را درگير كرده بود، مينويسد و خوب هم ميفروشد. او اصلا دلتنگ زندگي زناشويياش نميشود و البته نظرات پر نيش و كنايهاي كه آليشيا عادت به ابرازشان داشت. او حتي به دلتنگي تظاهر هم نميكند. با اين حال، او به فانتزي شوهر قاتل ادامه ميدهد. او به راحتي ميتوانست با گفتن حقيقت به پليس، مشكلات را حل كند، اما در اين صورت چه اتفاقي ميافتد؟ زندگياش به حالت قبل برميگردد. واقعيت تلخ به صورتش سيلي ميزد: آليشيا به خانه بازميگشت و مشاجرهها و آن احساس محبوس بودن ناشي از ناهماهنگي رابطه بين آنها از سر گرفته ميشد. سيدني با وجود تحت تعقيب بودن از طرف پليس و احتمال از بين رفتن نيكنامياش براي هميشه و از دست دادن همه چيز، ترجيح ميدهد به خيالپردازي ادامه دهد و آن را تا جايي كه از هم بگسلد، بگيرد و بكشد.
خوانندگان اغلب به شخصيتهاي خيالپرداز علاقهمند ميشوند. به هر حال، خواندن خود شكلي از زندگي فانتزي است. ديگر چگونه ميتوانيم خودمان را عميقا در تجربه شخصي ديگر مغروق كنيم و به اين ترتيب خودمان با خواندن هر فصل، از تجربه خودمان حذف كنيم؟
فانتزي يك ابزار كهنالگويي روانشناختي است كه مردم از ديرباز براي فرار از دردهاي روزمره از آن استفاده ميكردند. نويسندگان فانتزيهاي شخصيتهايشان را فاش ميكنند تا خوانندگان را از اين دردها آگاه كنند. آنها پيامدهاي دراماتيك و مخرب زماني را كه خيالپردازيها محقق نميشوند به ما نشان ميدهند. البته روياهاي تحقق نيافته همگي به قتل ختم نميشوند، مانند رمان پاتريشياهاي اسميت، اما مرگ دروني زماني تجربه ميشود كه آرزوهاي ما در نهايت با تجربه زيسته ما مطابقت نداشته باشند. اين مرگ دروني چيزي است كه نويسندگان آن را بسيار جدي ميگيرند. اين تراژدي خاموش، شخصي و روزمره زندگي يك فرداست كه نويسندگان با بررسي موضوع فانتزي مخرب به آن اذعان ميكنند. همچنين يادآوري ميكنند كه زندگي دروني ميتواند به اندازه زندگي بيروني قدرتمند و حياتي باشد.
ما خوانندگان خوششانس هستيم. ما از راه ادبيات، تسكين مييابيم. نويسندگان به ما ميگويند كه شما تنها كسي نيستيد كه چيزي متفاوت از آنچه داريد، ميخواهيد. با اين حال، به ما هشدار ميدهند كه ممكن است به آنچه ميخواهيد نرسيد و پس از آن چه اتفاقي ميافتد؟ اين بدان معنا نيست كه بايد روياهايمان را، هر چه كه باشند، رها كنيم. اين طبيعت انسان است كه آنها را رها نكند. نويسندگان هرگز از نوشتن در مورد افرادي كه فانتزيهاي (گاهي خطرناك) خود را محقق ميكنند يا به آنها نميرسند، دست نميكشند و ما هم هرگز بيخيال خواندن درباره آنها نخواهيم شد.