فرخرو با لباس سلطنتي از ميان نخلهاي بلند به مدرسه سنگي حاجيآباد ميرود
غُلملي
يعقوب باوقار زعيمي
- جناب نخستوزير، رسمالخط فارسي كلاس اول را طوري ترتيب دادم كه پس از عادتكردن بچهها به حروف، آواها برداشته شود.
- كلمات ملموس هم در نظر گرفتيد براي كتاب فارسي روستاييان؟
- بله قربان، مثلا كوكبخانم كه نامي كاربردي در روستاست همراه شده با داستان دوشيدن گاو. ديگر لازم نيست با علايم آوانويسي Kowkab نشان دهيم و همه با اين نام آشنايند .
- اين تصوير سوسن و زري با اين پر و پاچه و مينيژوپ چيه كنار تصاوير شاه و خانم اشرف؟
- به عنوان وزير فرهنگ فكر كردم بد نيست روستاييان هم از زندگي توي شهرها بدانند. اصل آزادي زنان در انقلاب سفيد هم در نظر گرفتهشده .
- اين تصوير تنور نان با عبارت «بابا نان داد» برايشان ملموس نيست. آنها كه سنگك ندارند. سعي شود زندگي شهري براي روستانشينان زياد نمود نداشته باشد كه براي نان راه بيفتند بيايند شهر.
- بسيارخب جناب نخستوزير.
- به هر حال از تلاشتان سپاسگزارم آقاي خانلري.
اضطراب ناشناخته توي غُلملي با گذر از بوتههاي سبز تا رسيدن به دبستان بيشتر شد. پا به كلاس گذاشت، درس نقاشي بود. آموزگار با گچ هلال ماه روي تختهسياه كشيد و جرقهاي شد تا يكي از روزهاي پرتكرارش را متفاوت كند؛ اما مدرسه برايش حكمِ از صحرا به زندان داشت.
هوشو، همبازي غلملي، مدام ميگفت بوي كاغذ را خيلي دوست دارد. آنها بايد در فضاي بسته كلاس خشت و گلي تلاش ميكردند نقاشي بكشند. غلملي چشمش به هلال ماه بود، اما انگار حسي در او ايجاد نميشد تا دست به مداد ببرد. نشسته بود و با نگاه تيزش به اطراف خيره ميشد.
هوشو مدادي به او داد و دستش را روي دفتر نقاشي برد. براي غلملي حسي كه از ديدن هلال نوراني در آسمان گُلروئيه مجسم ميشد جوري ديگر بود تا ديدن هلال ماه در سياهي تخته. بچهها روي خاك و خل ته كلاس ولو شده و با نگاهي به تخته و نگاهي به دفترشان، در كارِ نقاشي بودند. غلملي به جاي هلال ماه، چشمش به هلالِ تاقِ بي درِ كلاس خيره ماند.
هوشو گفت: به چي نگاه ميكني غلملي؟
- تاقهاي هلالي دستكار بنايي بالاولايتيهاست.
نگاه دور غلملي از تاقِ بي درِ كلاس فراتر رفت، از درِ مدرسه روستاي طارم رد شد، از ميان درختان كهور و زيرُك گذشت و فاصله مدرسه تا قلعه روستاي گُلروئيه را درنورديد. از وسط تاقِ درِ كلاس زنگولهاي مسي آويزان بود. از اين نمونه زنگوله مادرش به گردن گوسفندهاي جلودار ميكرد. در اين خيال رفت كه آقاي زماني زنگ را به صدا درآورد تا مثل برق و باد خودش را به خانه برساند.
آقاي زماني هر كار كه كرد و هر فوت كوزهگري را كه دميد، نتوانست غلملي را از آب و گل «آب بابا» بيرون بكشد. از تركههايتر درخت گز آزاد بر كف دستها و سيليهاي آبدار به گوشها هم كاري برنيامد. در همان پله اول درس همچنان كه بود، ماند كه ماند. غلملي از خويشاوندان زماني بود. زماني كه ششكلاس درس خوانده بود، از بندر آمد اينجا زن گرفت و معلمش كردند. براي آموزگار اُفت داشت كه نتواند قومِ زن خود را از طلسم كلاس اول رهايي بخشد. كار به جايي رسيد كه با سوزن، نخ از لاله گوش او گذراند تا آب و باباي كلاس اول را آويزه گوشش كند و پس از آنهمه سال از شر «بابا آب داد» برهاندش؛ اما نشد كه نشد. فقط غلملي لقبي براي خود گرفت: غلملي گوشو!
غلملي را يكسال و دوسال و سهسال آوردند در همان كلاس اول. همكلاسيهاي جديد و غريب هرچه سربهسرش گذاشتند راه خودش را رفت. هوشنگ جلو زده بود. غلملي ميديد كه عكس درخت سيبِ كتاب را با درختان كنار مدرسه مقايسه ميكرد و ميرفت ببيند توي كتاب فارسي دوم و سوم چه خبر است.
غلملي كه با بچههاي كوچكتر از خود مينشست، مدرسه و كلاس اول را ترك كرد و در صحرا غوطهور بود تا در كلاس اولِ سال ديگر بيايد. توي كلاس كه بود، با نگاه تيز و صورت درهمكشيده، انگار با درس لج داشت. با گوشهاي قرمزشده، چشم در چشم، به زماني زل ميزد و مقاومت ميكرد. تنها يكچيز را خوب جواب ميداد؛ آموزگار كه حاضرغايب ميكرد: «غلامعلي رشيدي گلروئيه»، با غرور ميگفت: «حاضر!» خواندن نامِ شناسنامه رسمياش كه تا حالا خطابش نكرده بودند خيلي جالب بود. همچنان كه هوشو ميشد هوشنگ.
غلملي از دانستنيها و دانش كتابتي فراري بود و انگار ميترسيد كه به طبيعت روستايياش آسيب بزند تا مبادا ديده و مشامش از لذت ديدن و بوييدن رنگ و بوي گل و گياه روستاي گلروئيه محروم شود و خود را گرفتار كاغذ و قلم كند. برايش دلخوشتر بود كه برود با هوشو در ريگزارهاي رودخانه دو سنگِ آتشزنه گير بياورند و به هم بزنند. در تاريكي جرقه از آن بلند ميشد و سنگهاي جگريرنگ را زبان ميزدند كه كدام براي تيله درستكردن مناسب باشد.
هوشو كه پدرش ملامكتبي بود و با قلم و كاغذ آشنايي داشت، به غلملي گفت: چقدر عاشق صحرا و دار و درختي؟ اينجا روي كاغذ هم عكسشان هست .
- توي عكس درخت نميشه زير سايه نشست. تو كه كنار رودخونه دوتا سنگ آتشزنه به هم زدي و جرقه زد، حالا عكس آن دوتا سنگ اگه تو كتاب باشه اين كارو ميكنه؟
- خب تو كتاب ميتوني از تاريخش بدوني.
غلملي گوشش بدهكار اين حرفها نبود. آموزگار گفت: «بابا آب داد.»
غلملي با زبان الكن و لجوج گفت: «بابا آب داشت.»
خندههاي بچهها بلند شد. آموزگار گفت: «ساكت!»
در سياهي حروف مورچهوار چشم ميچرخاند. كتاب فارسي اول امسال با دستور زبان پرويز ناتل خانلري تهيه و تدريس ميشد. گاهي خودش را در تصويرهاي غريب كاغذ غرق ميكرد، اما عاقبت شاگرد طبيعت وحشي شد. درسش ديدن سبزههايي بود كه به ترنم باد و باران به رقص درميآمدند. تو دهان مردم افتاد كه: وقتي گوش غلملي را سوراخ كنند و گوش ندهد، خيلي حرف است.
آقاي زماني با چندسال معلمي با تغيير نظام آموزشي و ساختن مدرسه دولتي جايش را به آقاي عابديني جوان داد كه دانشآموزها را برد ميان گلهاي زرد خردل وحشي و مثل يك رهبر اركستر سرود «اي ايران» ياد داد. دمپاي شلوارش سيسانت ميشد و موي شقيقههايش تا پنجسانت پايين بود. خونش به جوش آمد و اشكش روي گلهاي زرد ريخت و نگاهش تا انتهاي دشت رفت و گفت: بچهها!
- بله آقامعلم؟
- ترانه بخونيد.
- آفتاب سر كوه نور افشونه… سماور جوشه...
برق شادي در چشم آقاي عابديني درخشيد: بچهها سرود اي ايران رو خوب ياد بگيرين كه بناست روز تاجگذاري شاه و شهبانو سرود عوض بشه، بشه سرود شاهنشاه.
به غلملي گفتند: زماني سختگير رفت، حالا بيا كه بچهها ميرن تو خندلهاي وحشي آواز ميخونن.
گفت: دشت و دمن مرا گرفته ول نميكنه .
تعريف غلملي را براي آقاي عابديني كردند. با بچهها رفت پيش غلملي تا از طبيعت بگويد. غلملي از روي كنده گز پير پايين آمد و مثل راهنما با چوبهدستي، دانشآموزان و آقاي عابديني را به دنبال خود كشاند و گفت: اين اثر شيريرنگِ روي زمين رو ميبينين بچهها؟ اين تركيب شاش خرگوشه كه با گلِ و لاي به هم شده.
بچهها خنديدند. غلملي گفت: تو كتاب اينطوري نميخونين، خنده داره، حق دارين. و ادامه داد: زير اين كهوركها آهوها جفتگيري ميكنن. اين كنار نره و اون ماده. اين پاجوش نخل پيارمه. نگاه كنين، اين گزهاي بزرگ كه قدكشيده گز آزاده كه تو سياهسالي هم استقامت ميكنه .
آقاي عابديني پس از بردن دانشآموزان در گندمزار و دواندن آنها، درحالي كه كلهاش از ميانگندمزار زرد نمايان بود، گفت: بچهها در جريان باشين، مثل اينكه قراره كلاس ششم دبستان برداشته بشه و وارد دورهاي بشيد كه ميگن راهنمايي.
- چه خبر خانم وزير؟ تعجب نكردند كه وزير آموزش و پرورش، آنهم زن، رفته سركشي مدارس؟
- خبراي خوب جناب نخستوزير. دختران و پسران دانشآموز جنوب را هم ديديم. خواستم تحول و انگيزه ايجاد شود براي نظام نوين آموزش و پرورش.
- گفتند فرخرو پارسا ابهتي به هم زده بود، با لباس سلطنتي از ميان نخلهاي بلند به مدرسه سنگي حاجيآباد رفتی؟
- يكبار هم شما برويد جناب نخستوزير، با پيپ و گل اركيده، كيف داره تو گرماي نخلستان.
-ها هاها، باشد؛ اگر فرصتي شد.