به بهانه درگذشت عليرضا كوششفرد
فوران خلاقيت بود
محمدحسن حامدي
اين سوگنامه را براي دوستي مينويسم كه بيست سال وقفه و دوري در ميانمان بود و از طرفي تمام عمر رفاقت دو، سه ماهي بيش نبود و همين مقدار هم بيجنگ و جدل نبود. از چهرهاش، صورتي مبهم و از صدايش، نرماي كمرنگي برايم باقي مانده، اما حقيقت اين است كه در تمام اين سالها، وجود نازنينش از خاطرم نرفته است، چراكه ديدارمان در فصلي از زندگي ميسر شد كه ايام مهمي بود؛ در آغاز راه پر فراز و نشيب «تنديس».
عليرضا كوششفرد جوان خوشسيمايي كه در آغاز ارديبهشت ۱۴۰۲ به ابديت پيوست، هنرمندي خاص و خلاق بود. او را استاد رضا عابديني در آغاز كارِ مجله تنديس به من معرفي كرد. بعد از چند ماه برنامهريزي و توليد محتوا، زماني كه معطل يك صفحهآرا با ويژگيهاي خاص بوديم، استاد عابديني كه دبير بخش گرافيك مجله هم بود و توقع ميرفت كه خود ايشان قبول زحمت كنند اما عملا مشغلههاي بسيار، راه را بر اين اصرارِ بيجا بسته بود، قول صميمانهاي داد كه كسي را براي انجام اين كار در نظر خواهد گرفت و چند روز بعد با همان تواضعي كه همواره با شخصيت او عجين است، گفت: تنها يك نفر را ميشناسم كه كارش هيچ كم از كارِ من نيست و ميتواند تمام بلندپروازيهاي ما را تامين كند و بعد نام عليرضا كوششفرد را آورد.
در وقت ملاقات با جواني بيست ساله مواجه شدم كه بعيد مينمود تجربههاي زيادي را از سر گذرانيده باشد اما باز جناب عابديني اطمينان خاطر داد كه كار او حتي نياز به نظارت من هم ندارد و درست ميگفت؛ چون زود متوجه شديم كه تعريف و تمجيدها بيراه نيست و او نه تنها يك گرافيست كاربلد است، بلكه جسارتش در اين زمينه از تمام آنچه ميشناختيم و معمول آن ايام بود، بيشتر بود. اصلا فوران خلاقيت بود.
پنج شماره آغازين تنديس (دو پيششماره و سه شماره اصلي) را او صفحهآرايي كرد. به قدري ذهنش آزاد و آوانگارد بود كه من به عنوان كارفرماي كار و ديگر عوامل مجله از خلاقيتش جا ميمانديم؛ براي هر صفحه و هر متن يك ايده مستقل داشت. اصلا تابع چيزي به نام گريد و ستونبندي نبود. سطرها در هر صفحه يك ساختار منحصر به فرد داشت. تيترها را با دقت تايپوگرافي ميكرد. با خاكستريهاي صفحه چنان بازي ميكرد كه خلأ رنگ احساس نميشد. ريخت و پاش عجيبي بود. يك تاختوتاز كامل در عرصه صفحهآرايي. آنچنان تنوعي در كارش بود كه در نگاه عادتزده آن ايام، به نظر ميرسيد كليت و يكدستي مجله تحتالشعاع قرار گرفته و همين يكهتازيها بود كه در همان آغاز راه صداي برخي نويسندگان را درآورد. خاطرم هست در شماره يك تنديس نقدي را از خانم ثميلا اميرابراهيمي به چاپ رسانديم كه عليرضا آن را در يك ستون قيف مانند جاي داده بود. در سطر نخست هشت، نه كلمه بود و در انتها ميرسيد به يك حرف «ي».
اين شكل صفحهبندي چنان براي نويسنده نامأنوس و عجيب بود كه به قول خودش قيد تنديس را براي هميشه زد و تا آخر كار مجله ديگر مطلبي براي ما ننوشت. كوششفرد خيلي زود از تنديس جدا شد. عمدهترين مشكل كار، علاوه بر آنچه رفت، محدوديت امكاناتِ مجله بود. كامپيوتر، اسكنر و آرشيو تصويري مناسبي نداشتيم و تهيه نرمافزارهايي كه او لازم داشت در توانمان نبود. به ناگزير متن و تصاوير را برميداشت و ميبرد در دفتر كار خودش و آنجا صفحات را ميبست. ساعت خاصي هم كار ميكرد. روزهاي تعطيل، تعطيل بود و برعكس گروه تحريريه كه شب و روزمان نبود او در آرامش كار ميكرد و چنين بود كه تعدادي نويسنده معطل صفحه خود ميشدند تا ايشان از راه برسد و نتيجه كار هويدا شود و البته كه در آن ايام هنوز ايميل و امكانات فضاي مجازي در كار نبود و بيچارگي من به عنوان سردبير آنجا آغاز ميشد كه يك اشتباه يا غلط املايي كار را به شكل عجيبي پيچيدهتر ميكرد و باز ميبايست صفحات را ميسپرديم به او و منتظرش ميشديم تا در وقتي مناسب عنايتش شامل حال ما شود. در واقع نظم خاصِ او با بينظمي معمول و مطبوعاتي ما انطباق پيدا نميكرد و من به ناچار ميان منطق گرافيك كه در مسيري از آزمون و خطا طي طريق ميكرد و منطق محتوا كه سهولت درك و هضم را ميخواست، جانب محتوا را گرفتم و جدايي رقم خورد.
سالها از انتشار تنديس گذشت. شمارههاي متعددي پيشرويمان نشست و بارها از زبان دوستان و مخاطبين شنيدم كه جنم و جذابيتِ صفحهآرايي در روزهاي آغازين تنديس -كه در تداوم راه ميتوانست انسجام قابل اتكاء و يگانهاي به خود بگيريد- ديگر به تكرار نرسيد. با اين همه عليرضا كوششفرد چنان جسارت و نگاهي را به مجموعه ما بخشيد كه بهرغم حضور، وجودش در فضاي تنديس محسوس و ماندگار بود و به همين خاطر مديون او هستم. در تمام اين سالها اگر خاطره آن ايام گرمي گرفته باشد بيگمان ياد او هم بوده و خواهد بود.