عمري براي دير رسيدن!
مهرداد حجتي
پاسدار كميته گفته بود: توي كيفت چه داري؟ و بيآنكه منتظر مانده باشد خودش كيف را از روي شانهام كشيده بود و آن را باز كرده بود. ويديوي فيلم «سوتهدلان» علي حاتمي بود. امانت بود بايد به آرشيو فيلمخانه دانشگاه بازگردانده ميشد. مهر دانشگاه روي نوار پر رنگ نقش انداخته بود. پاسدار اما توجه نكرده بود. شبانه مرا سوار «پاترول لندكروزر تويوتا» كرده بود و با خود به مقري در همان نزديكي برده بود. يك مسجد بود كه حالا به مقر كميته تبديل شده بود. مقر اصلي نبود. مقر اصلي در خيابان زنجان بود. با تعدادي اتاق و يك حياط مشجر و چند كانكس كه بازجويي در آنها انجام ميشد. اما تا صبح بايد در همان مقر نخست نگهداري ميشدم. هيچ يك اهل گفتوگو و مدارا نبودند. اخلاقشان تند بود. خيلي تند. با هر جمله هم دشنامي از دهانشان خارج ميشد. مسلسل يوزي در دست داشتند. ساخت اسراييل كه از زمان شاه باقي مانده بود و حالا در دست پاسداران كميته بود. سبك و جمع و جور بود. پاسدار بعدي وقتي مرا در قفس زير راهپله مسجد زنداني كرد، به كنايه به من گفته بود: «پروفسور يك شب هم كنار دزدها و معتادها بد بگذران.» و در قفس توري را پشت سرم محكم بسته بود. از آن طرف قفل ميشد. درون قفس، تعدادي معتاد تكيه داده به ديواره قفس در حال چرت زدن بودند. من جايي براي نشستن نيافتم. موي و ريش بلندم مرا از باقي افراد متمايز ساخته بود و البته پيپ كه هنوز در دستم بود و آرام آرام با هر پك بوي خوشي از آن پراكنده ميشد. دود توتون «كاپيتان بلك» بود. ساخت امريكا بود. من پاكت آبي آن را ميكشيدم. «گلد»ش برايم تند بود. آبي ملايم بود. دودش هم براي اطرافيان خوشايند بود. مثل آن شب كه حتي پاسداران را هم به سر كيف آورده بود. جاي تنگي بود. فضايي براي جم خوردن باقي نمانده بود. به همان پاسدار نخست گفته بودم كه ويديو از هيچ نظر مشكلدار نيست. حتي اين فيلم نخستين فيلم تاريخ سينماي ايران است كه پيش از انقلاب با «بسم الله الرحمن الرحيم» آغاز ميشود. آن هم با صداي بم و مردانه پرسوناژ مهم و مسن فيلم، «حاج حبيب ظروفچي» با بازي جمشيد مشايخي، وقتي كه در همان ابتداي فيلم كركره در مغازه بالا ميبرد و مغازه با تابش نور روز روشن ميشود. اما آن پاسدار اعتنا نكرده بود.
گفته بود: «حاج آقا بايد فيلم را ببيند.شايد صحنه داشت!» و بعد ديگر محل نگذاشته بود. فقط به شكل چندشآوري خنديده بود و رديف دندانهاي زردش نمايان شده بود. سيگار هم ميكشيد. وينستون قرمز كه بوي تندي داشت. توي پاترول هم آن دو پاسدار ديگر هم كشيده بودند. هواي بيرون سرد بود. شايد هم زير صفر بود. برف كهنه و كثيف همه پيادهراهها را پوشانده بود. شيشه پاترول هم تا انتها بالا كشيده شده بود و آن تو، آكنده از دود شده بود. ميانشان يك شوخي با زبان تركي در جريان بود كه من نميفهميدم، اما به گمانم به من ميخنديدند. به سر و وضع متفاوتم. به آن باراني سرمهاي با لبههاي چرم تكمههاي بزرگ، به «بوت كاترپيلار» قهوهاي كه به پا داشتم و شلوار مخمل كبريت مشكي كه شيارهايش زير نور برق ميزد. پيپ هم بود با آن كيف چرمي مستطيل شكل آويخته از روي شانه كه نوار از آن بيرون كشيده شده بود. ريش نيمه بلوند هم بود. يكيشان گفته بود: «ايراني هستي؟» و خنديده بود. فهميده بودم به ريش نيمه بلوندم اشاره كرده بود و بعد كه مرا به قفس زير راهپله انداخته بود. تا طلوع صبح چند ساعتي فاصله بود. با گذشت زمان هوا هم سردتر شده بود. بسيار سرد. معلوم بود چند درجه زير صفر رفته بود. از هيچ وسيله گرمكننده هم خبري نبود. حتي از دستشويي هم خبري نبود. همه محكوم به ماندن در همان يك وجب جا تا صبح بودند. از جمله من كه معلوم نبود براي چه بايد به خاطر همراه داشتن يك نوار ويديو تا صبح بازداشت ميماندم. فردا هم دانشگاه داشتم و هم كارم در راديو كه مطمئنا لنگ ميماند. استوديوي نمايش راديو براي ضبط نمايشنامه «دلسوته» به قلم خودم آفيش شده بود. نمايشنامهاي با دو پرسوناژ عشاير كه در «سياه چادر» زندگي ميكردند و چشم به راه پسر و عروسشان كه پس از زايمان همراه با نورسيده از شهر بازگردند. آنها با خيالبافي درباره نوه نورسيدهشان، كنار آتش شب را به صبح ميرسانند تا از دور شبحي از آن دو مسافر نمايان شود. بازيگران نمايش قرار بود ثريا قاسمي و بهزاد فراهاني باشند. حالا اما من سرمازده و حيران در قفس، در خود فرو رفته بودم و دم به دم به پيپ پك ميزدم. نه تنها از استراحت شبانه باز مانده بودم بلكه از يك شام و يك دوش آب گرم هم محروم شده بودم. اجازه تعويض لباس هم از من گرفته شده بود. از پتو براي محافظت ما از سرما هم خبري نبود. حتي يك قطره آب يا يك استكان چاي داغ.
نميدانم آن قفس از چه زماني ساخته شده بود و براي چه منظوري؟ اما حالا كاربرد پيدا كرده بود. چند تايي از زندانيهاي معتاد همانجا از حال رفته بودند. من نگهبان را صدا زده بودم. اما او نيامده بود. ميخواستم براي آنها تقاضاي پتو كنم. اما هيچ پاسخي نيامده بود. در همان فاصله تا صبح چند باري هم صداي شليك آمده بود. هوايي بود. معلوم بود براي ايست به اتومبيلها شليك شده بود. از آن بيرون هم صداهايي آمده بود. مشت و لگد شايد و چند سيلي و باز هم فريادهايي كه زده شده بود. دشنام هم بود. عادي بود، لابد. ميخواستم به همقفسيهايم حرف بزنم از حال و روزشان بپرسم. اما معلوم بود حال و روزشان خوب نيست. رمقي باقي نمانده بود. نوري هم در آن نزديكي براي مطالعه نبود. حتي در حد يك چراغ خواب! تاريك بود و نمور.از آن نزديكي بوي ناجوري هم ميآمد. بوي فاضلاب. گويا چاهي در آن نزديكي بود. شال گردن را دور صورتم پيچيدم تا بو مهار شود. از همان ابتدا توي ذوق زده بود. همه آن رفتارهاي تحقيرآميز تعمدي بود. قصدشان خرد كردن شخصيت بازداشتيها بود. نوعي بيحرمتي. در چشم پاسداران همه آنها مجرم بودند مگر اينكه عكسش ثابت ميشد. دستگيريها هم همه سليقهاي بود. به هر رهگذري كه مشكوك ميشدند، بازداشت ميكردند. نيازي به حكم جلب و دليل موجه نبود. هر رفتاري ممكن بود در نزد گشت كميته «جرمانگاري» شود. مثل آن شب من كه به خاطر همراه داشتن يك نوار ويديو بايد پيش از هرگونه رسيدگي عادلانه، اينگونه در رنج و عذاب ميگذراندم. در واقع نوعي شكنجه بود. شكنجه توامان روح و جسم كه ميتوانست اثرش تا مدتها باقي بماند و مثل يك خوره مرا از درون بتراشد و بخورد.
ثانيهها به كندي ميگذشت. بخت با من يار بود كه عصر همان روز يك بسته توتون تازه تهيه كرده بودم و تا صبح اندوخته داشتم. در همان لحظات بود كه به اين موضوع فكر كردم كه اگر كسي در چنين حالتي دچار سرمازدگي شود و بميرد، تكليف چه ميشود؟ آيا آنها پاسخگو خواهند بود؟ اصلا چه كسي پاسخگو است؟ فرمانده كل آن، آيتالله مهدويكني؟ يا فقط فرمانده همان پايگاه؟ يا شايد هم آن دو، سه نفر پاسدار و شايد هم هيچ كس! چون اهميتي نداشته است لابد! به خود لرزيده بودم. فكر تكاندهندهاي بود. هولناك بود. مرگ يك انسان در قفسي سرد و يخزده كه از هر امكان حياتي و ضروري به دور بود.
ساعت به كندي جلو رفته بود و حالا دست و پايم از سرما كرخت شده بود. از فرط سرما منگ شده بودم. پنجه پايم هم كاملا بيحس شده بود. نميدانم از آن پس ديگر چگونه گذشت كه ناگاه شنيدم يكي گفته بود: «پروفسور، راه بيفت.» و صداي خندهاي كه باز هم آزارم داده بود. هوا حالا روشن شده بود و قرار بود به مقر كميته در خيابان زنجان منتقل شوم. چند دقيقهاي با پاترول راه بود و بعد، گوشهاي از يك راهرو و تعدادي بازداشتي كه ميانشان چند دختر جوان هم بود. حالا در مكان سرپوشيده و متفاوتتري بودم. از آن سرماي كشنده ديگر خبري نبود. اما انتظار بيهوده رفتارها تحقيرآميز كماكان ادامه داشت. دانشجوي ممتاز دانشگاه تهران، سردبير يكي، دو برنامه راديو، قصهنويس و نمايشنامهنويس و استاد حقالتدريس، در جايگاه يك مجرم به قفس افتاده بود. يك شب كامل تا صبح از سرما به خود لرزيده بود و حالا هم هنوز تكليفش روشن نشده بود. جرم او، همراه داشتن يك نوار ويديو از يك فيلم شاخص تاريخ سينماي ايران!
حالا كه پس از گذشت اين همه سال به آن ماجرا مينگرم بيشتر خشمگين ميشوم. شايد به اين دليل كه حس ميكنم بايد فرداي آن اين موضوع را در همه جا، جار ميزدم. در دانشگاه، در راديو، در روزنامه، حتي در داستانها و نمايشنامههايم. اما نكرده بودم. شايد آن رفتار مرا به قدر كافي خرد كرده بود. شادابي را از من گرفته بود. جواني كه همواره پر انرژي بود و از صبح تا شب در حال خواندن و نوشتن بود. حالا آن روز صبح در هم شكسته منتظر يك راي بود. راي حاج آقا فرمانده پايگاه، تا تكليف را روشن كند. پاسداري گفته شايد هم دادسرا در پيش باشد! و من به روزهاي بعد هم انديشيده بودم. به همه گرفتاريهايي كه ممكن بود مترتب شود.
آنجا هم خنده بود. ريشخند و كسي كه باز هم مرا نشان داده و گفته بود: «پروفسور!» اعتنا نكرده بودم. جالب بود كه كاري به كيفم نداشتند. به كتاب و نوشتههاي همراهم. به نمايشنامه دستنويسم كه قرار بود همان روز ضبط شود و البته به پيپم كه در آن لحظات تنها همدمم بود. تسكيندهنده آلامم و بعد كبريت را روشن كرده بودم. نميدانم بار چندم بود. از ديشب نيمي از پاكت توتون را كشيده بودم. زياد بود. مزه دهانم ديگر تلخ شده بود. مثل زهرمار. از ديشب حتي يك فنجان آب هم نخورده بودم. نياز به دستشويي داشتم. اما اجازه نميدادند. از اينكه ساعتها در همان لباس مانده بودم و چيزي تغيير نكرده بود، معذب بودم. شنيدم كسي صدا كرد. با من بود. بازجو مرا خواسته بود. حياط پشت عمارت، محل بازجويي بود. پيش از نوبت يك افغاني بود كه بازجو مدام بر سرش داد ميكشيد. طول كشيد. سرانجام بينتيجه. شايد بيگناه بود. مثل خيليها. جرم آن دختران هم نفهميده بودم. آنها را هم با من به حياط فرستاده بودند. بازجو جريان را پرسيده بود. مختصر گفتم. بعد از محتواي نوار پرسيده بود. تعريف كردم. برايش عجيب بود. سراغ نوار را گرفت. گفتم كه نميدانم. اتاق بازجويي را ترك كرد. لحظهاي بعد برگشت و از من خواست كه نزد حاج آقا فرمانده پايگاه بروم. نوار آنجا بود. حاج آقا، در حال تماشاي «سوتهدلان» بود. از سر و وضع شهره آغداشلو خوشش نيامده بود و از آن شخصيت خوش خط و خال دلال محبت كه نقشش را جهانگير فروهر بازي كرده بود. باقي فيلم اما از نظر او مسالهاي نداشت!
برخلاف انتظارم، آخوند نبود. اما مو و ريش سپيدي داشت. شايد در حين كار لباس از تن در آورده بود. به من گفت: «ميتوانم تو را به دادسرا بفرستم. اما فكر ميكنم جوان محترمي هستي. اين بار اين «جرم» را ناديده ميگيرم. اما اگر ديگر بار تكرار شود حتما براي شما سوءپيشينه ميشود.» قصدش ترساندن بود. نوار را اما توقيف كرده بود. اموال دولت بود. اموال دانشگاه. همين را گفتم. اعتنا نكرده بود. گفته بود: «دانشگاه فاسد است. بايد درست شود. همين دانشگاه جوانها را فاسد كرده است.» و بعد مرا مرخص كرده بود.
انگار دنيا جور ديگر شده بود. تولدي ديگر. هواي آزاد اما همچنان سرد انتظار مرا ميكشيد. ديگر از قفس خبري نبود و از طعنههاي آزاردهنده آن پاسدار كه مدام «پروفسور» ميگفت. به «مجيد جوبچي» بيزبان در سوتهدلان انديشيدم. به آن چهره مظلوم كه كسي دركش نميكرد. تنهايي عميقي كه با خود به همه جا ميكشيد. سري پرشور كه از آن همه احساس بزرگ شده بود و آن كلمات انتهاي فيلم كه حبيب ظروفچي از سر يأس گفته بود: «همه عمر دیر رسیدیم».