روايت «اعتماد» از رنج خانوادههايي كه فرزند مبتلا به اسكيزوفرنيا دارند
قصه سايهها و فريادها
بنفشه سامگيس
«كاش دو تا دست نداشتم. اون موقع، همه ميديدن كه من دو تا دست ندارم. الان، كسي از بيماري من چيزي نميبينه.»
فريد 2 سال قبل اين حرفها را به مادرش گفت؛ 2 سال قبل، بعد از چند هفته كه به كلاسهاي روزانه انجمن «حمايت از بيماران اسكيزوفرنيا» رفت و فهميد دودو زدنهاي روانش يك دليل دردناك دارد؛ فريد، بيمار بود؛ مبتلا به اسكيزوفرنيا؛ شديدترين اختلال روان كه به بهبودي نميرسيد. فريد در اين كلاسها با دهها پسر مثل خودش آشنا شد؛ پسرهايي كه بايد تا آخر عمرشان، داروهايي ميخوردند كه مهمترين فايدهاش، كنترل علايم بيماري بود؛ مثل ديواري كه جلوي سيل بكشي. داروها، همان ديوار بودند. سيل، توهمها و پرخاشگريها بود. سيل، نجواهايي بود كه تشويقشان ميكرد خودشان را بزنند يا ديگري را بزنند يا ديگري را بكشند يا خودشان را بكشند. سيل، شك پيشرونده و جنون بيگانهبيني بود. سيل، صداها بود، صداها و صداها و صداها .....
فريد با رتبه 300 در كنكور قبول شد. دلش ميخواست ادبيات يا زبان خارجي بخواند، اما مادر و مشاور مدرسه، مجبورش كردند رشته حقوق در دانشكده قم را انتخاب كند. پاييز 1393، فريد، بدون كتابهاي شعر و داستانش، رفت قم و مثل صدها دانشجوي ديگر، ساكن خوابگاه دانشكده شد. مادرش ميگويد تحصيل در رشتهاي كه دوست نداشت، زندگي خوابگاهي در شهري غريبه و آموزههاي خرافي، باعث بروز علايم بيماري فريد شد؛ ناسازگاري با هماتاقيها، شروع توهمها، توهم شیطان بودن يكي از همكلاسيها، اقدام به خودكشي از پشت بام ساختمان خوابگاه با انگيزه فرار از همان همكلاسي كه فريد او را شیطان ديده بود....
هنوز ترم اول دانشگاه تمام نشده. ظهر پنجشنبه، فريد به مادرش خبر ميدهد كه عازم تهران است. تا غروب، خبري از فريد نيست. تماسهاي مادر با شماره همراه فريد بيپاسخ ميماند. پدر به ترمينال جنوب ميرود؛ مقصد اتوبوسهاي قم -تهران. نه تصادفي در جاده اتفاق افتاده و نه خرابي اتوبوس گزارش شده. قبل از نيمه شب، پدر راهي قم ميشود. دو ساعت بعد از نيمه شب به همسرش خبر ميدهد كه فريد اقدام به خودكشي كرده و در بيمارستان بستري شده. مادر خود را به بيمارستان قم ميرساند .
«پرسيدم چي شده فريد؟ گفت اصلا يادم نمياد. فقط يادمه به دوستم حمله كردم. پرسيدم چرا؟ گفت اون شیطان بود. خواستم خودم رو از پشت بوم پرت كنم كه از دستش فرار كنم.»
فريد به بيمارستان امام حسين تهران منتقل ميشود. تشخيص اوليه؛ روانپريشي. مشاور بيمارستان به مادر اطمينان ميدهد كه حال پسرش خوب ميشود و ميتواند به دانشگاه برگردد. اولين دوره بستري 4 ماه طول ميكشد. بعد از يك ترم مرخصي، فريد دوباره راهي قم و كلاسهاي درس ميشود .
«ميگفت ديگه تمركز لازم رو ندارم. ديگه از نمرههاي 17 و 18 و معدل الف خبري نبود. از امتحانات دو درس نمره نياورد. چند بار گفت نميتونم تنها به قم برگردم، چون ميترسم راه رو گم كنم. سه سال، سه روز در هفته، فريد رو تا قم ميبردم و برميگردوندم. گاهي وقتا كه توي خونه بود، شب و قبل از خواب، ميگفت مامان، درِ همه كمدهاي خونه رو ببند كه شب، باز نباشن. سال 98، فقط 20 واحد مونده بود درسش تموم بشه. يه روز توي خونه بوديم، به من گفت مامان، الان دارم فكر ميكنم بيام خفهات كنم.»
افكار تهاجمي فريد برميگردد. يك روز، به جاي يك قرص والپروات (داروي كنترل تشنج و پرخاشگري و حملههاي صرع) 20 قرص ميخورد. مادر، فريد را به بيمارستان لقمان ميرساند و پزشك كشيك، بعد از شستوشوي معده فريد، دستور بستري ميدهد. بعد از يك هفته بستري در بخش روانپزشكي، فريد به دانشگاه برميگردد، اما به دليل غيبت غير موجه، از كلاس اخراج ميشود .
«رييس دانشكده به استاد گفت شما نبايد اين دانشجو رو اخراج ميكردي. ايشون بيماره و با سختي خودش رو به كلاس ميرسونه. شما بايد از اين دانشجو حمايت ميكردي. استاد گفت من از بيماريش اطلاع نداشتم. ميتونه برگرده به كلاس.»
فريد ديگر دانشگاه نرفت. با تشخيص پزشك معالج، ترك تحصيل كرد. مسوولان دانشگاه، به جاي مُهر «انصراف از تحصيل»، به فريد مدرك دادند؛ فوق ديپلم حقوق.... فريد، غير از دو روزي كه به انجمن حمايت از بيماران اسكيزوفرنيا ميآيد تا در كلاس آموزش موسيقي و نقاشي و مشاوره شركت كند، گاهي به مغازه پدرش ميرود و حداكثر يك يا دوساعت؛ پيش از آنكه توانش تمام شود، در كمك به پدر، چند بسته كم وزن جابهجا ميكند. مادر، گاهي خريدهاي كوچكي به فريد ميسپرد، درست كردن بعضي غذاهاي ساده را هم با كمك آموزگاران انجمن ياد گرفته؛ پختن كته، سرخ كردن مرغ.... محبوبترين دلخوشي فريد، حرف زدن براي مادر است؛ ساعتها و ساعتها و بيوقفه و بيوقفه؛ تعريف تمام اتفاقات يك شبانهروز با ذكر تمام جزييات، تكرار تعريف تمام اتفاقات يك شبانهروز با ذكر تمام جزييات، تكرار ... تكرار ....
«اسكيزوفرنيا، مجموعهاي از اختلالات گسترده سيستم عصبي با علت نامعلوم است.»
اين دردناكترين جملهاي بود كه در حين جستوجو براي تعريف علمي و ريشهيابي اسكيزوفرنيا خواندم.
رنج مدام
در منابع اينترنتي، در تعريف بيماري اسكيزوفرنيا نوشته شده: «روانگسيختگي؛ سابقه تشخيصش به سه قرن پيش بازميگردد. طبق شواهد باليني، در سال 2020، جمعيت مبتلايانش در دنيا بيش از 20 ميليون نفر بوده و نرخ شيوعش در هر كشور حدود يك تا 1.5 درصد است. علايم بيماري شامل توهم آزاردهنده و عجيب (غالبا شنيداري و گاهي چشايي، بينايي، بويايي و لامسه) هذيان و اختلال تفكر، گفتار غير قابل فهم، كنارهگيري اجتماعي و مردمگريزي، فقر گفتاري، كاهش ابراز عواطف و بيتفاوتي به مدت حداقل يك الي 6 ماه. تغييرات قابل توجه در ادراك، افكار، رفتار و خلق و خو با عود مداوم روانپريشانه. علت ابتلا؛ عوامل ژنتيكي و محيطي. سهم وراثت در ابتلا، حدود ۷۰ تا ۸۰ درصد. دوره بروز علايم؛ بين 16 تا 30 سالگي. شيوع بيماري در مردان بيشتر است. عوارض بيماري شامل بيماريهاي قلبي و عروقي، بيماريهاي سبك زندگي (ناتواني در ازدواج و فرزندآوري) كاهش 20 ساله اميد به زندگي، بيكاري، فقر، بيخانماني، بزهكاري (در صورت محروميت از درمان) 20 تا 40 درصد بيماران، حداقل يكبار اقدام به خودكشي ميكنند. 50 درصد مبتلايان دچار افت شديد عملكرد ميشوند. هيچ شواهدي درباره اثربخشي مداخلات زودرس براي پيشگيري از ابتلا وجود ندارد. دوره بيماري؛ مزمن.»
«مزمن» بودن اسكيزوفرنيا به اين معناست كه بيمار، از نوجواني و جواني، از اولين لحظه چشم در چشم شدن با بيماري تا ثانيه پاياني عمر، از رنج اين جور زنده گي خلاصي ندارد با اينكه بيماري در هر نفر، با يك دليل متفاوت بروز كرده؛ شايد تاثير باورهاي افراطي، شايد پريشاني و هيجانات منفي، شايد مصرف مواد روانگردان يا مخدر، شايد سوگ و رنج از دست دادن يك عزيز، شايد مهاجرت و تحمل اندوه غربت، شايد ... شايد ....
پدر و مادر، اولين نفراتي هستند كه با زمينگيري فرزندشان مواجه ميشوند. در متون روانپزشكي تاكيد شده كه مبتلاي اسكيزوفرنيا، در صورت دريافت درمان مناسب و بهرهمندي از حمايت اجتماعي و اقتصادي ميتواند زندگي عادي داشته باشد و در غير اين صورت، بستريهاي طولاني مدت در بيمارستانهاي روانپزشكي در انتظارش خواهد بود. در حال حاضر، حدود 850 هزار تا بيش از يك ميليون و 270 هزار مبتلاي اسكيزوفرنيا در ايران داريم كه طبق گفته طيبه دهباشيزاده؛ مديرعامل انجمن حمايت از بيماران اسكيزوفرنيا (احبا) در بهترين فرض، فقط 10 درصد مبتلايان از بيماري خود خبر دارند و بنا به اعلام دفتر سلامت روان وزارت بهداشت، فقط 25 درصد از كل مبتلايان بيماريهاي اعصاب و روان كشور براي درمان مراجعه ميكنند. بنابراين، اگر حدود 85 هزار تا 127 هزار مبتلاي اسكيزوفرنيا در كشور، از بيماري خود باخبر باشند، اكنون كمتر از 35 هزار نفرشان تحت درمان هستند و باقي بيماران كه از آمد و رفت دايمي موهومات در راهروهاي ذهنشان رنج ميبرند، چون مداوا نميشوند، به دليل رفتار و گفتار متاثر از گسيختگي رواني و بازگويي توهمات و پرخاشگريهاي آسيبزا، مورد تمسخر، ضرب و شتم، هتك حرمت و آزار جسمي غريبه و خانواده و اقوام و دوستان قرار ميگيرند و در روزگار پر از رنج زنده بودن، به سپري كردن روزها و شبهاي زنده گي با درد جنون محكومند .
ميراثي به نام مرگ
فريد، تنها فرزند اين خانواده بود، اما دچار به سرنوشتي مشابه بيماراني همچون خودش؛ انزوا، تنهايي مطلق، تكرار مزمن روزمرگيها. هيچ امكاني براي تغيير اين توالي فرساينده وجود ندارد.
«دوستيهاشون بعد از مدت كوتاهي قطع ميشه، چون كسي نميخواد با اين بچهها دوست باشه. اين بچهها از ورزش هم محروم ميشن، چون باشگاههاي ورزشي اين بچهها رو قبول نميكنن. اين بچهها در وجودشون تنها ميمونن و منزوي ميشن. مهمترين توصيه روانپزشك اينه كه اين بچهها دايم به كار مفيد و سرگرمي مشغول باشن ولي سرگرمي در ايران چيه؟ يك وعده غذا توي رستوران، يك ساندويچ ساده، حداقل 500 هزار تومن خرج داره. هزينه هر نوبت مشاوره روانشناس، حداقل 300 هزار تومنه و بيمهها پوشش ناقص و محدودي براي توانبخشي و بازتواني دارن جوري كه مجبور ميشي همه هزينهها رو از جيبت به قيمت آزاد حساب كني. وقتي بيماري عود ميكنه و حالشون بد ميشه، بايد بستري بشن ولي تخت خالي در مركز دولتي پيدا نميكنيم و مجبوريم به مركز خصوصي بريم و براي هر شب بستري يك ميليون تومن هزينه بديم. فريد 7 قلم دارو ميخوره؛ روزي 21 قرص. هزينه ماهانه داروهاش حدود يك ميليون تومنه. داروها، معمولا نايابه يا اينكه سهميهبندي شده و صاحب داروخانه، حاضر نيست كل نسخه رو با قيمت بيمهاي بفروشه و ناچاريم مثلا 10 عدد قرص رو با قيمت بيمهاي و 20 عدد رو با قيمت آزاد بخريم. هر هفته بايد دنبال داروهاش باشيم كه مبادا براي ماه بعد و ماه بعد كم بياريم. داروي بيمار اسكيزوفرنيا، حتي يك دوز، حتي يك عدد كه قطع بشه، بيمار و خانوادهاش دوباره به خونه اول برميگردن؛ همون توهمات، همون پرخاشگريها، همون بدبينيها، همون زجر ...»
دوست فريد؛ همان پسري كه در چشم فريد شیطان بود، مشغول نوشتن پاياننامه دكتراست. سالي يك يا دو بار به مادر فريد تلفن ميزند و احوال دوست قديمش را ميپرسد. مادر فريد، امروز در آسمان روياهايش دنبال آرزوهاي خوشرنگي كه براي تنها فرزندش داشت، ميگردد. از آن چشمانداز زيبا ديگر اثري باقي نمانده. يك واقعيت محتوم، مثل لكهاي سياه، به زودي صفحه آسمان آرزوها را ميپوشاند؛ روزي كه او و همسرش در اين دنيا نباشند، فريد هم ميميرد.
«خانواده همسرم وقتي درباره بيماري فريد، بستريها، عود علايم، پرخاشگريها و حملههاش شنيدن، گفتن حقتونه. ارتباطشون رو با ما قطع كردن. اونا ما رو در بيماري فريد مقصر ميدونستن. درد بزرگ ما كه مادر و پدر اين بچهها هستيم، همينه كه آينده اين بچهها بعد از ما چي ميشه؟ بعد از شروع بيماري فريد، پدرش دچار مشكل قلبي شديد شد و آرزوي مرگ ميكرد. بهش گفتم اصلا نميتوني بميري. ما در قبال اين بچه وظيفهاي داريم. هميشه به خدا ميگم اگه ميخواي به من 90 سال عمر بدي، 180 سال عمر بده كه بالاي سر اين بچه باشم. فريد بميره، منم ميميرم.»
اسم پسر سعيده، آرش بود. آرش مبتلا به اسكيزوفرنيا بود. من آرش را نديدم، اما شنيدم بسيار خوش قيافه و خوش قد و بالا بوده. آرش، 6 سال قبل، در 38 سالگي، به آسايشگاهي در غرب تهران سپرده شد. سعيده، نشاني آسايشگاه را از دوستش گرفت؛ يك روزي احساس كرد از شدت زجر 14 سال نگهداري آرش كه جز خوردن 40 ليوان نسكافه و دود كردن 50 نخ سيگار در روز، درك ديگري از زندگي ندارد، خودش هم فرو ريخته. به فكر افتاده بود در غذاي خودش و بچهاش سم بريزد تا هر دو از اين زندگي پر از درد خلاص شوند كه نشاني آسايشگاه به دستش رسيد. سعيده وقتي پسرش را به آسايشگاه برد، ميخواست براي خودش هم درخواست بستري بدهد. ترسيد اگر مددكاران آسايشگاه، كبوديهاي پررنگ و كمرنگ تنش را ببينند و بپرسند و مجبور شود بگويد كه اينها آثار كتكها و لگدهاي مكرر پسر بيمارش بوده، آرش را به شوك الكتريكي و داروهاي فلجكننده بسپرند. سعيده، 6 سال است آرش را نديده. هفتهاي يكبار، تلفني با پسرش حرف ميزند و آرش هر بار ميپرسد: «كي مياي منو ببري خونه؟» و سعيده هر بار ميگويد: «اين هفته بگذره، هفته بعد ميام.»
سعيده شهريه آسايشگاه را از مستمري پدرش ميپردازد. بزرگترين نگراني اين مادر 70 ساله اين است كه اگر شهريه آسايشگاه از رقم مستمري سبقت بگيرد و آرش را به خانه پس بفرستند، در اين روزگار سالمندي چطور زير كتكها و لگدهاي آرش دوام بياورد و وقتي مُرد، آرش در تنهايي و بيپناهي چه سرنوشتي خواهد داشت .....
ديدار با زخمها
جاي بخيهها تا ابد روي بازوي مادر شهاب ميماند؛ 6 بخيه؛ جاي زخم چاقو؛ چاقويي كه در دست شهاب بود و به جاي گردن پدرش، بازوي مادرش را دريد.....
شهاب، مبتلاي اسكيزوفرنياست. مادر ميگويد شهاب از اول دبيرستان رفتارهاي غريبي داشت؛ وسواس شستن دست و صورت، وسواس بدريختي دندانها، شكهاي عجيب به رفتار مادر، به قدمهاي پدر، به نفس كشيدنهاي سعيد؛ برادري كه 5 سال از شهاب كوچكتر بود. بعد از جراحي ترميمي دندان و لثهها، تا مدتي همه چيز خوب بود؛ شهاب مدرسه ميرفت، درس ميخواند، بازيهاي كامپيوتري دوست داشت و ساعتها به صفحه تلويزيون خيره ميشد اما با هيچ كس حرف نميزد. يكسال بعد از جراحي دندان، همه چيز بد شد.
«هذيون ميگفت. ميگفت همهتون مُردين. ميگفت ميخوان به ما حمله كنن. گاهي كه وسيلهاي رو پنهان ميكردم، شهاب پيداش ميكرد. شك كرده بودم نكنه جن وارد بدنش شده. شبا قبل از خواب، هر چي چاقو توي خونه بود، زير بالشم قايم ميكردم ولي گاهي صبح زود، با حس ترسي از خواب ميپريدم و ميديدم شهاب، چاقو به دست، بالاي سرم نشسته. هوا كه تاريك ميشد، برق كه قطع ميشد حالش بدتر ميشد.»
كتكها و چاقوكشيها و تيغ زدنها شروع شد؛ كتك زدن مادر، كتك زدن برادر كوچكتر، حمله به مادر و برادر كوچكتر با چاقو و تيغ و چوب. مادر به ياد ميآورد وقتي شهاب با چاقو يا چوب به اعضاي خانواده حمله ميكرد، قدرت جسم اين پسرك 16 ساله انگار 10 برابر ميشد طوري كه 4 يا 5 آدم قوي هيكل، به سختي ميتوانستند مهارش كنند و چاقو يا چوب را از دستش بيرون بكشند .
«رفتم پيش روانشناس، علايم شهاب رو گفتم، دارو داد، آميتريپتيلين و نورتريپتيلين داد ولي هيچ فايدهاي نداشت. شهاب وقتي عصبي ميشد، تمام اثاث خونه رو ميشكست؛ تلويزيون، كابينت.... يك روز تمام شيشههاي خونه رو شكست. شوهرم اومد خونه و ديد ما روي خرده شيشهها راه ميريم. رفت كلانتري و از پسرم شكايت كرد. مامور فرستادن و شهاب رو بردن. غروب، از كلانتري تلفن زدن. رفتيم. مامور كلانتري گفت اين بچه بيماره. گفت پسر شما بايد بره پيش روانپزشك، بايد بستري بشه. شوهرم تا اون موقع بيمار بودن شهاب رو قبول نداشت. ميگفت شما اين بچه رو اذيت ميكنين كه عصبي ميشه.»
سه روز بعد، حوالي غروب، مادر مشغول آماده كردن بساط شام است. شهاب رفته حمام، برادر كوچكتر سر كوچه ايستاده، پدر روي زمين نشسته. برق قطع ميشود.
«ميدونستم از تاريكي ميترسه. وقتي از حموم بيرون اومد، ديدم قيافهاش يه جور ديگه است. سفره رو پهن كردم. پدرش گفت شهاب بيا به مادرت كمك كن. شهاب اومد جلو، سرش پايين بود ولي با چشماش، بالا رو نگاه ميكرد. دو سر سفره رو گرفت و پرت كرد و دويد سمت آشپزخونه، با چاقو اومد بيرون. خواست چاقو رو به گردن پدرش بزنه، شوهرم رو هل دادم كنار، چاقو رفت توي بازوم و تيغهاش از پشت دستم بيرون زد. شهاب از خونه فرار كرد، چاقو به دست، با پاي برهنه. تلفن زديم به مادر و برادرام. پدرم و شوهرخواهرم رفتن دنبال شهاب. تا صبح توي تهرون دنبالش گشتن. نزديك ظهر روز بعد، برادر بزرگم از مجيديه شمالي تلفن زد. شهاب رو پيدا كرده بود، بدون دمپايي، بدون چاقو. من اون موقع رفتم بيمارستان. گفتم دستم با شيشه بريده. پرستار به مامور كلانتري خبر داد. مامور، زخم دستم رو نگاه كرد و گفت اين جاي شيشه نيست، اين تصادف نيست، اين جاي چاقو و درگيريه. وضعيت رو تعريف كردم. همون روز شهاب رو بستري كرديم؛ تابستون 1388.»
مفيدترين كارهايي كه شهاب ميتواند انجام بدهد از تعداد انگشتان يك دست بيشتر نيست؛ به انجمن «احبا» ميآيد و در كلاس مشاوره و نقاشي و موسيقي و دوخت و دوز شركت ميكند، به خانه برميگردد، ساعتهاي طولاني، خيلي طولاني؛ 14 ساعت و 10 ساعت، ميخوابد، از جا بلند ميشود، سرتا ته خانه را راه ميرود و راه ميرود. مادرش ميگويد احوال امروز شهاب، بعد از 14 سال مصرف سنگينترين داروهاي اعصاب، مثل آتشي خفته زير خاكستر است.
مددكار انجمن از مادر شهاب پرسيد: «وقتي شهاب بچه بود، قبل از اينكه بيماريش معلوم بشه، آرزوتون براي شهاب چي بود؟ فكر ميكردين چه آيندهاي داشته باشه؟»
مادر ميگويد: «شهاب عاشق هواپيما و علوم هوايي بود. وقتي رفت دبيرستان، گفت ميخوام برم دانشگاه، هوافضا بخونم.»
الان صداي خانه شهاب، سكوت مطلق است. برادر كوچكتر، مترجمي زبان خوانده و در ساعتهايي كه خانه باشد، در اتاق خودش، در سكوت، مشغول خواندن و نوشتن است. مادر و پدر، از ترس اينكه كوچكترين تنش و بحثي، پرخاشگريها و حملههاي شهاب را برگرداند، تمام روز، بدون هيچ حرفي، مينشينند و به صفحه تلويزيون خيره ميشوند.
«خيلي داغونيم. ولي مجبوريم ساكت باشيم. نميتونم بگم حالمون خوبه، چون اصلا نميشه خوب بود.»
پدر شهاب، بازنشسته شهرداري است. حقوق بازنشستگي، هم بايد به هزينه داروهاي گران شهاب برسد و هم به مخارج زندگي 4 آدم بزرگسال. غير ضروريها از فهرست هزينههاي خانواده خط خورده؛ تفريح، پوشاك، سفر، مهماني .... جاي خيلي چيزها در زندگي خانواده شهاب خالي است .
«از شهاب ميترسين؟»
به زبان آمدن واژهها كمي طول ميكشد. انگار مكثي براي كنار هم گذاشتن روزهاي پيش و پس از تابستان 1388: «حالا ديگه نه، چون دارو ميخوره. ولي قبلا ميترسيدم. قبل از اينكه درمان رو شروع كنيم، ميگفت وقتايي كه ميشينم پاي تلويزيون يا با كامپيوتر بازي ميكنم، يك بچه هم روبهروم نشسته و به من نگاه ميكنه.»
در دسترس نبودن دارو، گراني دارو، ناياب شدنش، بزرگترين رنج خانواده شهاب است. مادر شهاب، هر ماه، چهار گوشه تهران را زير پا ميگذارد براي پيدا كردن كلوزاپين و ريسپريدون، داروهاي حياتي بيماران اسكيزوفرنيا كه هميشه ناياب است و دوسوم نسخه بايد با قيمت آزاد پرداخت شود.
«اگه هر كدوم از اين داروها رو نخوره چي ميشه؟»
«برميگرده به حال همون روزايي كه چاقو و تيغ ميزد. با همون شدت.»
طرد، مثل مرگ پشت در اين خانهها كمين ميكند. با ادامه علايم بيماري، با ادامه رفتارهاي عجيب بيمار، با رنگ به رنگ شدن لحظهاي احوالش، نزديكترينها، حتي بستگان نَسَبي، رغبتي به رفت و آمد با خانواده بيمار ندارند. مادر شهاب ميگفت بستگان خودش، با فاصله زماني خيلي دور، ميتوانند يك يا دوساعت اين خانواده را تحمل كنند .
«با يك ديد ديگهاي به ما نگاه ميكنن، چون اين بيماري توي خونه ماست.»
وقتي پرسيدم از آخرين دورهمي اقوام، يادش نيامد، كمي فكر كرد: «شايد ماه قبل.»
تا پارسال، خانواده پدري؛ عموها و عمهها از بيماري شهاب خبر نداشتند. از سفرهاي مكرر مادر و شهاب به كربلا، شاكي شدند و زبان به متلك باز كردند. بار آخر، آخرين باري كه مادر شهاب با خواهرشوهر و برادرشوهرش حرف زد، پارسال، روزي بود كه در جواب همه تندگوييها و نيش كلامي كه شنيده بود، از بيماري شهاب گفت.
«خيلي دلم شكسته بود. گفتم شما اصلا ميدونين چرا من و شهاب ميريم كربلا؟ بعد از 13 سال فهميدن كه بچهام بيماره. خيلي ناراحت شدن، از حرفايي كه گفته بودن خجالت كشيدن، سكوت كردن و ارتباطشون رو براي هميشه قطع كردن.»
مادر شهاب هيچ وقت به فكر انتقال پسرش به آسايشگاه نيفتاد. در جواب پيشنهاد پزشك معالج گفت: «تا وقتي هستم، خودم ازش نگهداري ميكنم.»
عودهاي مكرر، رنج دوخته شده به شانه بيمار اسكيزوفرنياست. خاصيت همه داروهايي كه مصرف ميكنند، صفر ميشود در لحظهاي كه يك تنش يا هيجان بيوقت از بدترين و آزاردهندهترين نوعش به اعصابشان حمله ميكند، چون هيچ معياري براي وزنكشي تنشهاي آزاردهنده وجود ندارد و چون هيچ دو مبتلاي اسكيزوفرنيا به يك اندازه و به يك حد از تنش و هيجاني ثابت متاثر نميشوند، هيچ كسي؛ نه خانواده، نه درمانگر، نه اطرافيان نميدانند چه سپري با چه ضخامتي و در چه ابعاد و وسعتي پيرامون بيمار ميتواند او و آنها را از تركشهاي عود حفظ كند. مادر شهاب روزي را به ياد ميآورد كه سالها از مصرف داروها ميگذشت و شهاب به مرحله پيشرفته درمان رسيده بود، اما علايم بيماري برگشته بود و پزشك معالج، دستور بستري موقت داده بود. روز آخر بستري، مادر منتظر مشاوره با روانشناس و مشورت براي ترخيص شهاب بود.
«شهاب گفت من رو ببر خونه. گفتم اجازه بده با مشاور حرف بزنم. شهاب عصبي شد و من رو با دستاش گرفت و فرياد ميزد كه من رو همراه خودت ببر خونه. پرستارا، چند تا مامور از نگهباني بيمارستان صدا كردن ولي اونا هم نتونستن من رو از دست شهاب جدا كنن. يكي از پرستارا، يك آمپول شلكننده به شهاب زد و شهاب بيحال شد و افتاد. اين بدترين لحظهايه كه ياد من مونده.»
«هيچ فكر كردين وقتي شما نباشين زندگي شهاب چطور ميشه؟ »
مادر كمي مكث كرد، چروكهاي دور چشمش بيشتر شد: «يه روز بيرون بودم. غروب بود كه رسيدم خونه. شهاب حتي ناهار هم نخورده بود. بهش گفتم يعني حتي نميتوني يه تكه نون برداري بخوري؟ ما، مادر و پدر بدي نبوديم ولي همه به ما گفتن شما بد بودين. شهاب كه مريض شد، شوهر من خرد شد، ديگه از جا بلند نشد. همه به من گفتن تو مثل سنگ ميموني با وجود اينكه پسرت اينطور بيماره .... شهاب، هيچ كاري براي خودش از دستش برنمياد. هميشه ميگم خدايا، اگه قرار نيست حالش خوب بشه، قبل از من ببرش.»
پيش از ظهر پايان ارديبهشت، كلاسهاي آموزشي «احبا» تمام شده و شاگردان به خانه رفتهاند. فقط آقاي الف و آقاي ميم ماندهاند و مشغول «تفرشدوزي» هستند؛ مربعهاي كوچك علامتگذاري شده روي پارچه را با نخهاي رنگي ميدوزند و در پايان كار، جدولي از رنگهاي سرخ و آبي و قهوهاي و زرد و سبز روي تن پارچه نقش ميبندد .
مسوول مركز به من توصيه كرده با آقاي ميم حرف نزنم. آقاي ميم مبتلا به اختلال دوقطبي و دچار بدبيني شديد است و هر سوال اشتباه و هر جواب اشتباهتر، ميتواند حال او را بدتر كند. آقاي ميم، استاد معرقكاري است و چند نمونه از آثارش هم در فروشگاههاي اينترنتي عرضه شده. چشمها و لبخندي مهربان دارد. وقتي با آقاي الف حرف ميزنم، گاهي به آقاي الف نگاه ميكند بدون هيچ واكنشي به سوالهاي من و جوابهاي آقاي الف. فقط وقتي از سوزندوزيهايش تعريف ميكنم، نمونهاي دستدوز از كيف سياه رنگش بيرون ميآورد و با حوصله درباره نوع و شكل دوختها و هارموني رنگها توضيح ميدهد و از شباهت هنر سوزندوزي با معرقكاري ميگويد و در اين مراوده خيلي كوتاه، بيشتر از آنكه به حرفهاي آقاي ميم توجه كنم، به اين فكر ميكنم كه اين آقاي مودب كه با صدايي خيلي خيلي آهسته حرف ميزند، در ظاهر، هيچ نشانهاي از بيمار بودن ندارد. مثل آقاي الف كه مبتلا به اسكيزوفرنياست و وقتي لبخند ميزند يا ميخندد، با آروارههاي بيدندانش و چروكهاي دور چشمهايش، صورتش شبيه كودكي ميشود كه اضافه وزن دارد. آقاي الف، استاد تفرشدوزي است. قبل از اينكه درباره بيماري و شروع رنجهايش حرف بزنيم، يكي از دستدوزهاي تكميل شدهاش را با احتياط و ملايمت، روي ميز پهن ميكند كه من بفهمم نتيجه نهايي اين دوختهاي ضربدري چيست. او و خواهر كوچكترش، بيماري را از پدر به ارث بردهاند. پدر و خواهر آقاي الف، هر دو فوت كردهاند؛ پدر از ناتواني مُرد در سالهايي كه به همراه پسرش كارتنخواب شده بود، خواهر، در 20 سالگي، يك روزي كه آقاي الف، بيرون از خانه بود، خودش را كشت. 17 سال قبل، چند ماه بعد از اينكه خواهر آقاي الف را دفن كردند، پيش از ظهري بود كه مادر آقاي الف، همسر و پسرش را از خانه بيرون انداخت و در را پشت سرشان بست؛ همان روزي كه آقاي الف، فريادي در سرش و گوشش شنيد كه ميگفت: «برو بيرون، برو بيرون، برو بيرون.»
«كي بود فرياد ميكشيد؟ صداشو ميشناختي؟»
«تا حالا صداشو نشنيده بودم. فقط وقتي داد زد و داد زد، حس كردم اين صداي همه اون آدماييه كه من ازشون بدم مياد. انگار همه با هم شده بودن يه آدم. همه با هم فرياد ميكشيدن. من از خونه دويدم بيرون كه از صداشون فرار كنم، دويدم سمت كوهي كه روبهروي خونهمون بود، از روبهروم، ارواح خبيث به سمتم حمله كردن. خواستم از ارواح فرار كنم، خواستم برگردم توي خونه، مادرم در رو بسته بود. هر چي به در كوبيدم در رو باز نكرد.»
آقاي الف، آرزو داشت باستانشناس شود. عاشق آثار تاريخي و كشف ناشناختههاي زير خاك مانده بود. در دوران نوجواني، آن ايامي كه ساكن خرمآباد بودند، دهها بار به قلعه فلكالافلاك رفته بود و با عشق به ديوارهاي كاهگلياش دست كشيده بود.
«7 سال قبل، يه شبي، بارون مياومد، خيابونا خالي از آدم بود. سردم بود. خسته بودم. روي نيمكت ايستگاه اتوبوس مچاله شده بودم. بارون و اشكم با هم قاطي شده بود. اون موقع فقط دلم ميخواست بميرم. يه ماشين پليس جلوي ايستگاه ترمز كرد. مامور از ماشين پياده شد، منو نگاه كرد، در ماشين رو باز كرد و گفت سوار شو. منو برد گرمخونه شهيد محلاتي. دو سال توي گرمخونه زندگي كردم. مددكار گرمخونه، نشوني اينجا رو به من داد. اومدم اينجا. خانم مربي مادرم رو پيدا كرد. مادرم قبول كرد من برگردم خونه. بعد از 12 سال.»
همه كارهاي خانه را آقاي الف انجام ميدهد؛ ظرف شستن، جارو كشيدن، شستن لباسها، خريد ميوه و پياز و سيبزميني و ماست و نان. گاهي غذا ميپزد؛ ماكاروني، اسلامبولي، كوكو. سالهاست كه ديگر از فريادها و ارواح خبيث خبري نيست. در دوران سربازي، در اداره بهزيستي برايش پرونده تشكيل دادند و مستمري تعيين كردند و ياد گرفت بايد دارو بخورد تا فريادها تمام شود و ارواح بروند. در همه سالهاي كارتنخوابي، با همان مستمري بهزيستي زنده ماند و با داروهايي كه صاحب مهربان داروخانهاي نزديك ميدان راهآهن، برايش تهيه ميكرد از روي نسخه رنگ و رو رفته پزشك بهداري ارتش ......
آسمان جاي بهتري بود
زمستان 1392، با چند بازيگر تئاتر رفتم «دهكده رازي»؛ خانه ابدي آدمهاي از ياد رفته. بازيگرها ميخواستند براي بيماران آسايشگاه نمايش اجرا كنند در سالني كه پشت كارگاه سفالگري بود.
داخل كارگاه، كاسه و كوزه و بشقاب و گلدان سفالي، به صف شده بودند به انتظار پختن در كوره. مربي كارگاه كنار كاسه كوزهها نشسته بود و روي هر كدام برچسب نام بيمار را ميچسباند. ميان آن همه بشقاب و ليوان و كاسه، يك نيمدايره سفالي هم بود؛ دهها رشته باريك، در هم تنيده و پيچيده، حجمي شبيه يك كاسه ساخته بودند. زيبايي اين نيمدايره، به روزنههاي بيشمار لابهلاي آن در هم پيچيدگيها بود. مربي گفت: «اينو احمد ساخته.»
با دست احمد را نشان داد. مردي لاغر، پيراهن و شلوار آبي به تن، با چشمهاي گود افتاده، سر تراشيده، دست چپش در واكنشي عصبي، پرش داشت. احمد، فارغالتحصيل رشته فيزيك از دانشگاه صنعتيشريف بود. هيچ وقت يادش نيامد چرا و چه شد آن ظهر زمستان 1377 كه كپسول آتشنشاني را از ديوار آزمايشگاه كند و تمام شيشههاي داخل آزمايشگاه را خرد كرد و يكي از همكارانش را گروگان گرفت و با بريده شيشهاي كه زير گلوي همكارش گرفته بود، تهديد كرد اگر پنجره را باز نكنند، گلوي همكارش را ميبرد. احمد، پيش از اين اتفاق، پيش از آنكه با حكم دادگاه به زندگي ابدي در «امينآباد» محكوم شود، سه بار اقدام به خودكشي كرده بود. همكاران احمد، بعدها شهادت دادند كه پنجرههاي آزمايشگاه، با دستور حراست شركتي كه احمد در آن مشغول به كار بود، پلمب شده بود و احمد، زمستانها از غصه اينكه نميتواند به كبوترهايي كه پشت پنجره آزمايشگاه از سرما قوز ميكردند و ميلرزيدند دانه و آب بدهد، به گريه ميافتاد ....
زمستان 1393، به مربي كارگاه سفال تلفن زدم. نشاني كوره را گرفتم براي پخت نيمدايره سفالي. از حال احمد پرسيدم. گفت: «الان يه جايي توي آسمونه.»