روايتي از اين روزهاي تئاتر ايران
دست بردار از اين در وطن خويش غريب*
تئاتر، قرباني طمع تسخير تمام عرصهها با پول شده است
سارا مخاوات
سالهايي بود كه به نظر ميرسيد تئاتر بعد از يك ركود چندساله اوج گرفته. تئاتر از يك شكل نمايشي مهجور و مخصوص خواص، روشنفكران و خود تئاتريها، ناگهان تبديل شد به سرگرمياي كه براي عوام به غايت جذاب شد.
شايد بشود گفت دليلش هم جان تازهاي بود كه با وجود كارگردانان جواني مثل محمد مساوات، اشكان خيلنژاد، همايون غنيزاده در كنار قديميترها مثل اميررضا كوهستاني، پارسا پيروزفر، حسن معجوني و... در كالبد تئاتر دميده شده بود. حضور اين كارگردانان و طراحان خلاق بازيگران شناختهشده سينما را هم به خود جلب كرد و آنها را كنجكاو كرده بود كه خود را در اين فرم نمايشي هم محك بزنند.
همه اينها باعث شده، عده زيادي از مردم به اين شكل هنر علاقهمند شوند. تئاتر تبديل شده بود به برنامه تفريحي آخر هفته خيليها. بليتها خيلي زود فروش ميرفت و هيجان اين تماشاچيان تازه، جاني به سالنهاي نمايش دميده بود. طوري شده بود كه سالنهاي تازه تاسيس از لحاظ جذب تماشاچي با تئاتر شهر كه سالها بيرقيب بود و با سالنهاي ايرانشهر كه تماشاچيان ويژه خود را داشتند، رقابت ميكردند. مشكل از آنجا به وجود آمد كه صاحبان سرمايه، توجهشان به اين بازار جديد و آماده جلب شد. پولهاي كلان روانه شد، سالنهاي اصلي تئاتر به تصرف تئاترهاي عامهپسند و ستارهمحور درآمد و بعد از آن كمكم سالنهاي بزرگِ هتلهاي لاكچري و سالنهاي پرديسهاي سينمايي هم به آنها اضافه شد.
ستارههاي سينما به تئاتر رفتند و بازيگرانِ پر كار اما نه چندان شناخته شده تئاتر، به سينما و تلويزيون راه پيدا كردند.
به نظر ميآمد تئاتر جان گرفته باشد اما اين فقط ظاهر قضيه بود. ناگهان اوضاع طوري پيش رفت كه كارهايي كمي روشنفكرانهتر، آثاري كه عامهپسند نبودند، هنرمنداني كه فلسفه خاص خودشان را به روي صحنه ميبردند ديگر امكان كار كردن و ديده شدن پيدا نكردند.
قبل از اين ماجراها انگار براي جماعت تئاتري حل شده بود كه قرار نيست دستمزد آنچناني بگيرند و صرفا از سر عشق و اعتياد به حضور روي صحنه در نمايشها بازي ميكردند.
اما اوضاع عوض شد و همه ديگر انتظار دستمزد حسابي و كلان داشتند و زير بار كاري با سازوكارهاي سادهتر، در سالنهاي كماقبالتر و كوچكتر نميرفتند.
بازيگران تئاتر، دستياران كارگردانان، طراحان صحنه و لباس، همه دستاندركاران، ديگر ميل به كشف تئاتر نداشتند و قبل از هر چيز پول و درآمد و شهرتي كه از اثر عايدشان ميشد را ميسنجيدند.
سالنهاي تئاترهاي بدون ستاره و كمي سطح بالاتر از سطح درك عوام خالي خالي شده بود و حتي براي خود تئاتريها هم رفتن به سالنهاي پرزرق و برق حتي به عنوان تماشاچي جذابتر شده بود.
سالنهاي كوچك و مهجور كه زماني شور كشف را در هنرمندان برميانگيختند، از چشم افتاده بودند.
معادلات طوري تغيير كرد كه حتي براي خود اهالي تئاتر هم پر فروش بودن يك اثر دليل بر ارزشمندي آن اثر شد.
چند سالي، شايد حدود چهار يا پنج سال پول در تئاتر چرخيد و بعد ناگهان فروكش كرد. ستارههاي سينما به جاي خود برگشتند و تئاتر را خستهكننده و سخت و حوصلهسر يافتند. بازيگران تئاتر هم كه به سينما راه پيدا كرده بودند همانجا ماندند و ديگر رغبتي به بازگشت به تئاتر نداشتند. ناگهان تئاتر از رونق افتاد و از قبل از اوج كذايياش هم مهجورتر شد و ديگر شيوع كرونا كامل رمق تئاتر را گرفت.
بعد از آن هم كه تحولات اجتماعي مانند توفاني همهچيز را درنورديد و مثل هميشه، پيش از هر چيزي تيغش روي گردن هنر فشار آورد. تئاتر كه كمجان و بيرمق شده بود انگار حين اين تحولات كارش ساخته شد. سانسور، كرونا، طمع تسخير تمام عرصهها با پول، تئاتر را قرباني كرد. حالا تئاتر نه تنها براي اهالي خود غريبه شده بلكه مخاطبانش را هم از دست داده است. آثاري كه اين روزها در سالنهاي نمايش به اجرا درميآيند، از جهاتي ميشود گفت آثار محافظهكارنهاي هستند. مثلا هفته پيش بعد از مدتها به ديدن نمايشي نشستم كه نويسنده، كارگردان و بازيگر آن يك نفر بود و تنها پنجشنبهها و جمعهها اجرا ميرفت. دليلش هم واضح است، فروكش كردن اقبال عمومي نسبت به اين فرم هنري باعث شده هنرمندان دست به عصا راه بروند و تا جايي كه ميتوانند هزينهها را پايين بياورند. اين روزها مردم دغدغههاي ديگري دارند و خيل عظيم آنها بيشتر از اينكه به فكر تفريح آخر هفته خود باشند، به اين فكر ميكنند كه چطور برنامه بريزند كه جيبشان قبل از پايان هر ماه خالي نشود. نميدانم آيا به اين زوديها تئاتر آن فرم ويژه و تجربهگراي خودش را در ايران پيدا ميكند يا نه؟ شايد با موجي غيرمنتظره دوباره از جايش بلند شود، جايگاه خودش را پيدا كند يا جايگاه تازهاي براي خودش تعريف كند. شايد تكاني به تن تكيده و خاكگرفتهاش بدهد و دوباره پرچم خودش را برافرازد. هر چه باشد هنر هميشه غيرقابل پيشبيني است.
* سطري از شعر «قاصدك» مهدي اخوان ثالث