• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5498 -
  • ۱۴۰۲ پنج شنبه ۱۱ خرداد

قرار بود دختر و دامادم توي اين ظرف‌ها غذا بخورند

تاول

سارا هادقي

پاشنه پا را ماليد: «غمبرك زدي كه چي؟ بذار بياد خواستگاريت بعد. از قديم گفتن پول عروسي و عزا رو خدا جور مي‌كنه. برو چادرمو بيار.»

«كجا مامان؟»
«هم يه سر به هما بزنم هم پامو نشونِ دكتر بدم.»
دختر چادر را داد به‌ش. چشم‌ها و نوك دماغش قرمز شد: «دلم براي ستاره خيلي تنگ شده.»
چادر سر كرد و دختر را بوسيد: «بالاخره كه چي؟ تا هميشه نمي‌توني غلام رو ازشون قايم كني.»
از خانه كه بيرون آمد، توي كوچه ايستاد. كفش را از پا درآورد و دستي به پاشنه پا كشيد. دانه‌دانه‌هاي قرمز پوست ور آمده بود و خونابه مي‌ريخت. كفش پوشيد و راه افتاد طرف خانه هما.
پيرمرد روي صندلي قوزكرده نشسته بود جلوي در.
«سلام جناب دكتر. هما‌ خانم هست؟»
دكتر سر بلند كرد: «احوال شما قمرخانم. خوش آمديد. بفرماييد.»
قمر قدمي برداشت و ايستاد. رو كرد به دكتر: «درد امونم رو بريده. يه نگاه به پاشنه پام مي‌كنين؟»
دكتر بلند شد و اشاره كرد بنشيند روي صندلي. به پاشنه پاش نگاه كرد: «چيزي نيست قمر‌خانم. تاول زده. عجالتا از هما پماد بگيريد. اگر بيشتر شد بيا پانسمانش ‌كنم.»
قمر بلند شد: «خدا سايه شما رو از سر ما كم نكنه.» رفت توي حياط خانه‌.
هما دور حوض مي‌چرخيد. لحظه‌اي ايستاد و بي‌مقدمه گفت: «قرار بود تو همين حياط براش عروسي بگيرم» و زد زير گريه.
قمر بغلش كرد: «الهي قربون دلت برم.»
صداي هما بلند شد: «يكي يك‌دونه دخترم.»
قمر نشست لب حوض: «غم اولاد يه سال و دو سال نمي‌شناسه.»
«مي‌بينمت داغم تازه‌ مي‌شه. هر باري كه مي‌اومدي ليلا باهات بود. پاي اين حوض مي‌نشستيم و اونا همين‌جا بازي مي‌كردن. شنيدم دخترت قراره عروس بشه.»
قمر كفش را درآورد.
«اونم عين ستاره منه. چرا نمي‌‌آد ببينمش؟»
نگاه به پاشنه پاش كرد.
«چي‌ شده؟»
«دكتر گفت تاول زده. پماد داري؟»
«نزديك درِ زيرزمين، تو جعبه كمك‌هاي اوليه، پماد توي قوطي زرده.» راه افتاد طرف پله‌هاي ايوان: «مي‌رم چاي دم كنم.»
قمر بلند شد رفت جايي كه هما گفته بود. به اين‌ور آن‌ور نگاه كرد، چيزي نديد. درِ زيرزمين را باز كرد و كليد برق را زد. پر بود از وسايل نو؛ يخچال، اجاق‌گاز، لحاف و تشك، مخده، كاسه بشقاب‌هاي گل‌سرخي، چمدان چرم، چند دست پارچ و ليوان. پاش شل شد و نشست روي چهارپايه.
«پيدا كردي؟»
«نيست.»
هما آمد: «اون‌جاست.»
كليد برق را زد و زيرزمين روشن شد.
قمر گفت: «قربون دلت برم. چطور طاقت مي‌آري؟»
رفت توي زيرزمين: «حكمت خدا رو شكر.»
هما خم شد و بشقاب گلسرخي را برداشت: «قرار بود دختر و دامادم توي اينا غذا بخورن.»
قمر گفت: «الهي كه هر كي توش غذا مي‌خوره، هر روزه براش فاتحه بده، دعا كنه نور به قبرش بباره.»
هما گفت: «بعضي‌وقتا مي‌زنه به سرم اينا رو ببرم قبرستون چال كنم تا بشه قبر دخترم.»
قمر بشقاب را از دستش گرفت: «شايد بتوني دلِ يكي كه عين دخترته رو شاد كني.»
سر چرخاند و به وسايل نگاه كرد: «نمي‌خواي اينا رو اين‌جا نگه‌داري كه تا آينه دق تو و دكتر بشه؟»
هما ساكت ماند. قمر ادامه داد: «تو عين خواهرم مي‌موني. غم و شادي كنار هم بوديم. باهم حامله شديم، با هم زايمان كرديم. دخترامونو يه مدرسه برديم، يه دانشگاه رفتن. براي خاطر خودت مي‌گم كه اينا رو زود رد كني.»
هما گفت: «مي‌گي چي‌كارشون كنم؟»
قمر چند قدمي برداشت و نزديك هما شد. چهارپايه را كشيد و اشاره كرد بنشيند: «حقيقتش دخترم... هما تو كه مي‌دوني... راستش ما اون‌قدري... دعا گوي شما مي‌شيم... ستاره هم...»
هما نشست: «دختر من كه رفت. دلم نمي‌خواد دل هيچ جووني شكسته باشه.»
قمر خنديد و راه‌ افتاد و آرام‌‌آرام دست زد و كم‌كم دست زدنش ريتم گرفت و زمزمه كرد: «آتيشو تو منقل بذار اسپند و كندر بيار/ عروسيه و عروسي الهي مباركت باشه...»
هما هم با ريتم آهنگش دست زد: «الهي خدا يارش باشه شيريني و شربتت كو/ آينه و شمعدونت كو/ نقل و گلاب پاشت كو...»
قمر قِري به كمرش داد و دست هما را گرفت و دور خودش چرخيد. هما دو دست را برد بالاي سر و بشكن زند. قمر شانه‌هايش را ‌لرزاند.
هما خواند: «عروس جهاز مياره، عشوه و ناز مياره، قفل و كليد مياره...»
قمر يك پايش را كوبيد به زمين و كمرش را چرخاند. هما قوسي به بدنش داد.
«پيدا كردي؟»
قمر به خودش آمد و برگشت. اشك گوشه چشمش را پاك كرد: «نيست.»
 چراغ را خاموش كرد. هما آمد و از گوشه‌اي جعبه كمك‌هاي اوليه را بيرون كشيد. نگاه قمر به زيرزمين بود. لب‌هاش بي‌صدا مي‌جنبيد. هما جعبه را گذاشت زمين و شروع كرد به گشتن. قمر گفت: «سال‌ها همسايه ديوار به ديوار بوديم. اين بچه‌ها باهم بزرگ شدن.»
هما گفت: «اومدي ازم كسب تكليف كني؟ خيال مي‌كني چون ستاره نيست ديدن عروسي ليلا برام عذاب مي‌شه؟» و مُفش را كشيد بالا.
قمر نشست روي پله. پاشنه پاش را ماليد: «مي‌دوني كه دست‌تنها چطور اين بچه رو بزرگ كردم.»
پماد را از جعبه بيرون آورد. قمر گرفت و ماليد روي پاشنه پا. نگاه به زيرزمين كرد و بعد به هما كه داشت درِ جعبه را مي‌بست. گفت: «يه چيزي ازت مي‌خوام ولي... » سكوت كرد و سر به زير انداخت.
هما نگاهش كرد: «مي‌خواي دكتر بره تحقيقِ داماد؟» و جعبه را بلند كرد و برد: «كيه؟ بچه همين محله؟»
«غريبه نيست.»
«چرا نمي‌گي، نكنه ما غريبه‌ايم!»
«غلام.»
صداي افتادن چيزي را شنيد: «چي شد هما؟»
هما ايستاد روبرويش: «غلام؟»
قمر سر پايين انداخت.
«غلام ... آخه با ستاره... مي‌اومد مي‌رفت... اونا با هم... بعد با ليلا... آخه چطور مي‌شه!»
قمر بغض كرد.
«شايد حق با ستاره بود، من اشتباه مي‌كردم.»
قمر نگاه به زيرزمين انداخت.
«مي‌گفت فقط هم‌دانشگاهي هستيم. حتم ليلا كه جيك‌تو‌جيكش بود بهتر مي‌دونه.»
قمر از جا بلند شد.
«يعني مي‌شه يكي بدون اينكه دل به كسي بده باهاش بره و بياد؟»
قمر اين پا و آن پا كرد.
«اونا رو با هم گرفتن. تو كه در جرياني. غلام از زندان برگشت ولي ستاره‌ من... راستي غلامو چطور آزاد كردن؟» آهي بلند كشيد: «ليلا كه دوست صميمي اينا بود به‌ت نگفت چي شد؟»
قمر اشكش ريخت: «گفتم از خودم بشنوي بهتره.»
«براي همين ليلا نمي‌‌‌آد اينجا؟»
 همديگر را در آغوش كشيدند و گريه كردند. قمر سر بلند كرد و قدمي عقب رفت و به اين‌ور آن‌ور نگاه انداخت: «اين‌جا تاريك شد، پماد رو گم كردم.»
هما كليد برق را زد. زيرزمين روشن شد. وسايل رديف به رديف چيده شده بود. هما ايستاده بود رو به زيرزمين. قمر به‌ش نزديك شد. هما برگشت. چشم در چشم هم زل زدند. لب‌هاي قمر جنبيد. مردمك چشم‌هاي هما لرزيد. قمر دهانش را باز كرد. چشم‌هاي هما پر اشك شد. دهان قمر نيمه باز ماند. هما پلك‌ها را روي هم گذاشت. اخم كرد. پلك‌ها را به ‌هم فشرد. قمر لب‌ها را بست. هما دهانش را جمع كرد. دندان‌ها را به‌ هم فشرد. چيني به دماغش افتاد. قمر قدمي رفت عقب. اشك از چشم هما افتاد. قمر چادر سر كرد و تندي رفت توي حياط.
صداي هما آمد: «صبر كن، صبر كن.»
دكتر گفت: «اگر خوب نشد بياييد اينجا پانسمان كنم.»
راه افتاد توي كوچه. صداي هما از پشت‌ سرش آمد: «پماد رو جا گذاشتي.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون