يادداشتي درباره داستان كوتاه «غلومي» نوشته اسلام كاظميه
ملبس كردن مرگ
شبنم كهنچي
«در باز است، نشكنيد، فشار بدهيد و داخل شويد، خوش آمديد.»
...وارد شدند. اسلام دراز به دراز با دستهاي باز وسط اتاق در خوابي كه بيداري ندارد، رفته بود؛ سرش در كيسه نايلن و كيسه چسبيده به گردن با نوارچسب پهن و سخت بستهبندي. و تلويزيون همچنان روشن...
اين تصوير آخري است كه از اسلام كاظميه باقي مانده. انگار مرگ را در جهان داستان طلبيده باشد و اگر يادداشتهاي پيش از مرگش را خوانده باشيد همان اسلامي را ميبينيد كه داستانهاي «قصههاي كوچه دلبخواه» را نوشت، اسلامي كه «قصههاي شهر خوشبختي» را نوشت. همان داستاننويسي كه با جزييات به وصف و روايت ميپرداخت و من او را روشنتر از هرجايي در داستان كوتاه «غلومي» يافتم؛ آنجا كه مرگ را براي غلومي احضار كرد. مرگ را ملبس كرد به حسرتها و آرزوها و تنهايي غلومي درهيات زره و سپر و كلاهخود و... يكبهيك بر تنش نشاند. سنگينش كرد. غلومي را آنقدر زيربار سنگيني نداشتههايش نگهداشت تا تلوتلو بخورد، تا زمين بخورد، خفه شود و جان دهد. چه كسي فكرش را ميكرد21سال بعد از نوشتن اين داستان در غربت زير بار نااميدي، تنهايي، بيماري و فقر، ميان اتاقي تلوتلوخوران زمين ميخورد و محبوس در كيسهاي كه دور سرش پيچانده خفه ميشود.
«غلومي» يكي از داستانهاي مجموعه «قصههاي شهر خوشبختي» است كه سال 1355 منتشر شد. كاظميه در اين داستان كه راوي اول شخص ناظر آن را روايت ميكند زندگي و سرنوشت يوزباشي تقي و پسرش غلامعباس شرح داده ميشود. پسري كه بعد از چند دختر به دنيا آمد و وقتي به 17 سالگي رسيد «تنها زنهاي خانه بهش غلومي ميگفتند. پدرش غلامعباس و رفقا داشغلام صداش ميكردند». اما نام داستان «غلومي» است و راوي هم همه جا «غلومي» خطابش ميكند به جز آخر داستان كه ميگويد: «چه زحمتي كشيدند تا جنازه داشغلام را از لاي آن همه آهن درآوردند.»
اين داستان زباني ساده دارد و با وجود اينكه كلمهاي مانند «ريغماسي» در كنار «حشر كشيدن» به كار رفته، متني است كه در خوانش روان است و سكتهاي ندارد.
يكي از ويژگيهاي نويسنده در اين داستان شخصيتسازي است. كاظميه با شرح جزييات ظاهري شخصيتهايش را براي خواننده جاندار كرده و با اشارههايي ساده اخلاق و منش آنها را نيز عيان ساخته است. در ميان دو شخصيت يوزباشي و غلومي، بيشتر يوزباشي را خواهيم شناخت؛ هم با مشخصات ظاهري، هم با پيشينه هم با خلق و خو و ذات او آشنا ميشويم.
كاظميه در اين داستان گويي نه فقط قصد روايت زندگي غلومي كه قصد كنار هم گذاشتن دو نسل از لوتي/پهلوانها را دارد در حالي كه ميخواهد از دو نسل ديگر وامهايي بگيرد: جوانمرد قصاب، رستم. بخوانيم: «عكس دوره جوانياش را توي دكان قصابي زير گذر ميديدم. به ديوار روبروي در، ميان دو پرده نقاشي كوبيده بودند. بر يكي از پردهها تصوير جوانمرد قصاب بود... بر پرده ديگر، رستم نيم نشسته بود...»
در تمام داستان، ردي از اين دو پرده ديده ميشود؛ يوزباشي دو دكان به پسرش ميدهد تا كاسبي كند، يكي از دكانها «قصابي» ميشود (شغل جوانمرد قصاب). يوزباشي به خاطر دستدرازي يك سرباز انگليسي به «زني» كتك ميخورد و تبعيد ميشود و غلومي هر از گاهي براي زن زيبايي به نام خانم رييس سفره پهن ميكرد (كنار جوانمرد قصاب زن چادري زيبايي ايستاده، جوانمرد قصاب به خاطر گوشت ندادن به زني سرزنش ميشود و دست خودش را قطع ميكند). وقتي يوزباشي از سربازان هندي كتك ميخورد: «پيش از آنكه بجنبد به ضرب قنداق تفنگي كه پشت گردنش فرود آمد، ساطور از دستش افتاد.» (ساطور دست جوانمرد قصاب) از طرفي غلومي خوره جمع كردن زره و كلاهخود و سپر و شمشير و... ميگيرد (زرق و برق لباس پهلواني رستم و اشكبوس) و مادر پيرش فكر ميكند پسرش خل شده (عجوزه پير پشت جوانمرد قصاب). غلومي در اتاقش از سنگيني پوشيدن اين لباسهاي فولادي زمين ميخورد، بينياش ميشكند و خفه ميشود: «چه زحمتي كشيدند تا جنازه داشغلام را از لاي آن همه آهن درآوردند. بيچاره چه زود كبود شده بود.»
به اين چند مورد، نشانههاي ديگري هم ميتوان اضافه كرد، مثل حسادت غلومي به حسن قصاب به خاطر بدن قوياش.
كاظميه از امكانات طبيعت در اين داستان بهره اندكي گرفته و شايد به همين دليل داستان زيبايي تصوير چنداني ندارد: «اندامش شكوه درخت تناوري را داشت، يك سر و گردن بلندتر از همه، سر پا ايستاده و كسي نميدانست موريانه از درون با آن تنه سالمند چه كرده است» يا اشاره به درخت ناروني كه جلوي شعبه نفت بود و عصرها رفقاي غلومي زيرش جمع ميشدند. بهصورت كلي ميتوان گفت اين داستان، داستان شهري است و فضاي شهر در آن مقطع تاريخي نيز خوب ساخته شده. حال و روز مردمان چنين شهري نيز به خوبي نشان داده شده؛ مردمي كه گرفتار خرافه و جادو و جنبل هستند، برده شكم و حزب بادند و از زنانشان جز اشارهاي كوچك به آنها چيزي نميبينيم. درحالي كه غلومي بعد از شش دختر به دنيا آمده كه سهتا از آنها زنده ماندهاند. اما در داستان تنها صداي مادر را ميشنويم كه البته ديالوگهايش نيز مانند ديگر ديالوگها ضعيف و كليشهاي است. ميتوان گفت زن در اين داستان فاقد جايگاه است؛ يك زن زيبا در پرده نقاشي، يك عجوزه پير در پرده نقاشي، مادر غلومي، چند زن دخترزا، يك زن در شهرنو كه خانم رييس نام دارد، يك زن بهخاطر دست درازي سرباز انگليسي به او، يوزباشي كتك ميخورد و تبعيد ميشود. همينجا بايد اشاره كنم تعداد شخصيتهاي فرعي اين داستان زياد است؛ نصرت ديوونه، كل مصطفي، حسن قصاب، خانم رييس، موسيو آرماييس. بعضي از اين شخصيتها اگر حذف ميشدند يا نامي نميگرفتند هم لطمهاي به داستان نميخورد. براي مثال خانم رييس.
اين داستان، پر از تصوير است: تصوير شب ِ شهري كه لاتهايش عربدهكشان و مست در كوچهها ميچرخند، تصوير يوزباشي از جواني تا مرگ، تصوير جوانمرد قصاب با ساطور و دست بريده شده، تصوير رستم كه به اشكبوس تير پرتاب كرده، تصوير شهري كه اشغال شده و تصوير زورخانه و گلريزان، تصوير كودكي غلومي با آن كله گنده كه روي گردن باريكش لق لق ميخورد و...
گمانم جانمايه داستان «غلومي»، حسرت است. حسرتي كه دائم در زايش است. يكي كه برطرف ميشود، ديگري زاييده ميشود؛ يوزباشي در حسرت پسر است، در حسرت درس خواندن اوست، در حسرت يل شدن اوست و وقتي در حسرت شهرش در تبعيد ميميرد، حسرتهاي پسرش شروع ميشود... و همين حسرتها او را خرد و خفه ميكند.
اسلام كاظميه سال 1309در تهران به دنيا آمد. از او دو مجموعه داستان و يك سفرنامه بين سالهاي 47 تا 55 منتشر شده است. كاظميه ارديبهشت سال 76 در پاريس چشم بر جهان بست. از او حدود 10 صفحه يادداشت به جا ماند كه پيش از خودكشي نوشته بود و ميانشان اين جمله بود: «رفتيم و دل شما را شكستيم.»