همه به امراض خود مفتخرند
محمد خيرآبادي
تعطيلات چند روزه فرصتي مهيا كرد براي اينكه به «يادداشتهاي زيرزميني» داستايوفسكي مجددا نگاهي بيندازم و در اعماق آن متحيرانه دست و پا بزنم. داستايوفسكي در «برادران كارامازوف» مينويسد: «بدو وظايف، اصلاح روح است و وظيفه اصلي بر دوش روانشناسي است. براي اينكه بتوانيم عالمي از نو بسازيم بايد نخست مواد اوليه آن، مردمي كه روحا به راه ديگري ميروند را بسازيم.» و اين سمت و سوي اغلب آثار او را نشان ميدهد. «يادداشتهاي زيرزميني» به نظر من در زمينه تحليل روانشناختي انسان، بسيار درخشان است. وقتي كتاب را ميخوانيم انگار در مقابل آينه بيرحمي ايستادهايم كه از نمايش كوچكترين زشتي ما نميگذرد و ما به سختي تلاش ميكنيم كه تاب و تحمل ايستادن در برابرش را پيدا كنيم. داستايوفسكي در اين داستان، شرح بسياري از مسائل و مشكلات روان انسان را كه در كارهاي روزمره ما خيلي هم عاقلانه و عادي جلوه ميكند، مكتوب كرده و گويي ما، كمكم به بسياري از روانپريشيهاي نهفته خود پي ميبريم و با نيمه پنهان خود كه از زيرِ زمين خارج شده روبهرو ميشويم. او قصه را با شرح بيماريهايش شروع ميكند اما خيلي زود، آنجا كه صحبت از خرافاتي بودنش و عدم اقدام براي به دست آوردن سلامتي ميكند، معلوم ميشود آن بيماريهايي كه به گفته خود، سلامتش را به خطر انداخته، اغلب روحياند. داستايوفسكي مينويسد: «همه به امراض خود مفتخرند». داستايوفسكي در قسمت دوم با عنوان «روي برف نمناك» از لابهلاي زندگي عادي و روزمره شخصيت اصلي داستان، تصويري چند پاره و پارادوكسيكال از روان انسان ترسيم ميكند كه در آن عقل و حماقت، خشونت و ترس، آرامش و اضطراب، رنج و لذت و ... همزمان قابل مشاهده است. شخصيت اصلي داستان هم دست به تلاش ميزند و هم به پوچي كوشش خود، آگاه است. او به شدت پيرو اميال و احساسات متضاد درون خويش است. داستايوفسكي شخصيت اصلي داستانش را به جاي كل بشر مينشاند و گويي هر جا از زبان او ميگويد «من» منظورش همه «ما» انسانهاست. او در اين داستان به صريحترين زبان ممكن، روان انسان در معناي كلي و فرا مرزي آن را تحليل و موشكافي ميكند و آن چيزهايي را كه عادي ميپنداريم در خود و همزمان در كل بشريت نقد ميكند. با اين حال، به سختي ميتوان گفت كه داستايوفسكي در اين ميانه قضاوتي انجام داده باشد. گرچه مشخص است كه نوك پيكان نقد او به كدام طرف است، اما او فقط موضوع را ميشكافد و به قول خودش، كارش «حفاري در وجود خويش» است و خوب و بد كردنش را به ما واگذار ميكند. داستايوفسكي در قسمت اول كتاب با عنوان «تاريكي» ابتدا سراغ ترس ميرود. ترسي كه در ما يك نوع آگاهي تلخ نسبت به بسياري از اعمال بزدلانه و به نظر عاديمان ايجاد ميكند، تا جايي كه ميفهميم حتي در انتخاب شغلمان نيز شجاعت نداشتهايم و به قول شخصيت اصلي داستان «كارمند دولت شدهايم تا از گرسنگي نميريم»! «اكنون چهل سال دارم سابقا در ادارهاي مشغول به كار بودم ولي حالا ديگر شغلي ندارم. كارمند بدجنسي بودم اعمال خشونت شادم ميكرد، چون از كسي رشوه نميگرفتم و عايدي ناچيزي داشتم، ميبايستي به ترتيبي ديگر خود را راضي ميكردم ... يعني هر گاه موفق ميشدم ارباب رجوعي را برآشفته كنم و بترسانم برايم رضايت خاطري حاصل ميشد ... من در همان لحظه كه به شديدترين وجهي خشمم را نشان ميدادم با شرمساري و سرافكندگي پيش خود اقرار داشتم كه كوچكترين خشونتي در طبع و نهادم نيست. ابدا آدم زشتخويي نيستم فقط بيهوده ميترسم.»