درگذشت نويسنده جادهساز
اسدالله امرايي
كورمك مككارتي ديروز در هشتادونهسالگي درگذشت. مك كارتي در ايران با كتاب جاده با ترجمه حسين نوشآذر معرفي شد. اين داستان ماجراي پدر و پسري است كه خانه و زندگيشان را بعد از انفجار اتمي از دست دادهاند و حالا به دنبال محلي ميگردند كه براي زندگي كردن مناسب باشد. تمام داراييشان يك گاري، يك هفتتير و مقداري نان خشك است و سفري از شرق امريكا شروع ميكنند و تا جنوب غربي ميروند. نويسنده در جاده نابودي تمدن را به تصوير ميكشد. بعد از انفجار اتمي كشتههاي بسياري بر جا ميماند و اندك بازماندگان هم يا به جنايت روي آوردهاند يا مشغول زبالهگردي هستند. كورمك مككارتي در عرصه رماننويسي امريكا چهره مهمي به شمار ميآيد. در پرونده كارياش اغلب جوايز مهم ادبي مثل جايزه پوليتزر و كتاب ملي و جايزه پن- سال بلو را از آن خودش كرده است. «در جنگل، لايهاي نازك از برف همه جا نشسته بود، شاخهها و برگها را دربرگرفته بود و خاكستري كه روي آن نشسته بود آن را به رنگ خاكستري درآورده بود. به مخفيگاه گاري رفتند. كولهپشتي را توي گاري انداخت و گاري را به جاده راند. در جاده رد و نشاني از كاميونداران نبود. در سكوتِ كامل به گوش ايستادند. بعد در گل و شل خاكستريرنگ راه افتادند. پسرك كه دستهايش را توي جيبش كرده بود، دوشادوش او راه ميرفت. سراسر روز به زحمت راهپيمايي كردند. پسرك ساكت بود. تا بعدازظهر برفها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشك شده بود. جايي توقف نكردند. چند كيلومتر را طي كرده بودند؟ دوازده يا حداكثر پانزده كيلومتر. پيش از اين با چهار ورق پولادي بزرگ كه در يك آهنفروشي پيدا كرده بودند «فريزبي» بازي ميكردند. اما ورقهاي پولادي هم مثل چيزهاي ديگر به غارت رفته بود. شب در يك دره تنگ اتراق كردند، برِ ديواره صخرهاي آتش روشن كردند و ته ِآخرين قوطيهاي كنسروشان را درآوردند. تا اين لحظه كنسروها را نگه داشته بود. چون غذاي دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوك با لوبيا. به قوطيها نگاه كردند كه چطور روي زغالگداخته قل قل ميكرد. بعد با گازانبر قوطي را از روي آتش برداشت و بدون حرف و سخني شروع كردند به خوردن. توي قوطي خالي آب ريخت و به دست پسرش داد. اين آخرين غذايي بود كه همراه داشتند. گفت: حقش بود بيشتر احتياط ميكردم.
پسرش چيزي نگفت.
با من حرف بزن.
باشه.
ميخواستي بدوني كه آدماي بد چه شكليان. حالا ميدوني. شايد دوباره همچين اتفاقي برامون بيفته. وظيفه من اينه كه مراقبت باشم. خداوند اين وظيفه رو به عهده من گذاشته. هر كسي كه بهت دست بزنه ميكشمش. ميفهمي؟»