• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5517 -
  • ۱۴۰۲ دوشنبه ۵ تير

زير درختان توت

نبض شقيقه‌هايم تند شده بود و چشم‌هايم سياهي مي‌رفت. لب‌هاي ستاره مي‌لرزيد و با دست راست قفسه سينه‌اش را چسبيده بود. هيچ بعيد نبود در آن لحظه هر كدام از ما حرفي بزنيم كه راه برگشت را سخت كند. 7 سال گذشته زندگي‌مان، داشت جلوي چشمم نبش قبر مي‌شد و نشستن و تماشا كردنش در توانم نبود. بلند شدم. شلوارم را پوشيدم، ژاكتم را برداشتم و زدم بيرون. آن شب وقتي از خانه مي‌زدم بيرون، همان وقتي كه خونم به جوش آمده بود، ته ذهنم داشتم به خوابيدن در پارك، روي نيمكت مخصوص، زير سايبان سبز درخت‌هاي توت فكر مي‌كردم. اصلا در آن گرماي اواسط خرداد، ژاكت را به همين خاطر برداشته بودم كه گلوله‌اش كنم و بالش زير سرم باشد در آن شب احتمالا رويايي.
هر روز صبح كه مي‌رفتم سر كار، از زير سايبان سبز و دالاني از درخت‌هاي توت، در پاركي بين خانه و محل كارم عبور مي‌كردم. تا وارد دالان مي‌شدم گنجشك‌ها شروع مي‌كردند به خواندن. جوري كه صداي چهارراه شلوغ مجاور پارك در آوازشان محو مي‌شد. هميشه دلم مي‌خواست به جاي آنكه با آلارم گوشي از خواب بپرم، مي‌توانستم با آواز پرنده‌ها بيدار شوم يا مي‌توانستم به جاي خوابيدن در اتاق خواب گرم و خفه، وسط چمن‌ها، زير سايبان درخت‌ها، جايي كه سبز و خنك باشد، بخوابم. جايي كه در آن از خر و پف‌هاي زنم و در خواب حرف‌زدن‌هايش خبري نباشد. من هميشه دوست داشتم زير سقف آسمان بخوابم، روي پشت بام، جايي كه چشم با تاريكي طبيعي شب بسته و صبح، به روي برگ درخت‌ها، آسمان و پرنده‌ها باز شود. در گوشه‌اي از پارك، در مجاورت دالان درخت‌هاي توت، نيمكتي بود كه از چشم بيشتر عابران پنهان مانده بود و من آن را براي خودم انتخاب كرده بودم. نيمكت، هر روز صبح با مغناطيسي قوي من را به سمت خودش مي‌كشاند و در رسيدنم به محل كار چند دقيقه‌اي تاخير ايجاد مي‌كرد. من هر روز صبح، آرزوي خوابيدن زير سايبان سبز درخت‌هاي توت را با خود به كارگاهي مي‌بردم كه 12 ساعت تمام از زندگي روزانه‌ام را مي‌بلعيد و شب ته‌مانده‌ام را به خانه برمي‌گرداند. 
آن شب كه با عصبانيت از خانه زدم بيرون، هوا خنكاي خوبي داشت. بهترين فرصت بود براي اينكه لااقل يك شب لذت ببرم از خوابيدن در فضاي باز. تا به پارك رسيدم، به طرف نيمكت دويدم، خودم را روي آن انداختم و در نرمي و خنكي تخته‌هاي چوبي خاص آن، غرق شدم. ژاكت گلوله شده را زير سر گذاشتم و چشم دوختم به ستاره‌هاي آسمان كه از لاي درخت‌هاي توت چشمك مي‌زدند. به آرزوي خوابيدن زير سقف آسمان رسيده بودم و فقط اين مانده بود كه چشم را در تاريكي آسمان شب ببندم و صبح با صداي چهچهه پرنده‌ها از خواب بيدار شوم. اما از آنجا كه هميشه بايد چيزي وجود داشته باشد تا جلوي كامل شدن عيش آدميزاد را بگيرد و فتيله لذت بردنش را بكشد پايين، آن شب هم آرزويم محقق نشد كه نشد. چراغ راهنمايي چشمك‌زن سر چهارراه، تابلوهاي نئون تبليغات مغازه‌ها، ماشين‌ها و ماموران جمع‌آوري زباله، فروشندگان شبانه مواد ممنوعه، عربده‌كش‌هاي‌ آخر شب و سگ‌هاي ولگرد يكي بعد از ديگري مي‌آمدند و درست در لحظه گرم شدن چشم‌هايم، نقش و وظيفه خود را به انجام مي‌رساندند و مي‌رفتند پي كارشان. من اما همچنان بر سر عهد و پيمان با خود مانده بودم و تا كام نمي‌گرفتم از آن شب خنك خرداد، دست بردار نبودم. درست در همان حال كه داشتم در درون، بر نيروي استقامت خودم تاكيد مي‌كردم، دو كارگر شيفت شب كارخانه نساجي از باريكه بين دالان درخت‌هاي توت و مسير دوچرخه‌سواري گذشتند.
اولي گفت: بعضي وقتا واقعا كلافه ميشم.
دومي گفت: منم خيلي وقت‌ها قاتي مي‌كنم ولي نه در اين حد كه در و بكوبم و بزنم بيرون.
چيزهاي نامفهوم گفتند و دور شدند. دو كارگر ديگر پشت بندشان از راه رسيدند.
اولي گفت: اون ستاره رو مي‌بيني.
دومي گفت: هواپيماست. وقتي اينقدر پرنوره حتما هواپيماست.
اولي دوباره گفت: نه هواپيما نيست. نور هواپيماها چشمك مي‌زنه. اون يه ستاره مرده است. اونقدر دوره كه نورهاي قبل مردنش، تازه داره به ما مي‌رسه.
دومي چيزي نگفت. فقط فكر كرد و با هم دور شدند.
همان‌طور كه به ستاره احتمالا مرده در آسمان نگاه مي‌كردم، ياد ستاره افتادم كه قبل از بيرون آمدنم از خانه لب‌هايش مي‌لرزيد و با دست قفسه سينه‌اش را گرفته بود. ژاكت گلوله شده‌ام را برداشتم و به خانه برگشتم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون