از ييلاق وبلاگ تا قشلاق تردز
ابراهيم عمران
وبلاگ كه آمد براي نسل ما كه در اوان نوجواني و جواني بوديم؛ دروازهاي نو به گپ و گفت بود. با وبلاگ خويشتن را كمي بهتر شناختيم. از فضاي ياهومسنجر و حرفهاي خصوصي و عموما تك بعدي و شخصي بيرون آمديم. نميدانم الان، اول ياهو بود به گمانم و بعد وبلاگها آمدند. آري درست است، ابتدا گسترش ارتباطات با ياهومسنجر و متصل شدن سخت بود. آنقدر سير پيدايش و تحول چنين شبكههايي زياد است كه به حتم چند دهه بعد نام بردن از ابتدا و انتهاي آن بسان برخي خيابانهاي فرعي قرار گرفته در خيابان امام است كه حافظه آرامي ميخواهد كه بداني اولينش اسكندري است و انتهايش جيحون! بگذريم كه با آمدن «فيسبوك» كلا جهانبيني جديدي براي همگان ايجاد شد و براي ما هم به نوعي ديگر اين شبكه محل بده و بستانهايي اجتماعي و سياسي شد. با آفريده جديد زاكربرگ كه خيالها در سر داشت و دارد؛ زندگي كرديم. دوستان قديم را يافتيم. گعدهها ساخته شد. دلها ربوده شد و دلِ دلدادگيها آغاز. اين فرزند پرشور دستكم براي فرد ايراني هويت خاصي ايجاد كرد. براي وبلاگ نسلي كه قصد حرف زدن داشت. آن سالها نيز حرف زدن بيشتر سويه سياسي داشت لاجرم. هر چند بودند افرادي كه هم اين سوي و هم آن سوي ماجرا بودند. كمي به خويشتن ميرسيدند و در فراغ بالي به منويات سياسي! داشتن فيسبوك و اكانت آن شده بود حكم داشتن پرايد دهه هفتاد! هر كه آن را داشت دلي به سوي يار پيدا ميكرد. اين يار لزوما يار گاسيپ كردن نميبود. ياري بود كه گاهي از دروازههاي سياست هم عبور ميكرد. كمكم آوازهاش پيچيد و فراگيرياش لامحاله ميتوانست موجب خسران دنيا و آخرت شود. از فيسبوك كه گذشتيم و به مدد اينستاگرام، ديگر همه امور را با هم داشتيم. براي برخي سخت بود ورود به دنيايش. سنگيني و وزانت فيسبوك براي برخي چنان بود كه تا سالها هم مقاومت ميشد كه عضو فرزند تازه متا نشوند! هنوز هم سايه سنگين اولين فرزند زاكربرگ آنچنان بود كه فخر دارا بودنش را به رخ بكشند برخي و بگويند فقط فيسبوك و فاتحه! اما زياد طول نكشيد كه اين سماجت و در حقيقت لجاجت ره به جايي نبرد. گوي سبقت از همه رقبا ربوده شده بود. ديگر اگر اينستا نميداشتي، گويي كفش و لباس تنت نميبود! هر چند همه اينها در جامعه بسته ما به شكل خاصتري پيش ميرفت. دنياي اينستا، جهان موازي براي برخي بود. آنچه در فيسبوك رعايت و خويشتن خويش، عموما ناديده گرفته ميشد؛ در اينستا جايي نداشت. عرياني روح و روان در آن بيشتر به چشم ميآمد. اگر پستي در فيسبوك به فرديت ميپرداخت؛ عموما خرده بر آن ميرفت. اينجا اما اگر فرديت را نشانه نميرفتي؛ نامي هم نميداشتي به حتم! جغرافياي تازه هر چند سبك جديدي در زندگي و ارتباط ايجاد كرد؛ اما رفته رفته از ذوقزدگياش كاسته شد. عدهاي سوداي يار قبل داشتند. اينبار اما شدت فيلتر و داستان كندي اينترنت برخي را از ياد دلداده سابق جدا ميكرد. سال به سال سري به معشوق مجازي نميزدند. حتي نام و نشان ورود را هم ديگر از ياد برده بودند و شايد هم از اينستا دل زده كه چقدر منويات شخصي در آن بيداد ميكند. كمكم حتي جزييترين امر شخصي نيز در اين شبكه به اشتراك گذاشته ميشد. چه دلها كه نميسوخت از اين همه لانگشاتها و كلوزاپهاي بيشتر غيرواقعي! «يهووييها» كمكمك داشت؛ روح و روان را تسخير ميكرد كه چرا من نيستم اينگونه! همه اينها سبب شد عدهاي از خير بودن در اين شبكه بگذرند. پاك كردند و آمدند و پاك كردند دوباره. دلشان نميآمد كه هم باشند و هم نباشند! تا اينكه موجودي به نام توييتر بيشتر ديده شد. وزانت خاصي در ابتدا داشت.محدوديت نوشتن هم براي برخي كه به كليگويي عادت داشتند؛ بد نبود. هر چند سخت بود جان مطلب را در تعداد مشخصي واژه گفتن. ولي هر چه بود آناني كه رحل اقامت در اين شبكه گزيدند؛ اينبار فخر دارا بودن اين دلداده جديد را به ديگران ميدادند. ياري كه كمي بار شخصياش كمتر بود. ديگر از قرمهسبزي خوردن يهوويي، از كوچه و پارك و سفر نرفته خبري نبود! هر چند بعدها اينگونه شد و شاخهاي گذشته نوكي به آن زدند! تا اينكه رييس جديد آمد و كشتيبان را سياست دگر آمد. رقبا نيز از پاي ننشستند. گويي منتظر آن بودند كه طرف سختگيريها را بيشتر كند. انگار ساكنان توييتر هم از يكجانشيني خسته شده بودند. مگر نه اينكه سران برنامهنويس دنيا؛ گويي رگ خواب ما را بلدند و ميدانند در اين دنياي مجازي چه ميخواهيم هرازگاهي! اينبار در چشم به هم زدني «تردز» رونمايي شد. آن هم از دل اينستاگرام. متصل شدن بيدرد سر با همان آمد و شد قبلي. در چند روز ابتدايي آنكه حاليه نيز در آن پيچ تاريخي هستيم؛ سرعت جذب آن حتي براي آفريدگارانش تعجببرانگيز بود. دنيا را نميدانيم اما اينجا با همه تجربهاي كه از گذشته و شبكههاي اينچنين داشتيم؛ افراد تازهاي شديم. نه آنچنان عصا قورت داده و نه آنگونه وا داده؛ همزمان خودمانيم با همه شخصيتهاي پيدا و پنهانمان. سرخوشيهاي لحظهاي و در همان لحظه تئوريسينهاي بزرگ سياسي و اقتصادي و اجتماعي! انگار دنيا به همه ما يك تردز بدهكار بود كه يادآوري كند گاهي قشلاق كنيم و گاهي هم ييلاق. مخلص كلام آنكه از وبلاگ تا تردز؛ آنچه به ما آموخت، اين بود كه حرف زدن و ابراز وجود را نياز داريم. وقتي حقيقياش يافت مينشود؛ دست به دامن مجازياش ميشويم كه اين نيز خود داستاني است پر آب و چشم!