تولد مارسل پروست
مرتضي ميرحسيني
مارسل پروست را معمولا با رمان مشهورش «در جستوجوي زمان از دست رفته» به ياد ميآوريم. كمي بيشتر از نيم قرن زندگي كرد. دهم جولاي 1871 جايي در حومه پاريس متولد شد و پاييز 1922 در همين شهر از دنيا رفت. پدرش مومني كاتوليك بود و مادرش تبار يهودي داشت و به روايت ويل دورانت، از زماني كه خودش را شناخت و عضوي از جامعه ادبي كشورش شد «اغلب دوستان نزديكش را كاتوليكها تشكيل ميدادند، اما تبار يهودي خود را فراموش نكرد.» ثروت و جايگاه اجتماعي خانوادهاش فرصتهاي زيادي برايش فراهم ميكردند، اما بدن ضعيفي داشت و تقريبا هميشه بيمار بود. كم از خانه بيرون ميرفت و بيشتر وقتش به خواندن كتاب ميگذشت. حساس بود و طبع شكنندهاي داشت. در كنش و واكنشهايش لطافتي ديده ميشد كه در آن سالها - اواخر قرن نوزدهم - از پسرها پذيرفتني نبود. عجيب اينكه با همين طبع لطيف، بعد از پايان دوره مدرسه در ارتش نامنويسي كرد و حدود يكسال لباس نظامي پوشيد. البته اين لباس به تن او نمينشست. از خدمت معافش كردند. ادامه تحصيل داد و در حقوق و فلسفه مدرك دانشگاهي گرفت. بعدها زياد از خاطرات عاشقانه اين سالهاي كشف و تجربه حرف ميزد و نام دختراني را كه به آنان دل باخته بود فهرست ميكرد، اما اغلب زندگينامهنويسانش اين قصهها را باور نميكنند و از كنار هم گذاشتن شواهد و قراين، پروست را دگرباش ميدانند. به مرور دوستان فرهيختهاي پيدا كرد و با كساني كه نقشي در هنر و ادبيات پاريس داشتند، همنشين شد و به واسطه آنها - و نيز ثروت خانوادگياش - به محافل سطح بالاي پايتخت راه يافت. پدرش كه برخي رفتارهاي او - مثل بيتوجهي به زندگي اقتصادي - را نكوهش ميكرد، مدتي كوتاه از اين اتفاق خوشحال شد. دورانت مينويسد: «بقاياي اشرافيت فرانسه كه بر اساس آن جوهر هر كس را تبارش تعيين ميكند او را شيفته ميكرد. براي او جلوه و جلال دودمان، زرق و برق جامهها، نزاكت و زيبايي كالسكهها جايگزين زيبايي طبيعي، شهامت اخلاقي و قدرت انديشه شده بود.
مارسل با آنكه تنهايي را چون پرورنده نبوغ است ميستود، از هيچ وسيلهاي براي راه جستن به محافل اشرافي چشم نميپوشيد. قشر بالاي بورژوازي كه مارسل هم به آن تعلق داشت، نظام طبقاتي را پايه و تكيهگاه نظم اجتماعي ميانگاشت. پدرش در ميان كساني كه با آنها ميتوانست همنشين باشد و كساني كه هيچگاه همنشيني با آنها را آرزو نميكرد، مرز دقيقي كشيده بود.» همان سالها چند جلد از كتاب جان راسكين انگليسي را به فرانسه ترجمه كرد و بعد خودش كتاب «شاديها و روزها» (1896) را منتشر كرد كه مجموعه چند داستان كوتاه از نوشتههاي خودش بود. كتاب نه فروش رفت و نه تحسين و تشويق منتقدان را به دنبال داشت. پدرش با اين ذهنيت كه او در نويسندگي آيندهاي ندارد، نكوهشهاي هميشگي را از سر گرفت و مادرش نيز در اين ماجرا، كنار پدر ايستاد. اما او پشت بيماري و ضعف جسمي پناه گرفت و از عمل به آنچه پدر و مادرش ميخواستند، طفره رفت. ميگفت بدنش نميكشد و ناي انجام كاري را ندارد و زود خسته ميشود، اما به مهمانيهاي شبانه ميرفت و مهماناني - كه معروفترينشان آناتول فرانتس بود - رابه خانه دعوت ميكرد. پدر و مادرش به نيت تغيير رفتار پسرشان، به او سخت گرفتند و «مادرش سعي كرد مقرري ماهانه او را كاهش دهد و به حدي برساند كه فقط نيازهاي شخصياش را تامين كند.» اما رفتار مارسل پروست تغيير نكرد. چندي بعد پدرش (در 1903) و سپس مادرش (در 1905) يكي پس از ديگري مردند و ثروت هنگفتي براي او به ميراث گذاشتند. او مرد مستقل و ثروتمندي شده بود و ميتوانست با معيارهاي خودش زندگي كند. اما بيماري تنفسياش شدت گرفت و او را در آسايشگاهي نزديك پاريس زمينگير كرد. با مرگ چشم در چشم شد و اين واقعيت گريزناپذير را باور كرد. در گذر از اين تجربيات، مدام به نوشتن رماني بزرگ ميانديشيد و ميخواست مضموني فلسفي را در خلق اثري ادبي به كار بگيرد. احتمالا سال 1909 يا كمي پيش از آن تصميم قطعي را گرفت و كار نوشتن رمان هفت جلدي «در جستوجوي زمان از دست رفته» را شروع كرد. سبك زندگياش را تغيير داد، از لذت سطحي حضور در مهمانيهاي پاريس دست كشيد، درِ خانهاش را به روي همه - جز چند دوست - بست و حتي نوشتهاند: «خود را در اتاقي محبوس كرد و ديوارهاي اتاق را با چوب پنبه عايق كرد تا صدايي نشنود.» خودش ميگفت: «همه لذتهاي زندگي را فداي هدفي كردم كه به اعتقاد خودم بيهيچ ترديدي از همه چيز مهمتر بود: اينكه آنقدر قوي باشم تا بتوانم آنچه احتمالا در درون خويش داشتم، هستي ببخشم و زنده كنم.»