راز مرگ بروسلي
مرتضي ميرحسيني
تعداد فيلمهايي كه بازي كرد به انگشتان يك دست هم نميرسد و تازه همه آنها فيلمهاي جالب و مهمي نيستند، اما هنوز هم بعد از گذشت نيم قرن از مرگش، سينماي رزمي را به نام او ميشناسند و اعتباري بيشتر از ساير ستارگان فيلمهاي اينچنيني برايش قائل هستند. با «رييس بزرگ» (1971) و «مشت خشم» - در ايران «خشم اژدها» - (1972) به شهرت رسيد و بعد با فيلم «اژدها وارد ميشود» (1973) ستارهاي جهاني شد. چند هفته مانده به اكران اين آخرين فيلم، ناگهان درگذشت و هوادارانش را – كه آن زمان بيشترشان آسيايي بودند – در بهت و سوگ فرو برد. نه بيماري خاصي داشت و نه حادثهاي برايش اتفاق افتاده بود. بيستم جولاي براي صحبت درباره پروژهاي مشترك به خانه هنرپيشهاي به نام بتي يينگ رفت و ريموند چاو، مرد بانفوذ سينماي هنگكنگ را هم با خودش به آنجا برد. آنجا، گويا به محض ورود به خانه، سردرد به سراغش آمد و بعد بيشتر و بيشتر شد. بتي يينگ يكي از قرصهاي مسكني را كه خودش معمولا از آن استفاده ميكرد به او داد. لي قرص را خورد و براي استراحت به يكي از اتاقهاي خواب آن خانه رفت. چشمانش را بست، خوابيد و ديگر بيدار نشد. ناگهاني بودن مرگش زمينهساز شايعاتي درباره احتمال قتل او شد و قصههاي جالب و عجيبي از علت و انگيزه كساني كه او را سربهنيست كرده بودند سر زبانها افتاد. خيليها باور داشتند بروسلي نه بازيگري مثل بازيگرهاي ديگر كه دقيقا هماني – همان قهرمان ظلمستيز و راسخي - است كه روي پرده ميبينند و از اينرو ميگفتند دستهاي پشت پرده در قتل اين قهرمان بزرگ وجود دارد و ممكن نيست اين ماجرا، مرگي عادي و طبيعي باشد. آنچه اين شايعات را تقويت ميكرد و به قصهها رنگ واقعيت ميداد اين بود كه لي با ريموند چاو مشكلاتي پيدا كرده بود و بتي يينگ نيز به بدنامي شهرت داشت. اولي فيلمسازي بود كه براي برتري بر رقبايش از هيچ زدوبند و توطئه ابايي نداشت و ديگري هم زني كه بيشتر از بازيگري، به بيبندوباري و استفاده از مواد مخدر شناخته ميشد (چاو واقعا از لي آزرده بود، زيرا لي چندي قبل در اجراي پروژهاي سينمايي با يكي از شركتهاي رقيب چاو به توافق رسيده بود، آنهم در شرايطي كه چاو معتقد بود و هميشه ميگفت «من، لي را مشهور كردم»). اما واقعيت، حداقل درباره مرگ بروس لي اصلا پيچيده نبود. چند پزشك از مدتي قبل نشانههاي ورم مغز را در او ديده بودند و يكي از آنها نيز ديلانتين (مهار صرع) برايش تجويز كرده بود. حتي مه همان سال، در دستشويي استوديوي گلدن هاروست (هنگكنگ) بيهوش شد و چند ساعتي به كما رفت. بدنش داغ كرده بود و براي لحظاتي نفس نميكشيد. بعد كه به هوش آمد زبانش باز نميشد و نميتوانست چيزي بگويد. البته زودتر از آنچه انتظار ميرفت روبهراه شد و با چند شوخي به كساني كه دورش را گرفته بودند نشان داد كه مشكلي ندارد و حالش خوب است. او آن روز بيتوجه به توصيههاي پزشك، از بيمارستان بيرون زد و حاضر به انجام آزمايشات بيشتر نشد. البته چندي بعد براي صحبت با شركتي كه كار پخش جهاني فيلم «اژدها وارد ميشود» را به عهده داشت به امريكا رفت و در لسآنجلس با پزشك معتمدش مشورت كرد. به چند آزمايش و اسكن مغزش نيز تن داد، اما آن روزها آنقدر سرحال و باانگيزه بود كه پزشك را به خطا انداخت و خطري را كه در يك قدمياش بود ناديده گذاشت. اين پزشك به او كه آن زمان سيوسه سال داشت، گفت كه «بدنت مثل جواني بيست ساله است و اگر بلايي سر خودت نياوري، سالهاي طولاني عمر ميكني.» پزشك امريكايي و همكارانش متوجه مشكل لي نشدند و تا جايي كه ميدانيم، بيهوشي چندي قبل او را نيز از تشنج بر اثر فشار كار زياد و خستگي شديد ديدند. بعد از مرگ، جسد لي را در هنگكنگ كالبدشكافي كردند و نمونهها را براي بررسي بيشتر به آزمايشگاههايي در استراليا و نيوزيلند نيز فرستادند. پزشكان ديگري هم پروندهاش را خواندند و نظرشان را گفتند. نظر بيشترشان اين بود كه مغز لي به يكي از تركيبات موجود در قرص ايكواجسيك (احتمالا مپروبامات) – كه در خانه بتي يينگ خورده بود - حساسيت نشان داده و متورم شده و اين ورم، مرگ او را رقم زده است.