درباره رفتارهاي انسانها و رفتار خودمان چگونه ميتوان داوري كرد؟
فريدون مجلسي
چند سال پيش قرار بود به اتفاق دوست فقيدم خسرو سينايي به مراسم بزرگداشت احمدرضا احمدي بروم كه در كتابفروشي بزرگ «هميشه» در مركز فروش ايران زمين برگزار ميشد. تالاري را آراسته بودند و به تعداد ميهماناني كه پيشبيني ميشد صندلي هم گذاشته بودند. اندكي دير رسيدم. استقبال زياد بود. روي صندليها جاي خالي نبود. حتي راهروها پر بود. ناچار در پشت آخرين رديف صندليها جايي براي ايستادن پيدا كردم. سپس نگاهي به جمعيت نشسته انداختم. ديدم كم نيست صندليهاي خالي كه روي آنها بستهاي، كيفي، مانتويي چيزي گذاشته و به اصطلاح آن را براي دوستاني كه احتمالا قرار بود بعد بيايند جا ذخيره كرده بودند. يكي از اين صندليهاي ذخيرهشده درست مقابل من بود و خانم بسيار جواني پاكت بزرگي روي آن گذاشته بود. تدريجا كه از جابهجا شدن و تكيه بر عصا خسته شدم، راستش لجم گرفت، خصوصا كه بليتي هم نفروخته بودند كه براي دارندهاش حقي ايجاد كند. سرانجام به صاحب پاكت گفتم، خانم عزيز، من خستهام و اين پاكت جاي يك انسان را گرفته است. لطف ميكنيد آن را برداريد كه بنشينم. ايشان گفتند من منتظر شوهرم هستم. زودتر آمدهام برايشان جا گرفتهام. گفتم، من دير آمدم، جا نبود اينجا ايستادم، شوهر شما هم وقتي دير آمد و جا نبود ميتواند بايستد! با اخم پاكت را برداشت و من نشستم. دقايقي بعد كه شوهر رسيد و او را پيدا كرد و از كنار راهرو به او سلام كرد، خانم جوان به او يادآوري كرد كه من «جاي تو» را نگه داشته بودم، اين آقا به زور نشست! البته آن آقاي جوان حرفي نزد. من هم واكنشي نشان ندادم. با خودم گفتم، دختر جوان دوست داشت شوهرش در كنارش باشد. وجدانم قدري ناراحت بود. حال بگذريم از اينكه اينگونه محافل فرهنگي براي ذخيره كردن جا مناسب نيست، اما باز فكر كردم كاش جوانتر بودم و تحمل ايستادن را ميكردم و دل آن خانم جوان را نميشكستم. باري در پايان آن جلسه فرصت ديدار و صحبتي با احمدرضا احمدي دست داد. آخرين ديدار. بعد سلسله مراجعات او به بيمارستان آتيه آغاز و روابط ما تلفني شد.
اين گذشت تا چند روز پيش كه براي بدرقه احمدرضا احمدي به آخرين منزل هستي، به كانون پرورش فكري جوانان و نوجوانان به خيابان ساعي رفتم، با اينكه به موقع رسيده بودم، هنوز در جايگاهي كه آراسته بودند صندلي خالي بود. اما در نقاطي بود كه آفتاب ميتابيد. در رديفهاي آخر در كنار تيرك و سايه درختي آقاي جوان در آستانه ميانسالي ايستاده بود. كنار او ايستادم. احساس كردم جاي او را تنگ كردهام. پرسيدم، اگر من هم در اينجا بايستم، مزاحم شما نخواهم بود! گفت به هيچوجه! سپس نگاهي به فضاي زير چادر موقت انداخت و يكي دو صندلي خالي را نشان داد و گفت در آنجاها صندلي خالي هست. گفتم تاب آفتاب را ندارم، ترجيح ميدهم بايستم. سپس نگاه ديگري به من انداخت و خم شد و زير گوش خانم جواني كه در كنار ما نشسته و همسرش بود حرفي زد و آن خانم نگاهي به من كرد و بيدرنگ از جاي خود برخاست و به من تعارف كرد كه بنشينم! باور كنيد صميمانه اصرار كردم كه به همين عصا تكيه ميكنم و نميتوانم دعوتش را بپذيرم. اما زير بار نرفت. برخاست و گفت كه خودش هم در هر حال نخواهد نشست. باز هم از اينكه آسايش زوج جواني را مخدوش كرده بودم ناراحت بودم. نيم ساعتي بدين منوال نشستم. وقتي ازدحام زياد شد، فرصت را مناسب ديدم كه با سپاسگزاري بسيار با آنها خداحافظي كنم.
روز چهارشنبه گذشته با دريافت دعوتنامه مالياتي براي رسيدگي به اظهارنامه قبلي و احيانا استفاده از فرصت اعتراض و همچنين براي پرداخت ماليات ابرازي سال جاري به حوزه مالياتي محله رفتم. گرماي اواخر تيرماه كلافهكننده بود. به تالار طبقه بالا راهنمايي شدم. نخستين كسي كه نزديك بود گفت چه كار داريد. گفتم دو كار دارم يكي رسيدگي به اظهارنامه مالياتي سال قبل است. نشاني را پرسيد و گفت رسيدگي به وضع شما با خانم باجه يك است كه امروز نتوانستهاند بيايند! چارهاي نبود. گفتم بسيار خوب. كار دوم پرداخت پول ماليات اظهارنامه امسال است. نميدانم چرا گفت، براي آن هم برويد شنبه بياييد! نميدانست كه پيرمردها بد اخلاق و ناشكيبا ميشوند. ناگهان فرياد زدم كه نميروم! براي پول دادن هم بروم فردا بيايم! سختتر از اينها پرخاش كردم. سرانجام همكار ميانسال او پادرمياني كرد و گفت براي پرداخت پول به طبقه پايين برويد و براي انجام كارتان هم چند روز ديگر بياييد، اگر متصدياش هم نبود به خودم مراجعه كنيد.
درست است كه شرايط اجتماعي رفتارها را خشن و ملاحظه شرايط ديگران را پيچيده كرده است، اما انسانها هم با يكديگر فرق ميكنند. داوري مخصوصا وقتي انسان خودش هم بدون در نظر گرفتن شرايط ديگران حق را به خودش ميدهد. كار دشواري است!