• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5541 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۳ مرداد

الهه میزانی‌در بخش دوم مصاحبه با« اعتماد» از زندگی‌اش پیش ازامیرانتظام‌گفت

در پرونده‌ام نوشته بودند طاغوتي‌ام

نيره خادمي

 از مدت‌ها پيش در خانه الهيه است؛ زماني با عباس اميرانتظام، زماني با صدايش از زندان و حالا با يادش. مدال‌ها، عكس‌ها و تصاوير روي ميز و گوشه و كنار، لوح‌هاي تقدير، انگشترها و عينك و كفش‌هاي دست ساز و كتاب و آن آدمك ايستاده با لباس‌هاي نصفه و نيمه آبي رنگ و تمام يادگاري‌هاي زندان در ويترين بزرگ خانه احاطه‌اش كرده‌اند. الهه ميزاني با انگشت اشاره‌ همان جايي را نشان مي‌دهد كه تخت اميرانتظام در ماه‌هاي آخر زندگي‌اش قرار داشت و بي‌وقفه مي‌گويد. زندگي همسر عباس اميرانتظام، نقاط بسيار جالبي دارد؛ به علت تحصيل پدر و مادر در امريكا از يك سالگي تا چند سال بعد از كودكي را در ايران، دور از پدر و مادر و در آغوش پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هايش گذرانده. در بهترين مدارس ايران درس خوانده و بعد به سياسي‌ترين دانشكده دانشگاه لندن يعني مدرسه اقتصاد و علوم سياسي لندن رفته‌ و در زمان حضورش در بانك جزو هسته اصلي بنيانگذاران بيمه كشاورزي بوده است. بعد از انقلاب به خاطر تخصص مجبور شدند او را در بانك ادغام شده كشاورزي حفظ كنند. آن‌طور كه مي‌گويد، ميزاني‌ها از تجار شناخته شده در ايران بودند؛ مثلا عموي پدر او، دومين فردي بوده كه در سيستم بانكي رضا پهلوي حساب باز كرده و در آن بانك، داراي شماره حساب «دو» بوده است. « مادر پدرم، نوه مظفرالدين شاه و دختر سالارالدوله بود و در خانواده پدري من؛ پدر بزرگم و برادرانش از بازرگانان بزرگ آن زمان بودند. از سمت مادري، اصالتا تبريزي بوديم و پدر پدربزرگ من، سردار رشيد نويان از منطقه نويان آذربايجان بود. او آن زمان مثل سردار سپه بود كه جنگ‌هاي زيادي با روس‌ها كرد و از طرف شاه قاجار آن زمان، مدال‌هاي زيادي براي پيروزي در جنگ‌ها به دست آورد.» بخش نخست گفت‌وگو با او در هفته‌هاي گذشته در روزنامه اعتماد منتشر شد؛ بخشي كه درباره عباس اميرانتظام و نحوه آشنايي با او بود و حالا بخش ديگر مصاحبه درباره الهه پيش از اميرانتظام است. اين بخش از گفت‌وگو با الهه اميرانتظام (ميزاني) را در ادامه مي‌خوانيد.

ديگران شما را به واسطه آقاي اميرانتظام مي‌شناسند، همسر يكي از قديمي‌ترين زندانيان سياسي ايراني پس از انقلاب كه به عنوان يكي از چهره‌هاي سياسي ايران هم مي‌توان از او ياد كرد. اما فارغ از نام ايشان، مي‌خواهم از خودتان بگوييد. الهه ميزاني كه به نوعي از خاندان قاجار هم محسوب مي‌شود در چگونه خانواده‌اي به دنيا آمد و رشد كرد؟

متشكرم كه اين فرصت را به من داديد؛ مخصوصا در اين شرايط كه برخي نام‌ها و برخي افراد خط قرمز هستند، مسلما ما هم جزو آنها هستيم و شما قدم بزرگي برداشتيد و خواستيد مقداري از ناگفته‌هاي ما را داشته باشيد. اميدوارم مشكلي براي شما پيش نيايد. رسالتي را هم درباره ناروايي‌هايي كه به دلايل خيلي واضح در حق همسرم يا فعاليت‌هاي ما دو نفر در اين مدت شد، انجام مي‌دهيد چراكه سعي كردند، هيچ‌وقت نشان داده نشود و در خاموشي و محاق باشد. به نوبه خودم از اين فرصت متشكر هستم. همان‌طور كه به درستي اشاره كرديد من از طرف پدري خانواده قاجار هستم. يعني مادر پدرم، نوه مظفرالدين شاه و دختر سالارالدوله بود. خانم فخرالدوله، مادر آقاي اميني، عمه مادربزرگ من است؛ كتابخانه خيلي قشنگي دارند و منزل آنها در خيابان فرشته است كه عكس آن هم در پياده‌رو هست. در خانواده پدري من؛ پدربزرگم و برادرانش از بازرگانان بزرگ آن زمان بودند از نظر تمول و امكانات. در واقع، دليل نزديك شدن اين خانواده بازاري و تجاري با خانواده قاجار، عشق ميان پدربزرگ و مادربزرگ من بود كه باعث ازدواج تمام دختران قاجار با پسران ميزاني شد. درنتيجه در خيابان فرهنگ ميزاني‌نشين آن زمان قاجارها و ميزاني‌ها كنار هم زندگي مي‌كردند. از سمت مادري اصالتا تبريزي بوديم و پدر پدربزرگ من، سردار رشيد نويان از منطقه نويان آذربايجان بود. او آن زمان مثل سردار سپه بود كه جنگ‌هاي زيادي با روس‌ها كرد و از طرف شاه قاجار آن زمان، مدال‌هاي زيادي براي پيروزي در جنگ‌ها به دست آورد. دو تا از اين مدال‌ها كه به سينه او است به عنوان ارث خانوادگي به من رسيده است. پسر او يعني پدر مادر من، به سوييس رفت. او جزو تحصيلكرده‌هاي آن دوره بود و به ترتيب صاحب مشاغل رده بالاي دولتي تا وزارت رفت. عكس او اينجا با لباس مخصوص سلام در كاخ گلستان هست. در نتيجه به تهران منتقل شد و مادر من از دو سالگي در تهران بود. آن زمان تنها منطقه‌اي كه تيپ‌هاي خاصي در آن زندگي مي‌كردند، خيابان فرهنگ بود و پدربزرگ من هم از تبريز به خيابان فرهنگ آمد. آشنايي پدر و مادر من همانجا در سنين 16 سالگي صورت گرفت كه منجر به عشق عجيب و غريبي شد و به‌رغم اينكه خانواده خيلي مايل نبودند ولي آنها در 18 سالگي ازدواج كردند. خيلي جوان ازدواج كردند و بعد از يكي، دو سال، من به دنيا آمدم. پدر و مادرم اين شرط را گذاشتند كه ادامه تحصيل دهند بنابراين به امريكا رفتند و من اينجا ماندم چون هنوز كوچك بودم. يك سالم بود و پيش مادر بزرگ و پدربزرگ هر دو خانواده ماندم. قرار شد كه وقتي آنها جابه‌جا شدند برگردند و من را با خود ببرند. بعد از پدر و مادر، عموهايم همه رهسپار امريكا شدند؛ منتها آن موقع تماس مي‌گيرند كه بيايند و من را ببرند ولي پدربزرگ و مادربزرگم مي‌گويند شما خيلي دور هستيد -چون امريكا آن زمان مثل كره مريخ بود يعني تا اين اندازه دور بود- ما نمي‌گذاريم. در نتيجه من پيش پدربزرگ و مادربزرگ مادري مستقر شدم؛ پنجشنبه و جمعه‌ها هم پيش مادربزرگ و پدربزرگ پدري‌ام بودم و آن هم دليل داشت. پدربزرگ مادري من تحصيلكرده اروپا بود و خيلي ديسيپلين داشت و با من در خانه به فرانسه و روسي صحبت مي‌كرد. مادربزرگ پدري من چون يك شازده خانم راحت و آزاد بود؛ من در خانه‌اش آتش مي‌‌سوزاندم و از برنامه خارج مي‌شدم. مخصوصا من را اينجا گذاشتند كه از نظر تعليم و تربيت با ديسيپلين باشم و پنجشنبه جمعه‌ها آن طرف بروم. پدر و مادرم را هم نمي‌شناختم و خيلي دلتنگ آنها نبودم.

يعني از آن ابتدا اصلا پدر و مادر را يادتان نبود.

بله يك‌سالم بود. فقط عكس مي‌فرستادند و به من نشان مي‌دادند كه مثلا اينها پدر و مادر تو هستند؛ منتها هيچ احساسي نداشتم چون غرق در محبت و پشتيباني اين دو خانواده و عمه و عموهايي كه هنوز در ايران بودند، بودم. تنها نوه بودم ولي خوشبختانه با تمام اين توجه‌ها وقتي پدر و مادرم به ايران بازگشتند، از تربيتم راضي بودند. هيچ‌وقت نگذاشتند لوس و از خودراضي باشم و در عين تربيتي با ديسيپلين، بهترين دوران كودكي را گذراندم. عزيز همه بودم، راننده‌اي مي‌آمد و من را مي‌برد و چه خريدها و تولدهايي كه داشتم. خاطرات خيلي خوشي در كودكي داشتم. زمان رفتن به مدرسه، مادرم زودتر از پدرم برگشت، چراكه در آن زمان مدرسه ميسيونر امريكايي‌ها در ايران افتتاح شد. خانم مري پزشكيان يك ارمني و امريكايي بود و مي‌خواست سيستم آموزشي امريكايي-ايراني را در ايران پياده كنند. پدر و مادر من هم كه در امريكا تحصيل كرده بودند و تيپ‌هاي آوانگاردي بودند؛ دوست داشتند، بهترين تحصيل را داشته باشم. در نتيجه مادرم براي شروع مدرسه‌اي كه پيش دبستاني بود، خود را به ايران رساند. دوران سختي را آنجا گذراندم كه با مادر آداپته شوم.

چطور؟ بيشتر توضيح دهيد.

مرحله سختي بود. مادرم در فرودگاه مهرآباد بغلم كرد و من، خود را ذره‌اي عقب مي‌كشيدم چون او را نمي‌شناختم. مي‌دويدم پيش پدربزرگ و مادربزرگم كه مدام مي‌گفتند؛ مادرت است. اين دوران طول كشيد و مادرم براي اينكه دوران وفق دادن بگذرد؛ چند ماهي خانه پدرش زندگي كرد. پدر و مادرم خانه داشتند ولي براي اينكه يك دفعه وارد مكان جديد نشوم و از آنها دور نشوم چند ماه خانه پدربزرگ مانديم بنابراين يك‌دفعه از ديسيپلين سخت وارد ديسيپلين سخت‌تري شدم. الان قدر آن را مي‌دانم چون آن چيزي شدم كه الان هستم و خيلي متفاوت از افرادي كه منتقدشان هستم ولي در آن دوران، سخت‌گيري كمي زياد بود. چگونه نشستن، برخاستن و غذا خوردن و اينكه چگونه بايد تشكر كنم و از اين داستان‌هايي كه از غرب وارد شده بود. آن دوران هم گذشت من وارد مدرسه ميس مري شدم؛ درس اول به زبان انگليسي بود و بعدازظهرها همزمان فارسي مي‌خواندم. بعد از يك سال پدرم هم برگشت و آن هم تروماي ديگري شد. باز من را به فرودگاه بردند و يك آقاي جوان و خوشگلي آمد كه گفتند؛ پدرت است. من دوباره همان واكنش‌هاي قبلي را داشتم. مقداري طول كشيد تا به اين زندگي جديد خو بگيرم، پدرم كه آمد ما به خانه اصلي‌مان منتقل شديم. جدايي از پدر و مادربزرگم كه خيلي دوست‌شان داشتم كمي من را آزرده كرد، به روي خودم نمي‌آوردم ولي شب‌ها زير پتو گريه مي‌كردم. كوچولو بودم، كلاس اول و دوم ولي از اينكه از آنها دورم و نمي‌گذارند آنجا زندگي كنم از دست پدر و مادرم كمي عصباني مي‌شدم. آنها هم متوجه شده بودند مثلا اگر كار نادرستي مي‌كردم يا نمره كم مي‌آوردم
-البته اين مثال است چون من هميشه شاگرد اول بودم- بزرگ‌ترين تنبيه اين بود كه «پنجشنبه و جمعه خانه پدربزرگ و مادربزرگ‌ها نمي‌روي» چون نوبتي مي‌رفتم. اين براي من بزرگ‌ترين فاجعه بود، بنابراين كاري نمي‌كردم كه پنجشنبه و جمعه‌ام را از دست بدهم. اين هم دوران دبستانم بود. آن موقع يكي، دو مدرسه امريكايي به عنوان كاميونيتي اسكول در خيابان ژاله بود و معمولا همه بعد از ميس مري به آنجا مي‌رفتند اما درست بعد از اينكه دبستان را تمام كردم دولت به ميس مري -كه تا قبل از آن كنار سينما مهتاب، كوچه بهار بود و باغ خيلي زيبايي داشت- زمين بزرگي در خيابان كريمخان داد. اگر وارد كريمخان شويد بعد از طلافروشي‌ها، دست چپ يك مدرسه با آجرهاي قرمز هست كه الان مدرسه پسرانه بهشتي است. اين مدرسه ما بود و در زمان خود مدرسه لوكسي بود. دبستان را آنجا تمام كردم و درست همان زمان دولت ايران با مدارس بين‌المللي قرارداد بست. حسن آن نسبت به مدرسه امريكايي چه بود؟ در مدرسه امريكايي، فارسي خيلي كم ياد مي‌دادند و ديپلم امريكايي داشتند ولي در مدرسه بين‌المللي، اجازه تدريس فارسي بيشتري وجود داشت و وزارت آموزش و پرورش اجازه داده بود كه اگر كسي علاقه و استعداد داشت، ديپلم ايراني بگيرد. پدر من هم خيلي علاقه داشت كه زبان فرانسه را خوب بدانم و ديپلم ايراني داشته باشم. اين مدرسه، سيستمي داشت كه ديپلم شش‌گانه سوييس و معادل فوق ديپلم در دنيا بود كه اگر آن را با نمره‌هاي خوب مي‌گذرانديد، بدون اينكه «لول A» بگيريد، وارد بهترين دانشگاه‌هاي دنيا مي‌شديد. ديپلم امريكايي محسنات زيادي داشت. خانواده‌ام مايل بودند كه امتحان آنجا را هم بدهم كه سخت‌تر از كاميونيتي بود. قبول شدم و به آنجا رفتم. دوران دبيرستان را در مدرسه ايران زمين، مدرسه بين‌المللي تهران تمام كردم؛ زبان اولم انگليسي، زبان دومم فرانسه و زبان سومم فارسي بود ولي به قدر زيادي ايراني بودم و به خاطر همان حس عشق ايراني الان هم روبه‌روي شما هستم، فارسي را به قدري خواندم كه ديپلم ايراني را هم داشته باشم.

به كدام شخصيت اديب ايراني علاقه‌مند بوديد يا كدام داستان از داستان‌هاي ايراني براي شما جالب بود و باعث بيشتر شدن علاقه شما به زبان فارسي شد؟

يك جنبه آن تاثير پدربزرگ مادري‌ام و پدرم بود. مادرم نه، مادرم بسيار غرب و فرهنگ و تربيت آنها را ترجيح مي‌داد ولي پدرم خيلي ايراني بود به همين دليل وقتي به ايران آمد، گرين كارت خود را پاره كرد و گفت هر وقت بخواهم مي‌روم، اين براي چيست. اين احساس از آنجا به من منتقل‌ شد. در زمان دبستان پنجشنبه و جمعه‌ها به خانه پدربزرگم مي‌رفتم و بايد انشاي فارسي مي‌نوشتم، او به من شعرهاي زيادي ياد مي‌داد و من را با ادبيات فارسي آشنا كرد. اين علاقه در وجودم بود چون هيچ فردي را نمي‌شود با زور به چيزي علاقه‌مند كرد. اين علاقه از كودكي و در محيط مدرسه كاملا امريكايي در وجودم صورت گرفت. در سيزده سالگي، ذوب شعر گذري در تاريخِ فريدون مشيري «هيچ حيواني به حيواني نمي‌دارد روا/ آنچه اين نامردمان ...» بودم با اينكه شايد همه آن را متوجه نمي‌شدم ولي روي من اثر گذاشته بود. كتاب‌هاي ممنوعه آن زمان مثلا ماهي سياه كوچولو يا كتاب آل‌احمد را مي‌‌خواندم. اين دوران مثل شروع دوران نوجواني و روشنفكري است و من سعي مي‌كردم اين كتاب‌ها را پيدا كنم و بخوانم. نصف آن را مي‌فهميدم و نصف آن را نمي‌فهميدم ولي آن علاقه در يك محيط كاملا خارجي (شكل گرفت) چون مدرسه لوكسي بود و فرزندان ديپلمات‌هاي خارجي سفارت‌ها و همچنين فرزندان تمام رجال ايراني به آنجا مي‌آمدند به عنوان مثال پسر شادروان دكتر خلعتبري، شريف امامي. تمام اينها هم‌دوره‌اي‌هاي من بودند. الان هم دوستان من هستند كه پدران‌شان هر كدام به سرنوشتي دچار شدند. اليت جامعه در آن مدرسه بود و شايد 60درصد آن خارجي بود؛ حتي بچه‌هايي از سفارت اسراييل آنجا بودند و دوستاني اسراييلي يا آفريقايي هم داشتم؛ بچه‌هاي همه آنهايي كه (از كشورهاي ديگر) در ايران سفارت داشتند. آنجا از كلاس يازده بايد شروع كنيد و امتحان آن را بدهيد. من بايد انتخاب مي‌كردم كه در آينده مي‌خواهم چه چيزي بخوانم و اصلا شك نداشتم كه مي‌‌خواهم علوم سياسي بخوانم.

چرا؟ واقعا اين علاقه شما به علوم سياسي در كجا ريشه داشت؟ به هر حال شما يك پدربزرگي هم داشتيد كه در دوره‌اي از حكومت پهلوي اول وزير راه بود. البته اسم ايشان را هم من نمي‌دانم.

رشيد الملك نوياني.

آيا به كسوت او برمي‌گشت يا مراوداتي كه در خاندان و خانواده وجود داشت؟

بخشي از هر دو و شايد چيزي كه در وجود خودم بود. هيچ عامل تاثيرگذار قطعي را نمي‌توانم اسم ببرم ولي داستان‌هايي از مادربزرگم درباره مصدق السلطنه مي‌شنيدم
-چون دكتر مصدق و خانمش هر دو قاجار بودند. مادربزرگم تعريف مي‌كرد كه مثلا دكتر مصدق با درشكه به خيابان فرهنگ مي‌آمد و به قدري مردم او را دوست داشتند كه به خيابان مي‌ريختند و از او استقبال مي‌كردند. از كاراكتر مثبتش صحبت مي‌كرد و مي‌گفت در دوره‌اي كه نخست‌وزير بود، مجبور بودند كه خيابان‌ها را قرق كنند ولي او به مادربزرگم سر مي‌زد. يا پدربزرگم كه در سياست و دولت بود. نمي‌دانم ولي عجيب از 13- 12 سالگي سرم براي مسائل سياسي درد مي‌كرد. بچه‌اي كه زبان انگليسي‌اش از فارسي‌اش قوي‌تر است چرا مثلا برود اين طرف و آن طرف تا كتاب ماهي سياه كوچولو را پيدا كند؟ غريزه‌اي در وجودم بود كه من را در اين راه قرار داد. تصميم گرفتم كه رشته علوم سياسي بخوانم و هدفم ورود به سياسي‌ترين دانشگاه دنيا بود كه دانشكده علوم سياسي دانشگاه لندن است. پدرم موافق نبود و پدر و مادرم هر دو دل‌شان مي‌خواست به مدرسه ترجمه سوييس بروم. مدرسه‌اي كه دوره آن 7 سال طول مي‌كشيد ولي در پايان به 15 زبان زنده دنيا مسلط مي‌شديد و بهترين جاب‌آفرها را در دنيا داشتيد. پدرم مي‌دانست استعداد زبان من خوب است، مي‌گفت؛ «حيف است اگر به آنجا بيايي از نظر كاري گارانتي هستي و تمام سازمان‌هاي بين‌المللي تو را روي هوا مي‌برند.» ولي من مقاومت كردم و گفتم مي‌خواهم رشته‌اي را بخوانم كه دوست دارم. وقتي كه جواب‌هايم آمد، شروع به مكاتبه با دانشگاه‌هاي انگليس كردم؛ اول دانشگاه‌هاي لندن و بعد بيرمنگام، منچستر و ساسكس. سياست در اين دانشگاه‌ها خيلي قوي بود و البته انتخاب اولم ال‌اس‌اي (دانشگاه علوم سياسي و اقتصاد) بود كه افرادي چون پوپر، كندي و بسياري رجل سياسي از آن بيرون آمده‌اند. در عين حال براي مك‌گيل كانادا هم اپلاي كردم چون علوم سياسي آن دانشگاه هم قوي بود. نمره‌هايم به قدري خوب بود كه مك‌گيل، بدون شرط من را در ترم دو قبول كرد ولي منتظر انگليس بودم. اين دانشكده مخصوصا خيلي سخت گرفت و گفت در دو درس «هاي‌لول» بايد نمره A بياوري. من نمره را آوردم و وارد اين دانشگاه شدم. ليسانس گرفتم و براي فوق ليسانس اقتصاد سياسي خواندم. آن زمان خيلي صحبت اتحاديه اروپا بود كه اول اسمش بازار مشترك بود و مي‌خواستم پايان‌نامه‌ام را روي اين مساله تهيه كنم. فوق ليسانسم را هم گرفتم و بين فوق ليسانس و دكترا، خواستم يك مدت فاصله بگذارم كه ببينيم اصلا مي‌خواهم ايران زندگي و كار كنم يا به سازمان‌هاي بين‌المللي بروم. آخر زمستان 56 به ايران آمدم تا مهر براي دكترا بروم. آن زمان سر رساله دكترا هم، موضوع چگونگي ايجاد اتحاديه در خاورميانه در فكر من بود كه الان هم خيلي صحبت آن است؛ چيزي شبيه بازار مشترك اروپا بين كشورهايي كه در منطقه خاورميانه قرار دارند. به ايران كه آمدم بعد از عيد و در ارديبهشت، دانشگاه شهيد بهشتي اعتصاب كرد و در تير ماه در اصفهان حكومت نظامي شد. مادرم هم مقداري ناراحتي معده داشت و مي‌گفت چون مدام حرص انقلاب را مي‌خورم
-مخالف شديد انقلاب بود- پدرم نوتر بود و من هم انقلابي بودم. من بنا به اقتضاي رشته‌ام و تحصيلم گرايشاتي داشتم؛ بالاخره آدم گرايشات چپ و انقلابي دارد. پدرم ممتنع بود ولي مادر شديدا مخالف انقلاب بود. در نتيجه من نوارها را يواشكي گير مي‌آوردم و در خانه و در اتاقم بي صدا گوش مي‌كردم. مادر و پدرم به امريكا رفتند و ناراحتي معده مادرم كاملا رفع شد. من هم منتظر شدم كه آنها بيايند تا براي دكترا به انگلستان برگردم. وقتي به ايران رسيدند، درد مادرم طوري شروع شد كه مدام مي‌گفت از اعصاب است اما اصلا چنين چيزي نبود و خيلي دير به آن رسيدگي كردند. آندوسكوپي شد و سرطان خيلي پيشرفته بود. مادرم بايد عمل مي‌كرد ولي همه ‌چيز خيلي دير شده بود و در عرض دو ماه مادرم فوت كرد درحالي كه برادرم 10 ساله و پدرم 49 ساله بود. ديدم نمي‌توانم اين دو را رها كنم. تصميم سختي بود ولي الان اصلا پشيمان نيستم كه كنارشان ماندم. بنابراين فقط يك سفر به انگليس رفتم و سوپروايزرم وقتي من را ديد
-ديگر انقلاب شده بود- گفت تو زنده‌اي؟ مرده‌اي؟ چرا اصلا هيچ خبري از تو نيست. گفتم آمده‌ام بگويم نمي‌توانم دكترا را ادامه دهم و بايد در ايران باشم. به ايران برگشتم و در بانك توسعه كشاورزي مشغول به كار شدم البته براي خيلي از سازمان‌ها امتحان دادم و در سمت‌هاي بالا قبول شدم، منتها برايم ترسناك بود. وزارت دارايي من را به عنوان مدير كل خواست ولي آنجا همه سن الان من بودند؛ فكر مي‌كردم چقدر پير هستند. بانك توسعه را كه مهدي سميعي -آخرين پستش بود خدا رحمتش كند- تاسيس كرده بود كادري جوان و تحصيلكرده داشت. من هم با كارشناسي ارشد شروع كردم، خيلي راحت بودم و همه روسا تحصيلكرده خارج بودند. به من اين آوانس را دادند تا زماني كه به زبان فارسي عادت كنم گزارش‌هايم را به زبان انگليسي بنويسم. آنجا ماندگار شدم.

در جايي گفته بوديد كه پس از بازگشت به ايران در حوزه شهرها و روستاهاي ايران كاري انجام مي‌داديد و سفرهايي به اين نقاط داشتيد. چه كاري بود؟آيا تحقيقاتي بود يا...

شما كمي جلو پريديد. به عنوان كارشناسي اقتصادي و امور بين‌الملل شروع به كار كردم. آن زمان دو بانك كشاورزي وجود داشت يكي بانك تعاون كه قديمي بود و وام‌هاي كوچك به كشاورزان مي‌داد و مهدي سميعي، بانكي تاسيس كرد كه طرح‌هاي زيربنايي در كشور ايجاد شود؛ دامداري‌هاي بزرگ، كشت و زرع بزرگ و مثلا همين نيشكر هفت‌تپه و پروژه‌هاي عظيمي كه ايران را به طرف توسعه پايدار مي‌برد. ما تحقيقات را در اين زمينه ايجاد مي‌كرديم و اين تحقيقات نيازمند اين بود كه به مناطق برويم و آشنا شويم و گزارش تهيه كنيم. منتها اين موارد خيلي به طول نينجاميد، چراكه وقتي انقلاب شد و آقاي بني‌صدر رييس‌جمهور شد بانك‌ها ادغام شدند. بانك تعاون را در بانك توسعه كشاورزي ادغام كردند؛ مثلا يك مدرسه روستايي با مدرسه ايران زمين؛ تا اين اندازه سطح متفاوت بود ولي ما چاره‌اي نداشتيم، آنها جمعيت زيادي بودند و ما جمعيت اليت تحصيلكرده كوچك. ما كارمان را انجام مي‌داديم منتها نوآوري كه طي چند سال انجام داديم و من نماينده بانك در آن تشكيلات شدم، بيمه محصولات كشاورزي و دامي و باغي بود. فكر خيلي نويني بود كه محصولات كشاورزي را در مقابل سوانح طبيعي بيمه كنيم. من از طرف بانك، جزو هسته بنيانگذار بودم. جا انداختن آن زمان زيادي برد، منتها كار خوبي بود. اين كار، سفرهاي روستايي من را زياد كرد و چه شب‌هايي كه مي‌رفتم در مسجد مي‌خوابيدم. شايد هيچ كس باور نمي‌كرد كه از آن لالالند و آن زندگي اين كار را انجام دهم ولي دوست داشتم. همه فكر مي‌كردند يك آدم تيتيش ماماني هستم؛ كسي كه 10 نفر بايد به او سرويس دهند. مي‌گفتم من هم مثل شما اين كارها را در خانه انجام مي‌دهم، بعد به روستا مي‌روم و اين كارها را انجام مي‌دهم. درنهايت اين باعث شد، همه را در مسجد گردهم بياوريم. مردم مي‌گفتند بيمه كلاهي است كه دولت مي‌خواهد سر ما بگذارد. ما مي‌گفتيم كه وقتي اتفاقي طبيعي مثل سيل و زلزله يا رانش زمين و خشكسالي رخ ‌دهد و محصول شما از بين برود، اين صندوق به شما خسارت مي‌دهد. درنهايت با استقبال خيلي خوبي روبه‌رو شديم و بعد صندوق بيمه هم خيلي بزرگ شد و ساختماني گرفت. من ديگر از آنجا كه ساختمان اصلي بانك كشاورزي در گيشا بود، به يك خيابان پايين‌تر منتقل شدم و تا زماني كه خود را بازنشسته كردم، آنجا بودم.

بيشتر به كدام مناطق روستايي مي‌رفتيد؟

همه جا.

پس در واقع مي‌رفتيد مردم را توجيه مي‌كرديد.

بله، اوايل خيلي سخت بود چون وقتي انقلاب شد، كميته‌ها روي كار آمدند، بعد آقاي حسن اكبري، مديرعامل بانك شده بود كه بعدها در انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي شهيد شد. او مدير عامل بانك شده بود. وقتي او از بين رفت، ميلاني كه از بانك بود و خود را با حكومت تطبيق داده بود، خيلي كمك كرد و دوباره ما را به كار دعوت كرد. در پرونده من آمده بود؛ طاغوتي‌ام. حالا نمي‌دانم كجا طاغوتي بودم. من را كه دعوت كردند واقعا با ذوق و شوق آمدم براي اينكه هميشه براي مملكت كار مي‌كنم و براي فرد كار نمي‌كنم. خيلي اذيت مي‌شدم چون به دليل نياز به تخصصم مجبور بودم با -آن موقع وزارت كشاورزي شده بود وزارت جهاد كشاورزي- يك عده آدم كه تا اينجا محاسن داشتند و پيرهن روي شلوار بودند كار كنم. رييسم جهادي شده بود ولي بيچاره جهادي خوبي بود. مي‌گفت «گزارش را بنويس ولي چون تو زني، نمي‌توني تو جلسه بيايي، من بخونم اين رو.» حالا چه فرقي مي‌كند، من گزارش را براي اين بابا مي‌نوشتم و او در جلسه مي‌خواند. حق نداشتم به عنوان يك زن در جلسه شركت كنم ولي همين آدم، وقتي حسن‌نيت من را ديد و متوجه شد براي هدفي كار مي‌كنم، تابو را شكست و گفت مي‌خواهم فلاني در ماموريت با من باشد. اين موضوع براي من كابوس بود و مي‌گفتم چطور مي‌خواهم با او به ماموريت بروم. ولي اصلا هم بد نبود مثلا ماه رمضان به من در يك اتاق ديگر افطار مي‌دادند و خودشان يك‌جا روي زمين مي‌نشستند. يك اتاق براي من تهيه كرده بودند مثلا من به او مي‌گفتم آقاي مهندس مقدسي، لباست خيلي كثيف است امشب آن را بشور براي جلسه فردا. خودش مي‌ماند كه چه جراتي دارم اين حرف‌ها را به او مي‌گويم. ولي يك‌جورايي با هم رفيق شديم چون به حسن‌نيت من پي برد. با خودم مي‌گفتم؛ او هم يك آدم است و با اين سن مجبور است اين‌طور باشد، كاش بتوانيم با هم كار كنيم. در آن سفر ما خيلي به هم نزديك شديم و او بعدها از كارهايم تقدير مي‌كرد و سعي مي‌كرد من را در ميان خانم‌ها لانسه كند. در آن قسمت بودم و اين باعث شد كه ما تمام ايران را برويم. تا نقطه صفر سيستان و بلوچستان و پاكستان يا از اين سمت در تركمن‌صحرا تا مرز شوروي آن زمان، رفتم كه ديده‌بان‌هاي شوروي ديده مي‌شدند. از هر لحظه آن لذت مي‌بردم چون اگر غير از اين امكان شغلي بود و ايران نمانده بودم هرگز جامعه‌ام را به اين خوبي نمي‌شناختم.

از مقاومت روستاييان گفتيد، آيا خاطره‌اي از مقاومت روستاييان در رابطه با اينكه شما زن هستيد و وارد جمعي شديد و در رابطه با يك چيز ناشناخته مثلا بيمه صندوق كشاورزي با آنها صحبت مي‌كنيد، داريد؟

اصلا مشكلي با روستاييان نداشتيم، چه مرد و چه زن و اصولگراترين افراد يا استان‌هاي مدرن‌تر؛ هيچ‌وقت مشكلي با من نداشتند. خيلي هم مهمان‌نواز بودند. رفتار من طوري بود كه ديگر نمي‌ديدند كه من زن يا مرد هستم. با يونيفرم قانوني و حجاب و روپوش و مقنعه سرمه‌اي، خيلي شيك و مرتب مي‌رفتم؛ اصلا رفتاري نمي‌كردند كه اين زن است يا مرد. مشكلي با آنها نداشتم با كناري‌هايم مشكل داشتم. براي اينكه آنهايي كه از جهاد مي‌آمدند اصلا خوشحال نبود، بلكه روي اجبار بايد من را مي‌پذيرفتند چون سواد كار را داشتم ولي رفتارهاي‌شان به جز رييس خودم -كه وقتي من را شناخت ديد اصلا مرز زن و مرد وجود ندارد و مثل يك خواهر بزرگ‌تر با او حرف مي‌زنم- بقيه آدم‌هاي عجيب و غريبي بودند. خوزستان متفاوت بود، وقتي براي بيمه كردن ژن اصيل اسب ايراني كه به عنوان مسوول اين پروژه، تحقيق مي‌كردم- سه ژن اصيل وجود دارد؛ اسب عربي، كردي و تركمن- بايد به خوزستان و كردستان و تركمن‌صحرا مي‌رفتم. چون خوزستان گرم است آنها بيشتر شب‌ها بيرون مي‌آيند و قرار مي‌گذارند و طي روز همه در خانه‌هاي‌شان هستند. وقتي من بيرون مي‌آمدم براي‌شان حضور يك خانم در منطقه‌اي كه اصلا زن در آن ديده نمي‌شد هيچ عجيب نبود. وقتي مي‌رفتيم به منزل آنها و شروع مي‌كرديم به سوال و نوشتن، خانم‌هاي آنها اصلا جلو نمي‌آمدند.

در مورد ازدواج اول‌تان هم مقداري توضيح مي‌دهيد؟

بله حتما. من كه 22 سالم بود شروع كردم. استخدام بانك توسعه كشاورزي شدم و در بخش امور بين‌الملل كار مي‌كردم. كارم طوري بود كه در بخش اقتصادي يك پروژه مشترك داشتيم. در محيط بانك چند ماهي كه هنوز انقلاب نشده بود، همه خيلي شيك و آراسته بودند چه خانم‌ها و چه آقايان. سطح خيلي بالا بود و من فكر مي‌كردم محيط دانشگاه است ولي بعدا خيلي تغيير پيدا كرد. رييس اداره اقتصادي كسي بود كه از آكسفورد دكترا داشت و ما افرادي كه در بانك در انگليس تحصيل كرده بوديم مثل يك كلوني بوديم؛ مهدي سميعي، مسعود راد كه رييس من بود و يكي ديگر كه كمبريج درس خوانده بود. همسر من كه آكسفورد درس خوانده بود و بقيه در امريكا يا شيراز تحصيل كرده بودند. در نتيجه در كار علاقه‌اي پيش آمده بود. آن‌قدر باسواد و باشخصيت بود كه من جذب اين كاراكتر شدم. كار كردن نزديك و اينكه هر دو انگليس درس خوانده بوديم باعث ايجاد علاقه شد البته افراد ديگري هم براي مساله ازدواج بودند. مادر و پدر من هم بايد آدم‌ها را اوكي مي‌كردند. او اول گفت كاراكتر من آدمي است كه نمي‌توانم با كسي زندگي كنم. گفتم؛ من هم راهي جز ازدواج ندارم. هنوز اين ميزان از روشنفكري در خانواده ما نبود و حالا هم نيست كه كسي با كسي (همين‌طور) زندگي كند. مي‌گفت نمي‌دانم چه سحري داشت كه من را وادار كردي؛ حق هم داشت. بعضي‌ها نمي‌توانند ولي او را به خانواده و مخصوصا مادرم معرفي كردم. مامان من مخالف شديد بود چون دو فرهنگ كه متفاوت باشد با هم نمي‌سازند. آنها يك فرهنگ كاملا سنتي داشتند. درست است كه آكسفورد درس خوانده بود اما مادر و خواهر او با چادر بودند. مي‌گفتم؛ او كه اين تيپي نيست؛ خودم را وفق مي‌دهم. آنها از يك خانواده فئودال در مازندران بودند و عموي پدر بچه‌هاي من، اول انقلاب به عنوان فئودال بزرگ مازندران مدتي حتي دستگير شد. مي‌خواهم طرز فكر را بگويم كه زن در آن خانواده چه جايگاهي داشت البته الان عوض شده‌اند. من اين حرف‌هاي مادر را باور نمي‌كردم. وقتي كه آدم خيلي عاشق است، چشمش به همه ‌چيز بسته مي‌شود ولي مادرم حق داشت؛ وقتي فرهنگ‌ها جور نباشد هر قدر هم كه بخواهيد تطبيق بدهيد باز يك جاهايي نمي‌شود؛ ذاتي كه 14 سال در فرنگ بوده ولي آن ديدگاه مردسالاري در وجودش مانده را نمي‌شود تغيير داد. البته نسل‌هاي بعدي او خيلي تغيير كرد ولي من آن موقع عاشق و كور و كر بودم و فقط مي‌گفتم؛ عاشق اين هستم كه چهار تا بچه داشته باشم. او هم مي‌گفت؛ من اصلا با ازدواج موافق نبودم حالا با بچه. باز گفت؛ نمي‌دانم تو چه كار كردي. به هر حال ما صاحب دو بچه شديم و من الان به بچه‌هايم مي‌گويم، تنها چيزي كه به خاطر آن از پدرتان خيلي متشكرم اين است كه شما را به من داد. البته او هم خيلي عوض شده ولي آن سختگيري‌ها روي بچه‌ها هم بود و محيط استبدادي بود. اگر با پدرم
سه بار در روز صحبت مي‌كردم براي اينها عجيب بود كه مگر آدم با پدرش اين همه صحبت مي‌كند. خيلي بايد كوتاه مي‌آمدم ولي يك‌جا ديدم، بچه‌ها در حال بزرگ شدن هستند و اين بحث‌ها درخانه خوب نبود. او عادتي داشت كه برخي آقايان هم دارند؛ اينكه نمي‌گويند چرا ناراحت شدند و قهر مي‌كنند. نمي‌گويند چه چيزي من را ناراحت كرده كه آدم برود ناز بكشد، قهر مي‌كنند و حرف نمي‌زنند. حالا يك نفر بعد از يك هفته ناز كشيدن و ديگري بعد از شش ماه آشتي مي‌كند. من سالي به شش ماه نمي‌دانستم چه كار كردم كه او ناراحت است؟ بچه‌ها بيشتر آسيب مي‌ديدند. مقداري هم شكاك بودن در اين‌گونه افراد هست و در من كه كمي آزادتر بار آمده‌ام در بلندمدت اثر مي‌‌گذارد. اين است كه فكر كردم جلوي اشتباه را بگيرم. مادرم كه رفت. پدرم هم به قدري اصيل بود كه همه اينها را مي‌ديد ولي هيچ‌وقت در زندگي من دخالت نكرد. فقط روزي كه تصميم به جدايي گرفتم، گفت بيايم. گفتم مگر من اين تصميم را به تنهايي نگرفتم، اجازه بدهيد خودم آن را تمام كنم. آن زمان، تنها حرفش اين بود كه اين كار را بايد روز اول انجام مي‌دادي. ما جدا شديم. پدرم براي من خانه تهيه كرده بود و زندگي مي‌كرديم ولي اين‌قدر در عين مدرنيسم، سنتي هم بار آمده بودم حتي در معاشرت با دوستان عادي خودم دست به عصا بودم. وقتي آدم مجرد مي‌شود و جوان است؛ شوهر دوستش كه تا قبل از آن، با هم شوخي مي‌كردند حالا اگر به آدم كامپليمنت بدهد، طرف ناراحت مي‌شود. اينها واقعيت‌هاي اجتماع است؛ بنابراين خودم را سانسور مي‌كردم، مي‌رفتم اداره و مي‌آمدم خانه. همسرم هم درست در برج روبه‌رويي من، منزل گرفته بود در نتيجه بچه‌ها هيچ مشكلي نداشتند. پدرم خيلي غصه مي‌خورد و مي‌گفت حيف بود اين همه آدم اطراف تو بودند و اين‌قدر امكان ازدواج بود؛ الان انگار داري در دِير زندگي مي‌كني، تمام جواني‌ات از بين مي‌رود. حق هم داشتم چون اگر كوچك‌ترين ارتباطي پيدا مي‌شد و مي‌رفتم با آقايي غذا مي‌خوردم؛ همسرم به بچه‌ها مي‌گفت ببين مامانت مثلا (فلان). من اين را نمي‌خواستم چون درك الان را كه نداشتند تا اينكه با اميرانتظام مواجه شدم.

 


   مادرم در فرودگاه مهرآباد بغلم کرد و من، خود را ذره‌ای عقب می‌کشیدم چون او را نمی‌شناختم. می‌دویدم پیش پدربزرگ و مادربزرگم که مدام می‌گفتند؛ مادرت است. این دوران طول کشید و مادرم برای اینکه دوران وفق دادن بگذرد؛ چند ماهی خانه پدرش زندگی کرد. پدر و مادرم خانه داشتند ولی برای اینکه یک دفعه وارد مکان جدید نشوم و از آنها دور نشوم چند ماه خانه پدربزرگ ماندیم بنابراین یک دفعه از دیسیپلین سخت وارد دیسیپلین سخت‌تری شدم.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون