• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5551 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۱۸ مرداد

ارتباط مبل و مهاجرت و گلپا با پيرمرد

ابراهيم عمران

شنيده بودم براي مهاجرت اقدام كرده بودند. نزديك به هشتاد سال سن دارند اين زوج. وسايل منزل‌شان را براي فروش گذاشته بودند. آشنايي دوري با آنها داشتم به واسطه. قرار شد براي ديدن يكي، دو تا از اسباب‌شان، سري به آنها بزنيم. همين كه وارد شدم؛ گفتم به سلامتي شما هم رفتني شديد! و راحت! كمي تامل كرد. مشغول ديدن وسايل شديم. هرچه داشتند را براي فروش گذاشته بودند. از اتاق‌ها بيرون آمديم. نگاهم به راديو گرامافون قديمي افتاد. قيمتي بالا داشت. هر چند به آرامي، طوري كه همسرش نشنود گفت كه اجازه فروش آن را نمي‌دهم! سر برگرداندم و مبل‌ها را ديدم. مبل‌هايي كلاسيك و استخوان‌دار. پيرمرد گفت دلش مي‌خواهد به آشنا بفروشد. خاطره‌ها با اين مبل دارد. چشمانش پر اشك شد. بغض كرده بود. دستم را گرفت و گفت فكر نكن داريم مي‌ريم و راحت مي‌شيم؛ نه، اين سن، سن مهاجرت نيست. كسي ديگه اينجا براي ما نمانده، بچه‌ها كه رفتند. ما هم تنها شديم. آشنايي نزديك هم نداريم. سن‌مان هم بالاست. مريض هم كه هستيم. هر دو فرزندمان هم پزشك هستند. خانه‌اي براي‌مان تهيه كردند. مي‌رويم نزديك‌شان. گفتم رفتيد ياد ما هم باشيد! و دعا كنيد ما هم بياييم. گفت اين‌جوري فكر نكنيد. ما قبل رفتن، شوق زيادي داشتيم. هر چند هر دو ،سه سال، يك‌بار مي‌رفتيم ديدن بچه‌ها ولي ماندگاري طولاني‌مدت سخت است. قبول كه زبان بلديم؛ ولي تفاوت فرهنگ‌ها آزار‌دهنده است. دل كندن از آب و خاك، به همين سادگي‌ها هم نيست. نمي‌بيني همين يك دست مبل، چطور خاطره‌ها را برايم زنده كرد. گفت مي‌دانم براي جوان‌تر‌ها شرايط سخت شده است. ولي اين را از من بپذير كه جنبه ظاهري آن‌ور آب؛ فريب‌تان ندهد. گفتم ماها كه به اين سادگي‌ها نمي‌توانيم مهاجرت كنيم. نه پولش را داريم و نه سوادي كه به كارمان بيايد ينگه دنيا. ولي نمي‌دانم هر كه مي‌رود، برايش خوشحاليم! گفت نكته‌ها در اين حرفت وجود دارد‌. سر قصه دراز است. گفت به خيالت ما داريم آسوده مي‌شويم در اين آخر عمري. ولي مال و منال و خانه و كاشانه‌اي كه طي نيم قرن جمع كرده‌ايم را؛ به ثمن بخس داده‌ايم تا تبديل به دلار كنيم در كمتر از يك هفته! كجاي اين معادله و معامله، به انصاف است؟! به شوخي گفتم هم خط مي‌خواهيد و هم شير! خب نرويد آقا! گفت غم دوري فرزند و تنهايي و كهنسالي. كتمان هم نمي‌شود كرد كه در اين سن ما، ديگر توان و اميدي نمي‌ماند. به ما هم حق بدهيد. فقط شما جوان‌ها كه محق و معترض اوضاع نيستيد! ما هم حرف‌ها داريم! بحث‌مان به درازا كشيد. نه او قانع شد و نه ما. هنگام رفتن گفتم آبشار نياگارا، ياد ما هم باشيد! فلشي نشانم داد. و گفت در آن آهنگ‌هايي ذخيره كرده‌ام. گفت اولين آهنگش از گلپاست. من هم كه دل داده صدايش هستم گفتم پس بگذاريد گوش كنيم. نام چند آواز و ترانه‌اش را بردم و گفتم حتما اينها را در فلش داريد. لبخندي زد و گفت آري اينهايي كه گفتي را هم دارم. ولي اولين آهنگي كه ذخيره كردم اين است: ‌اي وطن ‌اي ريشه من / عشق من انديشه من/ گور من گهواره من/ قلب پاره پاره من/ بدينجا كه رسيد اشك ديگر امانش نداد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون