امين حقره
آنچه پيش روي شماست بريدهاي است از كتاب منتشرنشده «مردِ هزارترانه/ كارنامه ادبي و هنري تيمور گورگين»؛ اثري حاوي مجموعه گفتوگوهايي با او از زمستان 1390 تا پاييز 1398 به انضمام گزيده مقالات، ترانهها و اشعارش. اداي دين و احترامي به او در هنگامه فقدانش كه تا بود همواره نگران بود و قلبش براي سرافرازي ايران ميتپيد. يادش خوش كه بيش از هفت دهه، از شيره جانش نوشت و ترانه ساخت و اميد آفريد و به تن ايران و گيلانِ عزيز، روح زندگي دميد.
شما آثارتان را چه در كارِ ادبيات و ترانه و چه در كار روزنامهنگاري تا امروز با اسامي مختلفي منتشر كردهايد. يكي آن همين گورگين كه ديگر از اواخر دهه30 با آن شناختهشده هستيد. شايد خيليها ندانند نام خانوادگي واقعيتان چيست. در ابتداي گفتوگو بفرماييد چرا و چگونه اين نام را براي خودتان انتخاب كرديد؟
آقاي حقره! همانطور كه ميدانيد من روستازادهام. در دوم مرداد 1313. پدرم كشاورز بود و وضع مالي خوبي هم نداشت. ما شش فرزند بوديم. سه خواهر و سه برادر. فاميلي اصلي ما هم بِلادي ِچولابي است. من اما نام گورگين را بعد از ازدواج، به خاطر راحتي خانواده و البته ملزومات حرفهاي براي خودم انتخاب كردم. در واقع از دوران فعاليت مطبوعاتي در رشت، يعني از سال 1328، ديگر در ميان مردم به خصوص گيلانيها با نام تيمور گورگين معروف بودم. البته تا مدتها با نام ت. چ. گورگين، مخفف تيمور چولابي گورگين در مطبوعات قلم ميزدم. دوستان شاعر و روزنامهنگار هم به تحريك و ابتكار فريدون گيلاني كه از دوستانم بود، به شوخي من را تي. اِچ. گورگين صدا ميكردند. مشابه اسم هنري شاعر شهير انگليسي؛ تي.اِس. اليوت!
خود عبارت گورگين يعني چه؟
گورگين يك واژه سره فارسي است. يك واژه اصيل تركيبي. در اين تركيب «گور» يك اسم است، به علاوه «گين» كه پساوند است، مثل غمگين و شرمگين. معناي گور هم كه مشخص است؛ تيره و تاريك، مثل قبر. حالا «گين» اينجا اضافه ميكند آن تيرگي را. چولابي هم كه در ادامه نام فاميلم آمده، از روستاي «چولاب» گرفته شده كه زادگاه من است.
بفرماييد چه شد كه به ادبيات، به ويژه شعر روي آورديد؟
شايد يكي از انگيزههاي من براي گرايش به سمت ادبيات، كتابهاي درسياي بود كه وزارت معارف منتشر ميكرد و از طريق مدرسه به دست ما ميرسيد. از آنجا كه نوشتار اغلب كتابها به خط جلي نستعليق بود، در نظرم خيلي زيبا و جالب جلوهگر ميشد. خب! من آن زمان بسيار به هنر خوشنويسي به ويژه خط نستعليق علاقهمند بودم و زمينهاش را هم از دوران تحصيل در مكتبخانه طالقانيها در رشت داشتم. همين هم انگيزه بيشتري شد به گونهاي كه مطالعه داستانها و اشعار كتاب درسي فارسي با آن خط خوش، چندين ساعت از وقتِ شبانهروزِ من را پُر ميكرد. اين تا جايي پيش رفت كه در 15-14 سالگي، كنارِ خواندن شعر، قواعد ادبي را هم ميآموختم. در گيلكي، بيشتر شعرهاي آموزگار بزرگِ ادبيات گيلك، افراشته را ميخواندم و همين خواندنها هم باعث شد كه يك دفعه خودم را داخل دنياي شعر فارسي و گيلكي ببينم. درواقع كمكم فهميدم كه هنر خوشنويسي، پل ارتباطي من با شعر شده است و اينكه پي بردم اين هنر است كه ميتواند باعث ارتباط من با جامعهام باشد.
به هر حال كمكم آنقدر درگير ادبيات گيلكي شدم كه يكباره ديدم فقط سه- چهار هزار دوبيتي گيلكي خواندهام و به خاطر دارم. از همينجا هم گرايش پيدا كردم به سمت ادبيات فولكلور. شدم كسي كه تمام زندگياش را گذاشته براي جمعآوري دوبيتيهاي گيلكي. حاصل پژوهشهايم را هم گاهگاه به صورت جُنگ مينوشتم و در اختيار مردم ميگذاشتم. اين زماني بود كه ديگر ميديدم به درك مُعيني از شعر هم رسيدهام و ميتوانم شعر گفتن را تجربه كنم.
و ورود شما به عرصه شعر و شاعري به صورت جدي و رسمي كي اتفاق افتاد؟
از 1329-1328 ديگر شعرهاي فارسي و گيلكيام را با عنوان ت. چ. گورگين در اجتماعات فرهنگي و ادبي ارايه ميكردم و كمكم هم بعد از آن گزيده آثارم در مطبوعات استاني و تهران چاپ ميشد.
گويي شما اولين كتابتان با نام «تيرهروز» را همان روزها منتشر كرديد.
بله. «تيرهروز» مجموعهاي از شعرهاي فارسي و داستانها و قطعات ادبي كوتاه من بود كه با مقدمه سعيد نفيسي در سال 1330 در رشت منتشر شد. من در اين زمان 17ساله بودم.
چه شد كه نفيسي براي كتابِ اول يك نوجوان شهرستاني مقدمه نوشت؟
ايشان در آن زمان آمده بود به رشت. گويا ميهمان ناشري بود كه ميخواست كتاب من را منتشر كند. ناشر هم به قصد تشويق و دادن انگيزه من را به ايشان معرفي كرد. بعد از او خواست كه براي كتابم مقدمه بنويسد. نفيسي هم اين لطف را در حق من كرد. خب نفيسي جداي از اينكه مرد خوب و محترمي بود، نويسنده و مترجم معروف و معتبري هم بود.
حضور جدي شما در عرصه مطبوعات كشور با انتشار آثارتان در مجله فكاهي و سياسي پرطرفدار «چلنگر» محقق شد. نشريهاي كه به صورت سراسري چاپ و توزيع ميشد. بهانه آشنايي و همكاري شما با محمدعلي افراشته چه بود؟
من در آن ايام با مطبوعات شهرستاني همكاري داشتم و با نشريات تهران هم از دور ارتباط ميگرفتم. همانطور كه گفتيد چلنگر روزنامه سياسي و فكاهي بود و رويكرد انتقادي داشت. من هم در آن موقع تجربه خلق آثار ادبي طنز به فارسي و گيلكي را داشتم. ضمن اينكه ميديدم تفكرات سياسي و اجتماعي من هم با افكار افراشته و نشريهاش هماهنگي دارد. پس حوالي سال 1330 بود كه تصوير او را به صورت سياهقلم كشيدم و به محل اقامتش در سنگر بردم. كار من را ديد و پسنديد و از آن به بعد همكاري من با چلنگر شروع شد و تا زمان توقيفش در 28 مرداد 1332 ادامه داشت. البته ما خيلي كم همديگر را ملاقات كرديم. هميشه شعرها را تحويل دفتر مجله ميدادم و برميگشتم و آن اوايل با نام مستعار مورچه رشتي چاپ ميشد. شكلِ همكاري من با نشريات عموما اينگونه بود. براي مثال در دهه 30 و 40، روحالله خالقي مجلهاي منتشر ميكرد به نام «پيام نوين». آنجا هم خيلي كم به ديدارش ميرفتم. آثار را تحويل ميدادم و چاپ كه ميشد ايشان يك نسخه را با دستخط خودشان از طريق پست براي من ميفرستاد.
پيش از توقيف «چلنگر» با كدام نشريات استاني و كشوري همكاري داشتيد؟
خيلي! از اين نشريات ميتوانم به «اميد ايران»، «ترقي»، «سپيد و سياه، «انديشه و هنر» و بعدها ايران نوين و ايران آباد اشاره كنم. اينها مجلاتي بودند كه اشعارم را به تناوب در پايتخت منتشر ميكردند. در گيلان هم روزنامههايي كه با آنها همكاري داشتم عموما در رشت منتشر ميشدند. آن اوايل را يادم نميآيد، اما از دهه30 به بعد را چرا. سايهبان از اولينها بود. به صورت هفتگي در ميآمد و ملكزاده كه زبان فرانسهاش خيلي خوب بود ادارهاش ميكرد. بعد از آن هم با روزنامه طالبِ حق كه متعلق به جوادي بود شروع به همكاري كردم.
با نشريه «رويين» هم همكاري داشتيد؟
بله «رويين» متعلق به اسفنديار سرتيپپور، برادر جهانگير سرتيپپور بود. البته رويكردش همراهي با دولت بود.
در اين دوران شغل ديگري هم به غير از كار روزنامهنگاري داشتيد؟
بله. من در گيلان معلم بودم. مثلا در مدرسه «آذرميدخت» درس ميدادم. چون ديگر خيليها من را ميشناختند از من خواستند كه به عنوان معلم در اين مدرسه دخترانه تدريس داشته باشم ولي اين خيلي طول نكشيد. نهايت يكي دو سال...
كي و چطور به تهران مهاجرت كرديد؟
كمكم فهميدم اينجايي كه هستم ديگر براي من كوچك است. ميديدم انگار اينجا علاقهاي به من و كار من ندارند. ضمن اينكه من آدم مطبوعات بودم. فقط شعر گفتن قانعم نميكرد. پس برنامهچيني كردم و بهرغم مخالفت برخي اطرافيان، به واسطه و حمايت يكي از دوستانِ اهل ادبِ گيلاني كه در پايتخت پايگاه و جايگاهي داشت گيلان را ترك كردم و به تهران رفتم و البته آنجا آوارگيها كشيدم!
دومين كتاب شعرتان را در همين روزها منتشر كرديد.
بله. من «ستارههاي كور» را در سال 1336، همزمان با ماجراي هجرتم به تهران، در رشت منتشر كردم كه مجموعهاي از شعرهاي نيمايي و كلاسيك من بود.
فرموديد كه در تهران آوارگيها كشيديد. چه بر شما گذشت كه اينجور با تلخي از آن دوران ياد ميكنيد؟
من از همان سال 36 و به محض ورود به تهران كار مستقيمم را با مطبوعات شروع كردم. شعر و يادداشت و مقاله ميدادم و آنها هم چاپ ميكردند. منتها اين كار ثابتي نبود و كفاف زندگي را نميداد و اين وضع تا سال40 ادامه داشت. در اين سالها هر كارِ آزادي كه امكانش پيش ميآمد كردم. يكي، دو سال معاون ماشينِ خطي- دودي شاهعبدالعظيم- تهران بودم. دنبال كار بودم و كسي پيشنهاد داد و پذيرفتم. جالب است بدانيد همين زمان، سوسن كه خيلي كم سنوسال بود و بعدها خواننده مشهوري شد، مادرش «مُرشد بلقيس» را كه در محوطه همين ماشين خطي معركه ميگرفت، همراهي ميكرد. يك دوره هم در كارگاه يخسازي تهران كار كردم. لاستيكسازي و كارخانه كفش مهشيد، كارخانه رنگسازي گوزن و داروخانه و لابراتوار داروسازي دكتر عبيدي در قلهك هم كه حالا خيلي مشهور است از ديگر جاهايي بود كه در آن كارگري كردم. تاكيد ميكنم بهرغم اين شرايط ديگر ارتباطي قوي با مطبوعات تهران داشتم.
اشاره كرديدكه وضعيت سخت و بيثبات شما در تهران تا سال 40 ادامه داشت. بعدش چه شد؟ ميدانيم كه ترانههاي گيلكي شما از همان سال گُل كرد. بعد از انتشار كتاب دختر رشتي.
من در حوالي سال 40 بعد از آن سختيهايي كه كشيدم، به عنوان معلم و ناظم، جذبِ مدارس تهران شدم. اين در شرايطي بود كه همزمان براي راديو هم شعر و ترانه محلي گيلكي ميساختم.
كدام برنامه؟ شكل ارايه اين دوبيتيها در راديو چگونه بود؟
دوبيتيهاي گيلكي من از سال 40 تا 41، هر جمعه ساعت 4 بعد از ظهر، از برنامه نغمهها و ترانههاي محلي راديو ايران به نام خودم پخش ميشد.
كتاب «دختر رشتي» مجموعه همين ترانهها بود كه براي راديو ساختيد؟
من اين دوبيتيها را قبلا ساخته بودم. منتها اينبار تعداد 28 دوبيتي گيلكي را به همراه ترجمه فارسيشان يكجا گردآوردم كه به شكل يك كتاب جيبي منتشر شد. دو بيتي مشهورِ «خودايا دختر رشتي قشنگه» هم توي همين كتاب بود. خب! اين كتاب با استقبال زيادي مواجه شد. به خصوص از طرف گيلانيها. بهطوري كه خيلي از مطبوعات مثل سپيد و سياه، آژنگ، خوشه و...، دربارهاش يادداشت نوشتند و معرفياش كردند.
همكاريتان هم با ناصر مسعودي از همينجا آغاز شد؟ از اجرا و ضبط و انتشار دوبيتي دختر رشتي در ترانه بنفشه گول؟
بله. البته قبل از اينكه با مسعودي آشنا بشوم هم جز دوبيتيهايي كه از پژوهشهايم به دست ميآمد، دوبيتيهاي زيادي را خودم به زبان گيلكي ميساختم و در روزنامههاي محلي رشت و گهگاهي هم نشريات تهران چاپ ميشد. ميدانيد كه! روي دوبيتيها ميشود در هر هفت دستگاهِ موسيقي آواز خواند. دوبيتيهاي من هم كه در مطبوعات منتشر ميشد به كار آهنگسازها و آوازخوانهاي گيلان ميآمد. آشنايي من و مسعودي هم در اصل از همانجا بود. از اجراي همين دوبيتي «خدايا دختر رشتي قشنگه» كه معروفترين دوبيتي من هم هست و ايشان وقتي اين را خواند شهرت زيادي پيدا كرد. من در جريان اجراي اين دو بيتي در ترانه «بنفشه گول» توسط ناصر مسعودي نبودم. ايشان اين دوبيتي را ديد و خوشش آمد و اجرا كرد.
يعني شما قبل از اين باهم آشنايي يا ديداري نداشتيد؟
از نزديك نه. آن زمان پاتوق مسعودي حوالي سينما سيروسِ رشت بود. همراه دوستانش آنجا ميايستاد. خيلي جوانِ خوشگل و خوشتيپي بود. اين را بعدها دوستان مشتركمان به من گفتند؛ روزي كه من از آنجا رد ميشدم از دوستانش ميپُرسد كه اين آقا كيست؟ آنها هم ميگويند تيمور گورگين است. مسعودي هم به آنها ميگويد كه من شعرهاي زيادي از گورگين توي مطبوعات گيلان خواندهام و خيلي خوب شعر گيلكي ميگويد و از اين حرفها. بعد هم كه سال 40-39 آن دوبيتي را خواند و از آن پس ما به تور هم خورديم. اين شروع داستاني بود كه تا بيست و پنج سال ادامه داشت و حاصلش هم هفتاد و چند ترانه شد.
ترانه «بنفشه گول» دقيقا چه زماني از راديو ايران پخش شد؟
درست در تاريخ 13 فروردين 1341 با صداي ناصر مسعودي و سنتور رضا ورزنده با عنوانِ «شاخه گل- 61» از برنامه «گلها»ي راديوي سراسري پخش شد و مسعودي را به دنياي موسيقي معرفي كرد. منتها نكتهاي درباره اين ترانه هست كه شايد خيليها ندانند وآن اينكه غلامرضا اماني، آهنگساز و نوازنده ويولن به صورت همزمان اين آهنگ را علاوه بر مسعودي به فريدون پوررضا هم داده بود. من فكر ميكنم خودش متوجه اهميت كاري كه ساخته بود نبود و نسبت به آن سهلانگاري كرد. به هر حال بنفشهگول با صداي پوررضا اجرا و ضبط هم شد؛ در سال 1339 با اركستر راديو گيلان. منتها بازخورد خوبي از سوي شنوندهها نگرفت و در واقع شنيده نشد.
بعد از آن شما براي خيليها ترانه ساختيد. خوانندههايي مثل پري زنگنه، زيباكناري، خاطره پروانه، حسين مظفري، شمس، جفرودي و... آهنگسازهايي مثل غلامرضا اماني، علي اكبرپور، ميرنقيبي، اسفنديار منفردزاده، اصغر زارع و...اين انگيزه شديد براي ترانهسرايي به زبانِ گيلكي از كجا در شما به وجود آمد؟
اول اين را بگويم، اينطور نيست كه فقط متمركز به ترانهسرايي بوده باشم. جداي از روزنامهنگاري كه حرفهام بود، به شعر و داستان هم پرداختهام. من شعر فارسي و گيلكي منتشرنشده بسيار دارم. اين سالها هم كه بازنشسته شدم، اصلا بيكار ننشستهام اما درباره اينكه انگيزه من در گرايش به ترانهسرايي چه بود، بايد عرض كنم يك بخشش مرتبط است با ذوق و استعداد ذاتي. نقش علاقه و مطالعه شخصي هم كم نبود. ضمن اينكه پدرم مرثيهخوانِ چولاب بود. من هم پامنبري او بودم. همين بسيار موثر بود به سوق پيدا كردنم به سمت ترانه. حالا جداي از اينها يك انگيزه اصلي هم هميشه براي گفتن ترانه گيلكي در من وجود داشته، عشق! من قبل از اينكه ازدواج كنم، عشقي داشتم به نام ملوكخانم. بله، بعدها در افسانه شاعران گيلان ميآورند كه تيمور گورگين هم... به جان امينت دوستش داشتم و در دنياي ذهني خودم ميخواستم با او زندگي بكنم. اساسا هيچوقت در خوي من شيطنت و هرزگي نبود. همهاش دنبال درس و كتاب و ادبيات بودم. حالا هم كه نگاه ميكنم كسي را سراغ ندارم مدعي باشد من جايي با او زد و خورد كرده باشم. يا بيآبرويي به بار آورده باشم.
اين ماجراي عاشقانه مربوط به دوران اقامتتان در تهران است؟
نه، هنوز رشت بودم. من شيفته آن دوشيزه شدم. باهم درس ميخوانديم. يعني من معلم سرخانهاش بودم. قسم خورديم كه با هم ازدواج كنيم. يكدفعه، يك روز گفت كه مادرم به اين ازدواج راضي نيست. گفت مادرم ميگويد تيمور پولي در بساط ندارد. در دست تيمور فقط يك قلم هست كه آن را هم با خودش هِي اينور و آنور ميكشد. به ملوك خانم گفتم نظر خودت چيست؟ خب! بعد با خودم گفتم اگر نظرِ خودش غير از نظر مادرش بود كه اين جور به من نميگفت. اصلا باهم فرار ميكرديم. بعد ديدم فرار كه چاره نيست! اين گذشت و يكباره غيبش زد. رفت به تهران و عاقبت نفهميدم چه شد. سهمِ ما هم شد عشقِ نافرجام... ملوك اهل اطراف كلاچاي بود. براي همين بعدها كه رفتم تهران و روزنامهنويس شدم، هميشه به گيلان نگاه ميكردم. حالا هم كه طرفهاي كلاچاي ميروم يك چيزي به من ندا ميدهد. از اينها گذشته، مساله اينجاست كه آن دختر باعث شد عشق به سراغ من بيايد. باوركن بعد از مدتها عاشقي، ديگر احساس ميكردم كه دور سرم يك هالهاي از نور به وجود آمده! اين حالا ديگر چيزي نبود جز عشق به گيلان. همان عشق به آن دختر كه تبديل شده بود به اين. بعدها كه ازدواج كردم او را فراموش كردم و گفتم تمام مهربانيهايم را به بچهها و خانوادهام ميدهم و اين كار را كردم. اما همچنان هميشه نقشه گيلان به شكل يك دختر خوشگل در نظرم ميآيد. خب! بعد از اين عشق، اينهمه ترانه به وجود آمد.
مهمترين دوران فعاليت حرفهاي شما در عرصه روزنامهنگاري مربوط است به سالهاي همكاريتان با موسسه اطلاعات و پس از بازنشستگي با روزنامه همشهري. چگونه جذب اين دو رسانه شديد؟
من سال 41 به استخدام موسسه اطلاعات در آمدم و تا سال 71، يعني سي سال تمام در آن خدمت كردم اما درباره چگونگي استخدام شدنم بايد بگويم يك روز كه در دبيرستان بودم، محمد نوعي، روزنامهنگار و شاعر به من زنگ زد. نوعي اصالتا آستارايي بود و آن زمان سردبير اخبار شهرستانهاي روزنامه اطلاعات. از قبل هم باهم رفاقتي داشتيم. اشعارمان در زمان محمد عاصمي در مجله «اميدِ ايران» منتشر ميشد. ايشان از پشت تلفن به من گفت كه مولا! - يكي از نامهاي مستعار من است- بيا روزنامه اطلاعات. شنيده بود در دبيرستان ناظم هستم و آمادگي زيادي دارم براي تغيير شغل. به هرحال دعوت از ايشان بود و من هم پذيرفتم. جالب اينجاست كه يك هفته بعد از ورود به روزنامه، مديريت يك صفحه كامل را به من دادند؛ صفحه ويژه گيلان. من هم مدتها اين صفحه را اداره ميكردم و خيلي زود ترقي كردم اما در مورد همكاري با همشهري! من بلافاصله بعد از بازنشستگي در اطلاعات، به دعوت و تقاضاي مديران اجرايي روزنامه و به خصوص دوست و همكار مطبوعاتيام احمدرضا دريايي به همشهري پيوستم. يعني از روز اول انتشار اين روزنامه به عنوان يكي از موسسين همراه آن بودم و تا 31/1/78 به مدت 9 سال مديريت اجرايي آن را برعهده داشتم. خلاصه بگويم؛ من براي رسيدن به جايگاهي كه به آن رسيدم، خيلي خيلي سختي كشيدم...
پاتوق ناصر مسعودي و دوستانش حوالي سينما سيروسِ رشت بود. جوانِ خوشگل و خوشتيپي بود. روزي كه من از آنجا رد ميشدم از دوستانش ميپُرسد كه اين آقا كيست؟ آنها هم ميگويند تيمور گورگين است. مسعودي ميگويد كه من شعرهاي زيادي از گورگين توي مطبوعات گيلان خواندهام و خيلي خوب شعر گيلكي ميگويد و از اين حرفها. بعد هم كه سال 39-40 آن دوبيتي را خواند و از آن پس ما به تور هم خورديم
من شيفته آن دوشيزه شدم. معلم سرخانهاش بودم. قسم خورديم با هم ازدواج كنيم. يك روز گفت مادرم به اين ازدواج راضي نيست. گفت مادرم ميگويد تيمور پولي در بساط ندارد. در دست تيمور فقط يك قلم هست كه آن را هم با خودش هِي اين ور و آنور ميكشد. به ملوك خانم گفتم نظر خودت چيست؟ بعد به خودم گفتم اگر نظرِ خودش غير از نظر مادرش بود كه اين جور به من نميگفت