نانوايي و نقاشي و تاريخ
نسيم خليلي
تصور اينكه در اتاقك مهجور بالاي يك نانواني، بوم و رنگ باشد و يك نفر در قلب زندگي كارگرپيشگي و عطر نان تازه و عرق جبين، تابلوهاي هنري فاخري بيافريند كه حاوي پيامهاي اجتماعي و سياسي هم هستند، مثل زيستن در رويايي دور است در جهاني كه فرودستان و زحمتكشانش را مجالي براي فراغت از كار و كار و كار نيست تا راوي دردهاي اجتماعي، بحرانهاي سياسي باشند، اما محمد محمدعلي در قصه نمادين و تاثيرگذار «پرمايه در مهتاب» كه در مجموعه «دريغ از روبرو» منتشر شده، اين رويا را در قالب روايتي معمايي و رازآلود و با نثري خوشخوان محقق كرده است. پادوي نانوايي مش رحيم سليماني، بعد از اينكه حسابي تلمبه ميزد تا بشكه بالاي تنور پر از نفت سياه بشود و براي عصر و شب، پيتهاي آرد را هم ميآورد كنار تشتك خمير، لباس عوض ميكرد و در آن اتاقك بالاي نانوايي تا خليفه بيايد و خمير عصر را درست كند، دو، سه ساعتي با لذت به افكار خودش مشغول ميشد، نقاشي ميكشيد: «تابلوي زير دستم، جنگلي انبوه بود با درختهايي سبز، در زمينهاي تاريك كه به سبز سير ميزد. خورشيد مسيرنگ، كوه البرز را ميشكافت و در دوردست جنگل، در عمق تابلو، سايه اندامهايي كوتاه و بلند، در لابهلاي درختها ديده ميشد. فقط ميبايست سايه يك هليكوپتر و چند قطره خون را جايي در آن ميانهها ميكشيدم كه كشيدم. هليكوپتر را گذاشتم بر فراز درختها و آلاپلنگياش كردم. قطرههاي خون را به شكل گياههايي خودرو، زير پاي آن نه نفر گذاشتم.»
نقاشياي كه نويسنده در اين قصه وصفش ميكند، رازانگيز و پر از نماد است، آن نه نفر كيستند كه خونين ميشوند؟ آيا نقاشي اشارتي است به يك ماجراي تاريخي يا همه تاريخ كه روايت شمعآجين شدنهاست؟ به نظر ميرسد كه چنين باشد و رمز و راز قصه نيز در همين ويژگي نهفته است؛ آيا نقاش كارگرپيشه خود نمادي از هنر تاريخنگار قصهگو است در جامعهاي كه اين هنر را با محروميت و سانسور پس ميزند؟ پاسخ همه پرسشها سرراست نيست و بايد به نمادها توجه كرد؛ نويسنده در همين پارهگفتار كوتاه، نشان ميدهد كه طبيعت و انعكاس آن در هنر چقدر زيباست تا آنجا كه دستساختههاي بشر پا به ميدان ميگذارند و خون و مرگ ميآفرينند با اين همه نقاش قصه محمدعلي كاملا شيفته كارش نمايانده ميشود تو گويي كار اصلياش نه پادويي و تلمبه زدن كه نقاشي كشيدن است، هنرمند متعهد و تاريخنگار بودن است: «كارم كه تمام ميشد، سيگاري روشن ميكردم و از تابلو فاصله ميگرفتم. گاهي آنقدر خيرهاش ميشدم كه چشمهايم سياهي ميرفت. اگر ايرادي در تابلو نميديدم، دستهايم را خيلي تميز ميشستم. ابزار نقاشي را با دقت سر جايش قرار ميدادم. تابلو را رو به ديوار و پشت به پنكه ميگذاشتم تا زودتر خشك شود. قرار بود تابلوها به زودي و در فرصتي مناسب، عكسبرداري و در يك مجموعه نفيس چاپ شود. گفته بودند خارج از كشور، من هم نه مخالفت كرده بودم، نه موافقت. من فقط كارم را ميكردم تا ببينم چه پيش ميآيد... روزهاي پرثمري بود تا آنكه...»
كارگري كه نقاشي ميكند، مشكوك است، جامعه به ديده حيرت و پرسش به او مينگرد و در اين قصه نيز گويي همين نگاه نسبت به او وجود دارد با اينكه نقاشياش را در خفا انجام ميدهد با اين حال در يك تصوير ماليخوليايي رازآلود، گروهي به او و تابلوهاي نقاشياش شبيخون ميزنند. او را از نانوايي ميربايند و به مكاني نامعلوم ميبرند و بازجويياش ميكنند، هويت واقعي اين كارگري كه هنرمند است، چيست؟ آخرين تابلويي كه دارد روي آن كار ميكند چه پيامي در دل خودش دارد؟ با آن نقاشي كدامين پيام اجتماعي و سياسي را ميخواهد اعلام كند: «گوشهاي ولو بودم و با پلكهاي سنگين به خطوط طرح تازهاي كه روي بوم ريخته بودم، فكر ميكردم. رنگ مشكي در آن زياد به كار ميرفت... چهارديواري تاريك و سرد و يك گل سرخ... گل سرخ پرپرشده كجاي تابلو ميبايد ميبود تا عمق مرگهاي ناگهاني را بهتر مينماياند؟ در چنين حالتي بين خواب و بيداري، يكباره در مسير بويي قرار گرفتم. بعد به حد جنون ميل داشتم هواي آزاد و پاك استنشاق كنم، اما همه چيز بدبو بود و در اوج بدبويي آنها دست و پايم را بستند و از راهي كه آمده بودند، بيرونم بردند. بيآنكه حتي در دكان را باز و بسته كنند. شاهكار آدمربايي در عمق تاريكي...» از اينجا به بعد واقعيت و خيال درهم تنيده ميشود به نظر ميرسد يك نفر به عمد يا سهوا دكان نانوايي را به آتش كشيده است؛ دود اين آتش گداخته، هنرمند و تابلوهايش را دارد ميبلعد و ماجراي آدمربايي و بازجويي در ميان دود آتشسوزي، ادامه روايت نقاشيهاست در ذهن تاريك هنرمند، جايي كه او خودش را جمشيد مهري معرفي ميكند كه موطن اصلياش هندوستان بوده است، اول مهاجرت كردهاند و آمدهاند گيلان، كنارههاي سفيدرود و بعد قزوين و تالش و از آنجا آذربايجان و لرستان و بعد بين خرابههاي ري و آباديهاي شميران ماندگار شدهاند، همه چيز به قصهها و تاريخ اساطيري شبيه است: «سالها در درهها و در زيرزمين زندگي ميكرديم و همين ما بوديم كه بخشي از لشكر محمود افغان را در حوالي چاله خركشي و گود زنبوركخانه تهران تارومار كرديم.» پادوي هنرمند در جلسه خيالي بازجويياش در دل آتشسوزي اينها را به زبان ميآورد و صحت و سقم آن را ارجاع ميدهد به تاريخ اجتماعي ري. آيا اين قصه روايتي نبوده است كه آن واپسين نقاشي مملو از رنگ سياه با گل سرخهايي پرپرشده بدان ارجاع دارد؟ يك نقاشي از دادههاي تاريخ اجتماعي ري كه در اتاقك مهجور بالاي يك نانوايي ترسيم شده است، تصويرگر، آدمي از دل تاريخ به درآمده كه محمدرحيم سليماني نانوا، ترازودار و اجارهدار او است و نقاش، پادوي ظاهري دكان تا هنر پيامرسانش را در خفاي نانوايي بيافريند و ادامه دهد.