نابينایی به پنهان
طلايه رويايي
بهدعوت كارگردان نمايش «هيدن» (hidden) به ديدن نمايش رفتم، در سالن قشقايي تئاتر شهر. مدتهاست كه به ديدن تئاتري در تئاتر شهر نرفته بودم. دايره اطراف تئاتر شهر عليرغم بيرونقي تئاتر در اين يك سال اخير، در كمال تعجبم شلوغ و پر بود از جمعيت جوانان و هنرمندان كه اغلب در هيات تازهاي بودند كه خود انتخاب كردهاند و آن را حتي به درون سالن اجرا هم آورده بودند.
فكر كردم همهچيز چطور با عبور زمان و در نامنتظر بودن بسياري اتفاقات و حادثهها، كه حتي بسيار دور از حدسهاي ما ايستادهاند، دستخوش دگرگوني و تحول ميشوند و آيا تمام اينها چند سال پيش كه بر روي همين پلهها پايين ميرفتم تا يك تئاتر اغلب اكسپريمنتال را ببينم، قابل پيشبيني بود؟ و سالها بعد چه خواهد شد؟ وقتي دوباره بر روي همين پلهها براي ديدن تئاتري پايين خواهيم رفت؟ براي ديدن چه تئاتري و در ميان كدام دايره از جمع اطراف آن ساختمان زيباي گرد؟ اين افكار وراي در لحظه بودن در آن مكان و ديدن احتمالي و اتفاقي دوستي يا آشنايي، در اعماق ذهنم ميگذشت، حتي اگر صورت ظاهر ماجرا ما را از فكر كردن به اين سوالات دور كند، اينكه در پس هر اتفاق ظاهري و معمول زندگي، چه تلخ و چه شيرين و چه تكراري و چه ملالآور، چه سوالات عجيبي پنهان است. مثل خود نمايش «هيدن» يا پنهان، كه مرا دايم به جاهاي ديگر و دورتري از خودش پرتاب ميكرد، به دور از حتي موضوع خودش، به اينكه در پس ماجراي زندگي و قطعيت معمول آن، چه سوالها و ترديدهايي هست؟ سوالاتي كه مثل حشرههايي مرا ميگزيد، تا وقتيكه از تئاتر بيرون بيايم، كمكم آن نيشها فارغ از سوژه نمايش، شروع به خارش كند، آن نيشهاي پنهان و هيدن...
نمايش در يك باكس سفيد ميگذرد، با دو مانيتور كه فضاي بيرون از باكس و آنچه را كه از چشم تماشاگر پنهان است، نشان ميدهد.
زني در مانيتور، اول در يك راهرو، پشت در مانده و شوهرش دير ميرسد. زن گله ميكند كه چرا او را تنها گذاشته و بهاندازه كافي نگران او نيست.
بعد هر دو به داخل صحنه ميآيند، مرد رفتاري مهربان و دلجويانه با همسرش دارد، كه زني سياهپوش است. كمكم متوجه ميشويم كه نابيناست و پس از مدتي از مرد بهخاطر گلايه تندش، عذرخواهي ميكند.
آن مرد سادهدل مهربان و كمي سرخوش، به او كارهاي كوچكي ميدهد، و او در كمال نابينايي، بهخوبي از عهده برميآيد (دوختن دگمه و درست كردن معجون) . زن نابينا، توانا بر كاري است كه مستلزم داشتن بينايي است. كمكم در كمال حيرت، متوجه ميشويم كه مرد از نابينايي زن استفاده ميكند و معشوقهاش را در حضور زن، به خانهاش ميآورد و زن نميبيند، اما حضورش را بهطور مبهمي حس ميكند. بعدتر در مييابيم كه زن نابينا، بهدليل همين حس مبهم حضور ديگري در زندگياش، بيآنكه شوهرش بداند، دوربينهايي را در نقاط مختلف خانه نصب كرده، كه هر چند خودش نميبيند، ولي مخاطب آنها را ميبيند. مخاطب اينجا دانا به آن هيدن (پنهان) است، در حالي كه زن آن هيدن را نميبيند، اما دوربينها ميبينند، دوربينهايي در هر جا و همهجا. دوربينهايي كه شوهر بينا نميبيند و جوري آزادانه رفتار ميكند كه انگار اگر در ديد زنش نيست، كاملا پنهان است، در حالي كه نيست. داستان نمايش در واقع نمايش اين خيانت آشكار در چشم ماست و در چشم دوربين و حتي باقي شخصيتهاي نمايش، ولي پنهان در نظر همسر نابينا، و البته شوهر هم با اين خيال بهراحتي به معاشقه خود ادامه ميدهد و اطمينان دارد كه ديده نميشود و پنهان است و خب شناعت اين عمل شايد ابتداييترين برداشت سريع مخاطب است. زن نابينا عليرغم آنكه ترجيح ميدهد در آسودگي و خوشخيالي نابينايياش باقي بماند، اما با خودش كلنجار ميرود تا به اورژانس زنگ بزند و از ماموري كه براي كمك ميآيد تقاضا ميكند كه از روي فيلمهاي ضبطشده، حقيقت را بر او آشكار كند. مامور ميآيد، ولي ابتدا قبول نميكند و خارج از وظيفهاش ميداند و ميرود، اما بعد پشيمان ميشود، برميگردد و ميخواهد دوربين را ببيند. آنچه كه او ميبيند چيزي است كه زن نابينا نميبيند و شوهر بينا هم نميبيند كه ديگري پنهانِ او را ميبيند، هيدن او را ... مامور اورژانس به زن نابينا نميگويد كه چه ديده، و او را مورد نوازشهاي عاشقانهمآب قرار ميدهد. هنگامي كه شوهر سرزده ميرسد، با حالتي عصبي اين صحنه را ميبيند و اعتراض ميكند. مامور خيلي عادي از او بهخاطر آشكار نكردن آنچه ديده، اخاذي ميكند و ميرود، اما زن در نهايت، بهخاطر آن هيدن، كه انگار برايش خيلي هم نتوانست پنهان بماند، از مرد انتقام ميگيرد. براي من امر آشكار و پنهان در اين نمايش، محل تاملات بسيار بود و هست. اينكه ما چقدر بينا هستيم به آنچه ميبينيم؟ آنچه ميبينیم چه باري از آنچه نميبينيم را با خود دارد؟ آيا ما عليرغم بينايي، قادر به ديدن آنچه ميآيد و هنوز نيامده، يا آنچه هست و به چشم ما نيامده، هستيم؟ و آيا ما هم در بسياري از موارد، همان نابينا نسبت به پنهانها و آمدنيها نيستيم، و مهمتر از همه چقدر ميتوانيم در پنهان خود، آنچه ميخواهيم باشيم بيآنكه ديده شويم، بيآنكه فاش شويم؟ چقدر جهان امروز به ما حق پنهان بودن و پنهان ماندن ميدهد؟ البته كه بديهي است هر پنهاني، فارغ از هر قضاوتي، ميتواند طيف گسترده و متفاوتي از محتواي اخلاقي و انساني را حمل كند. آيا ما با تمام اين دوربينها و كنترلها در مدارهاي بسته و گوشيها، چه بدانيم و چه ندانيم در ميان ديوارهاي شيشهاي زندگي نميكنيم؟ پس ميشود با وجود بينايي، نابينا؛ و با وجود نابينايي، بينا؛ و با فرض پنهان بودن، آشكار بود.
و اينكه هر آنچه ميبينم، در حقيقت حامل آنچه نميبينيم، هست؛ نه فقط در حال حاضر، بلكه در بعدترهاي غايب. با اين افكار، از پلههاي تئاتر شهر بالا ميآيم و فكر ميكنم در همين لحظه، تا دفعه ديگر، چقدر پنهانهايي هست كه نابينايشان هستم و چقدر پنهانها كه بيكه بدانند، پنهان نيستند. در همين لحظه كه ادامه اين مطلب را بعد از دو هفته مينويسم، چه واقعههايي عجيب از نيكبختي معجزهگون تا فاجعههاي غير قابل پيشبيني اتفاق افتادند (از جنگ و كشتار، از گلوي بريده بر محراب هنر) كه گامهاي من بر آن پلهها انگار بيدارشان ميكرد.