پرسه در داستانهاي يك نقاش
نسيم خليلي
قدسي قاضينور نقاش است. نقاشيهاي قشنگي ميكشد و طرح روي جلد بيشتر كتابها و مجموعه داستانهايش هم از همين نقاشيها انتخاب شده است. نقاشيهايي با زناني كه به دوردست مينگرند، پرندهاي بر كتفشان نشسته، گلدان گلي دارند و زنانگي فكورانهاي كه ويژگي زنان روايتهاي داستاني او هم هست و راستي كه پرسه در روايتهاي داستاننويسي كه خود نقاش است، يكي از بهترين محملها براي بازكاوي پژواك هنر است در گستره فرهنگ مكتوب. نگاهمان را به يكي از مجموعه داستانهاي دلانگيز قاضينور ميسپاريم: «خال گل سرخ» در اين مجموعه چندين روايت داستاني هست كه با اشاراتي پيدا و پنهان به نقاشبودگي نويسنده قلمي شدهاند، در اين روايتها يا ميتوانيد زاويه ديد هنري راوي را كه بازتابدهنده علقههاي او به هنرهاي تجسمي است دريابيد يا اينكه نويسنده مستقيما قهرمان خودش را نقاشي نمايانده است كه با نقاشي كردن در پي گذران عمر و گاهي هم رهايي است. با قصه «مستطيل مثل پنجره» شروع ميكنم؛ روايتي از دو زن زنداني كه با پناه بردن به روياي پنجرهاي كه نقشي در ذهنشان است، اندوه و صعوبت حبس را تاب ميآوردهاند؛ راوي در اين داستان با قهرمان داستانش ديالوگ دارد، از او ميخواهد لبخند بزند، اما قهرمان داستان از لبخند زدن طفره ميرود: «الان در حالتي نيستم كه بتوانم لبخند بزنم، امروز صبح همسلولي سابقم را بعد از مدتها اتفاقي ديدم، آنچه برايم تداعي شد قابل لبخند نيست... وقتي از سلول انفرادي آوردنش توي سلول من، ازش پرسيدم تنهايي چه به سرت آمد؟ گفت من تنها نبودم، با تعجب پرسيدم چطور؟ رفت كنار ديوار ايستاد و با انگشت اشاره روي ديوار شكل مستطيلي كشيد و گفت از اين پنجره ميزدم بيرون، ميرفتم پيش كساني كه دوستشان دارم. فكر كردم تنهايي حسابي كارش را ساخته. يك روز كه به جان آمده بودم، گفتم يك پنجره بكش. گفت كجا برويم؟ گفتم تو انتخاب كن. باز با انگشت اشاره مربعي كشيد، گفت نگاه كن! نگاه كردم، گفت آه چه سبز! صدايش چنان جدي بود كه خودم را به دست روياهاي او سپردم، گفت صداي پرندهها را ميشنوي؟ كاملا ميشنيدم. گفت آن گل خودروي آبي را ميبيني؟ بيشتر بنفش است تا آبي. بيشتر بنفش بود تا آبي. گفت اين زنگولهها جاي گلهاي ريختهشده است، چقدر شبيه گلهاي مينياتوري بود كه توي يك نقاشي قديمي ديده بودم، از كجا معلوم نقاش آن تابلو همين گل را نكشيده! و باز خيره شدم به رنگ بنفشش تا آبيش و زنگولههاي سبزش كه هيچ صدايي نميدادند، شايد هم ميدادند و در صداي پرندهها گم ميشد، مگر زنگوله به آن كوچكي چقدر صدا دارد، گوشم را به آن چسباندم صداي باد توي گوشم پيچيد، از آن همه اضطراب خبري نبود، آنقدر سبك شده بودم كه با فوت كودكي مثل پر در فضا رقصان ميشدم.» (قاضينور، 1381: 49 و 50) اين نقاشي و ميل به نقاشي كردن چنان در اين داستان پررنگ و رهاننده است كه مخاطب همه تصاويري را كه داستاننويس با زبردستي توصيف ميكند گويي بر يك پرده نقاشي، بر يك بوم ميتواند مجسم كند؛ اين پنجره البته پنجرهاي خيالين نبوده است چنانكه نويسنده در روايتي ديگر، به نام «لجم گرفته»، از واقعيت نقاشي اين پنجره يا پنجره رهاننده مشابه ديگري كه در زندان بشارت آزادي ميداده است، سخن ميگويد: «نجمه همانطور يك پا با سر پايين مثل مجسمه ايستاده بود. آرام گفتم: «هي» سرش را بالا آورد آهسته گفتم پنجره پشت سرت رو ديدي؟ يه روز برات يه نقاشي ميكشم قد اين پنجره.» (قاضي نور، همان: 71) و اين همه در حالي بوده است كه راوي در همين داستان اخير از نقاشي رهاننده ديگري حرف ميزند كه براي زنداني دربند كشيده و او را به خاطر پيامهايي نهفته در نقاشي به دردسر انداخته است: «روز تولد نجمه طرح گلي ميان سيمهاي خاردار كشيده بودم، وقتي كاغذ را تاشده كف دستش گذاشتم، به سرعت به اتاقشان رفت. وقتي برگشت چشمانش برق ميزد. چند روز بعد، يكي از بچهها خبر داد كه شنيده ممكن است امروز «گشت بند» باشد. به نجمه گفت اگر طرح را پيدا كنند واويلا ميشود. نجمه به توالت رفت، وقتي برگشت چشمانش سرخ بود، بيخ گوشم گفت: «ديگه هيچوقت برام چيزي نكش، خيلي اذيت شدم كه پارهاش كردم.» (همانجا)
اما قاضينور به همين بسنده نكرده و در روايت «پرنده پريد» خود در جايگاه نقاش پرتره نشسته است تا از صورت مريم كه زن تودار و غمگيني است، نقاشي كند. او در اين روايت افزون بر اشاراتش به نقاشي پرتره، روحيات نقاش هنرمندي را بازمينماياند كه مدلهاي نقاشياش را آگاهانه انتخاب ميكند تا آنان را از ياد نبرد گويي هر يك داستاني باشند براي نوشتن؛ در همين روايت است كه نويسنده به آن تصوير خياليني ميپردازد كه يك نقاش پرتره براساس آن درون مدلش را نقاشي ميكند: «به نقاشيها خيره شد، وقتي برگشتم پرسيد: اين چهره كيه؟ گفتم: مادرم. پرسيد: مادرت اين شكليه؟ گفتم: به نظر من آره. گفت: يعني شبيهشون نيس؟ گفتم: هست، از نگاه من، بيشتر درون مادرمه، تفاوت نقاشي با عكس همينه.» (همو: 92 و 93) و باز در جاي ديگري از همين داستان بعد از اينكه سرگذشت و غمها و حرفهاي مدلش، مريم را ميشنود، نقاشي او را بر اساس دريافتهايش از درونيات مريم ميكشد: «كار كه تمام شد نشانش دادم، گفت: اين منم؟ گفتم: نيستي؟ گفت: همهچيز آبيه. گفتم: به نظر من هر آدمي يه رنگ داره و خطوطي مشخص، بعضيا تمام وجودشون خطوط راسته، خط بعضيها منحنيه، چيزي نرم توشونه، من اين دسته رو بيشتر دوست دارم. گفت: و رنگشون آبيه؟ خنديدم، گفت: موهام مثل دريا شده... نفس عميقي كشيد و گفت: دو چيز هميشه من رو وسوسه ميكنن، كنار دريا دلم ميخواد ماهي بودم و ميرفتم تا اون دورا، كنار پنجره دلم ميخواد پرنده بودم ميپريدم.» و همين مريم است كه خبر خودكشياش، درحالي كه خودش را مثل پرندهاي از پنجره به بيرون پرت كرده، به راوي نقاش ميرسد و او تنها يك جمله ميگويد: «پرنده پريد.» و به اين ترتيب است كه در داستانهاي قاضينور هم ميتوان درون آدمها را به تماشا نشست و هم ميتوان ديد و دريافت كه يك نقاش چگونه چنين آدمهايي را نقاشي ميكند. «خال گل سرخ» را موسسه انتشارات نگاه در سال 1381 به بازار كتاب روانه كرده است.
منبع: قدسي قاضينور، خال گل سرخ، انتشارات نگاه، تهران، 1381