گروه هنر و ادبيات|آنچه ميخوانيد متن سخنراني احمد پوري، مترجم نامآشنا درباره شعر و كاركرد آن است. اين سخنراني 14 آذر در «شب متافيزيك شعر» از سري «شبهاي بخارا» در تالار فردوسي خانه انديشمندان علوم انساني انجام شد كه به معرفي -يا به اصطلاح رونمايي- كتاب «متافيزيك شعر» اثر مهدي مظفريساوجي اختصاص داشت. در اين مراسم چند نفر از اهالي نامآشناي هنر و ادبيات نيز حضور داشتند و بعضي از آنها درباره اثر و مولفش سخنراني كردند. از سخنرانان اين نشست جز پوري ميتوان به بهاالدين خرمشاهي، ميرجلالالدين كزازي، شمس لنگرودي، مسعود كيميايي، ابوالفضل جليلي، علي دهباشي و خود مولف اشاره كرد. پيشتر گزارشي از اين نشست در ايسنا منتشر شد كه حاوي گزيده كوتاهي از گفتههاي هر كدام از سخنرانان بود. در اينجا متن كامل سخنراني احمد پوري را ميخوانيد كه در آن به چيستي شعر و نيز كتاب «متافيزيك شعر» مظفريساوجي پرداخته است.
راستش را بخواهيد من ميخواستم بودن در اينجا را براي خودم توجيه كنم. من شاعر نيستم، منتقد شعر هم نيستم. چرا اينجا هستم؟ كمي فكر كردم و ديدم نه، ميشود ارتباطي داد. به هر حال، من مترجم شعر هستم و با شعر، انس و الفتي دارم. خوب، اينجا نكات بسياري درباره اين كتاب، يعني «متافيزيك شعر» آقاي ساوجي گفته شد كه من هم ميخواستم به خيلي از اين نكات اشاره كنم. بنابراين، به شما مژده بدهم كه سخنراني من، خيلي كوتاه خواهد بود. هر چيزي را كه ميخواستم بگويم، دوستان و اساتيد گفتند. به هر حال، در اينكه شعر رازي است، شكي نيست. يعني چه رازي است؟ اگر از همه ما بپرسند، شعر چيست؟ ميگوييم خوب، شعر، شعر است ديگر يا اگر بپرسند، نثر چيست؟ ميگوييم نثر هم نثر است ديگر؛ ولي وقتي ما واقعا ميخواهيم به شعر بپردازيم و كشف كنيم كه اين پديده چيست، ميبينيم در بيانِ ماهيت آن درميمانيم. نه تنها ما، به عنوان خوانندگان شعر كه حتي خود شاعر هم در بيان تعريف و ماهيت شعر، ناتوان است. نمونه اين درماندگي در تعريف و ماهيت شعر را زياد ديدهايم. حتي حافظ در اين باره اظهار ناتواني كرده است:
در اندرون من خستهدل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
يا:
خنده و گريه عشّاق ز جايي دگر است
ميسرايم به شب و وقت سحر ميمويم
يا پيش از حافظ، مولوي ميگويد:
تو مپندار كه من شعر به خود ميگويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
پس اين شعر چيست؟ بايد يك عالمِ ديگر باشد و براي گفتن يا سرودن آن بايد به عالمِ ديگر رفت. اين مساله البته هميشه بوده است. مسالهاي كه خوشبختانه مهدي مظفريساوجي در كتابِ خود، به شكل مفصل به آن پرداخته و در جستوجوي چون و چراي آن برآمده و بسيار هم كمككننده است. به اعتقاد من، زيباترين شكايتي كه در آن از ابهام در تعريف و ماهيت شعر سخن گفته شده، از مولوي است:
چون چنگم و از زمزمه خود خبرم نيست
اسرار همي گويم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من كه به بازار
بازار همي سازم و بازار ندانم
شاعر خودش دليل نميبيند برود دنبال اينكه ببيند شعر چيست. ميخواهد چه كار؟ دارد شعر ميگويد ديگر. من، به عنوان دوستدار و علاقهمند به شعر گاهي وسوسه ميشوم كه ببينم شعر چيست؟ آخرش هم به اين نتيجه ميرسم كه به خود شعر بسنده كنم و كاري نداشته باشم كه شعر چيست. بخوانم، لذت ببرم. در «متافيزيك شعر» كه خواندن آن را آغاز كردهام، البته هنوز سه جلد را تمام نكردهام و تا نيمههاي كتاب اول رسيدهام، به مباحثي برخوردم كه حيرت كردم. گويا خيلي از بحثهايي كه ما فكر ميكرديم بحثهاي سالهاي اخير است، از زمان افلاطون و ارسطو بوده. مثلا وزن و جوهر شعر كه اينجا دوستان به اندازه كافي درباره آن صحبت كردند. كتاب آقاي مظفري از اين نظر براي من بسيار جالب بود يا مباحث مربوط به نظم و شعر؛ اينكه چه كساني ناظماند و چه كساني شاعر. جناب شمس لنگرودي در اين زمينه توضيحات خيلي خوبي دادند. من فقط يك خاطره ميگويم؛ در جمعي نشسته بوديم و من جسارتي كردم؛ نميدانستم تا آن حد عصباني خواهند شد. گفتم پروين اعتصامي بيشتر ناظم بود و به آن معنا شاعر نبود. اين مساله توهين به پروين نيست. منظورم اين بود كه در شعرهايش، حرفهاي روزمره را با وزن و قافيه بيان كرده است:
با دوك خويش پيرزني گفت وقت كار
كآوخ ز پنبه ريستنم موي شد سپيد
قشنگ است؛ زيباست. ولي ميخواهد بگويد كه پيرزني آنقدر پنبه ريسيده بود كه موهايش همرنگ آن پشم يا پنبه شده بود يا اين شعر كه همه شنيدهايم:
داشت عباسقلي خان پسري
پسر بيادب و بيهنري
اسم او بود عليمردان خان
كلفت خانه ز دستش به امان
هر چه ميگفت للِه لج ميكرد
دهنش را به همه كج ميكرد
ميخواهد چه بگويد؟ اين را به نثر هم ميشود گفت ديگر. چيز خاصي نميگويد. به هر حال، آن شخص، در آن جمع، خيلي عصباني شد و خواست ثابت كند كه پروين اعتصامي شاعر است و من اشتباه ميكنم. خوب، طبيعتا من آخرش قبول كردم؛ چه كار ميخواستيم بكنيم، دعوا كه نميخواستيم بكنيم. گفتم بله، قبول ميكنم، اما براي اينكه بداني منظور من از شعر چيست، اين را هم از نصرت رحماني گوش كن! اينجا شاعر، نه داستان ميگويد، نه شعار ميدهد و نه چيزهايي از اين قبيل:
«پاييز بود
عصر جمعه پاييز
و آفتابِ خسته و بيمار
از غرب ميوزيد
بادِ هار
يك تكه روزنامه چرب و مچاله را
در انتهاي كوچه بنبست
با خشم ميجويد»
ببينيد! شاعر نشسته، بعدازظهر پاييز است، يك لحظه تصويري در ذهنش آمده و ميخواهد توضيح دهد و توصيف كند. ننشسته فكر كند الان اين را به چه چيزي تشبيه كنم، نه! آن لحظه احساس كرده كه حتي آفتاب نميتابد:
و آفتابِ خسته و بيمار
از غرب ميوزيد
ببينيد چه واژهاي انتخاب كرده! وزيدن، آرامآرام آمدن است. آفتاب آن صلابتش را ندارد.
به هر حال، در كتاب «متافيزيك شعر» آقاي ساوجي، بيشترين چيزي كه به نظرم خيلي جالب آمد، اين بود كه همه آن مسائلي كه فكر ميكردم مال دوران اخير است و قبلا اين مسائل نبوده، ديدم كه از روزگار يونان باستان، از طرف سقراط و افلاطون و بهويژه ارسطو بسيار دقيق مطرح و بحث شده و چه بحثهاي جالبي. واقعا ممنون. من تا اينجا، يعني تا نيمه جلد اول كه خواندهام خيلي ياد گرفتم. به مولف كتاب تبريك ميگويم و اميدوارم بعد از اين، شاهد كارهاي ارزشمند ديگر ايشان هم باشيم.