بیست و یک داستان
اسدالله امرايي
بيستويك داستان اثر ارنست همينگوي با ترجمه نجف دريابندري در نشر كارنامه منتشر شده است. اين كتاب شامل برخي از بهترين و مشهورترين داستانهاي كوتاه همينگوي است كه به خوبي سبك نوشتاري منحصر به فرد و تاثيرگذار او را به تصوير ميكشد. ارنست همينگوي به عنوان يكي از مهمترين نويسندگان قرن بيستم جايگاه تثبيتشدهاي دارد و سبك نوشتاري او كه بر پايه كلمات كمتر و عمق معنايي بيشتر متكي است، او را به يكي از پيشگامان ادبيات مدرن تبديل كرده است. اين سبك كه به عنوان كوه يخ هم شهرت دارد، بر اين اصل استوار است كه بخش اعظم معنا و عمق يك داستان در زير سطح آن، پنهان است و خواننده بايد با استنباط و تفكر به آن دست يابد. در مجموعه «بيست و يك داستان»، همينگوي موضوعاتي چون جنگ، عشق، فقدان، شكست و شجاعت را با چيرگي كامل به تصوير ميكشد. اين داستانها، با توجه به تجربيات شخصي همينگوي به عنوان خبرنگار جنگ و شكارچي، غني از توصيفات واقعگرايانه و دقيق هستند. هر داستان به نوعي بازتابي از درك همينگوي از زندگي و ماهيت انسان است. ترجمه نجف دريابندري از اين داستانها نيز حايز اهميت است. دريابندري كه يكي از مترجمان برجسته ادبيات معاصر است، توانسته با دقت و حساسيت خاصي به متن اصلي، زيباييهاي سبكي و محتوايي اثر همينگوي را به خوبي به زبان فارسي منتقل كند. اين ترجمه به خوانندگان فارسيزبان اين امكان را ميدهد كه با يكي از مهمترين نويسندگان قرن بيستم و دنياي داستانهاي كوتاه او آشنا شوند. «حالا در ذهنش ايستگاه قطاري ميديد در قره گچ و او با كولهاش ايستاده بود و آنهم چراغ قطار سمپلون - اوريان بود كه حالا تاريكي را ميشكافت و او داشت پس از آن عقبنشيني از تركيه ميرفت. اين يكي از چيزهايي بود كه براي نوشتن كنار گذاشته بود كه آن روز صبح سر ميز صبحانه از پنجره بيرون را تماشا ميكرد و برف را روي كوههاي بلغارستان ميديد و منشي نانسِن از پيرمرد پرسيد كه آيا اين برف است و پيرمرد نگاه كرد و گفت كه نه، اين برف نيست، هنوز زود است برف باشد و منشي براي دخترهاي ديگر تكرار كرد كه نه، ديديد گفتم، برف نيست و آنها همهشان گفتند برف نيست، ما اشتباه ميكرديم. ولي برف بود و او وقتي به فكر جابهجايي جمعيت افتاد مردم را توي همان برف فرستاد و مردم توي همان برف راه افتادند تا بالاخره در آن زمستان مردند. باز هم برف بود كه در تمام هفته كريسمس آن سال در گاوئرتال ميباريد، آن سال در خانه آن هيزمشكن زندگي ميكردند كه يك اجاق بزرگ و چهارگوش چيني داشت كه نصف اتاق را گرفته بود و آنها روي تشكهايي ميخوابيدند كه توشان را با برگ راش پُر كرده بودند، همان دفعهاي كه آن سرباز فراري آمد كه پاهاش توي برف خوني شده بود. گفت پليس دارد دنبالش ميآيد و آنها جورابهاي پشمي به او دادند و سرِ ژاندارمها را با حرف گرم كردند تا باد روي ردّ پا را پوشاند.»