توضیح ضروری «اعتماد»
این گزارش حاوی توصیفها و مشاهدات تلخی از محله شیرآباد زاهدان است که بسامان رساندن مشکلات این محله تلاش مسوولان را میطلبد. «اعتماد» با این تذکر که این تلخیها میتواند با تدبیر مسوولان به شیرینی تبدیل شود این گزارش را منتشر کرده است.
روي يخچال با ماژيك سياهرنگ و خطي كودكانه نوشته شده «داداش عمر خان، دوستت دارم.» عمر 14 ساله دو هفته قبل مرده است. او نانآور يك خانواده هشتنفره بود و حالا مادر نميداند از ميان بچههاي باقيماندهاش كه كوچكتر از عمر هستند، به كدامشان بايد مسووليت خانواده سپرده شود. شوهرش احمد، معتاد است و در كوچه و خيابان ميخوابد. هر بار هم كه آمده، فقط شكم سليمه را پر كرده و رفته و سليمه پشت سرهم بچه آورده. عمر بزرگترين بچهاش بود. بعد دختر 13 سالهاش حديثه، بعد ابوبكر 8 ساله كه درست زير گلويش يك غده سرطاني بزرگ دارد، سدنا 7 سالش است، مصطفي 6 ساله و نسترن 3 ساله هم چند ماه پيش مريض شد و مرد و حالا سليمه نميداند شكم بچههايش را چطور سير كند. ديگر عمر نيست كه همان نان خالي را هم بياورد.
عمر را كودكياش كشت. تنها چيزي كه از كودكي در خود نگه داشته بود، «تق تقي» بود. تق تقي، تنها دلخوشي كودكان شهر زاهدان است. كودكان فقيري كه سهم آنها از اسباببازيهاي دنيا، دو گوي پلاستيكي است كه با نخ ضخيم به هم متصل است. آنها نخ را تكان ميدهند و گويها بهشدت به هم برخورد ميكنند و تق تق صدا ميدهند. اگر همه صداها از اين شهر حذف شود، صداي گويها هيچوقت تمام نميشود. آن روز عمر، ضايعاتي را كه از ميان زبالهها پيدا كرده بود، ميفروشد و با دو قرص نان به خانه بر ميگردد. در راه تكهاي از نان را خورده بود. فقط تكهاي كوچك، چون بچهها در خانه گرسنه و چشم به راه او بودند. مادرش رفته بود كوچه كناري ديدن خواهرش. عمر نانها را داخل سفره ميگذارد. از جيبش يك عكس كوچك در ميآورد. عكس در جيبش تا شده و شكسته است. تاي آن را باز ميكند. تصوير يك هنرپيشه هندي است. با آستينش، خاك نشسته روي تلويزيون و ويديوي قديمي را پاك ميكند و عكس را به فيلمهاي VHS كه روي هركدام نام يك فيلم هندي نوشته شده، تكيه ميدهد. بعد تقتقياش را بيرون ميآورد كه بازي كند. هيچكس نميداند كه چرا عمر، تق تقيهايش را پرت ميكند به آسمان. نخها دور سيم برق خيابان ميپيچد. عمر انگار از تير چراغ برق بالا ميرود و با ميلهاي بلند سعي ميكند تق تقيها را از دور سيم باز كند. اما برق فشار قوي بدن كوچك عمر را فرا ميگيرد. او پرت ميشود و ميميرد. در عكسي كه از جسد او گرفتهاند، روي صورتش را با چيزي شبيه باند پوشاندهاند. گويا برقگرفتگي صورتش را سياه و عجيب كرده بوده و ديدن آن صورت براي سليمه، مادر عمر غير قابل تحمل بوده و حالا مادر با چشمهايي كه در آن جز ماتزدگي، هيچچيز ديگري وجود ندارد، به بچههايي نگاه ميكند كه گرسنهاند.
كشاورز 10 ميلان 7
نميداند چند ساله است. بدون شناسنامهها سن خود را اين طوري معرفي ميكنند. آنها يا بچهاند يا خيلي جوانند يا خيلي پير. او جوان است و پنج بچه دارد كه بزرگترين آنها دختري است كه 14-13 ساله به نظر ميرسد. او هرگز به مدرسه نرفته. در اينجا، بلوچهاي حاشيهنشين شيرآباد، در هر كدام از خيابانها كه زندگي كنند، از خيابان آزادي تا مجديه، از پيربخش تا كلات، اگر دخترشان ده، دوازده سالگي را رد كند و به مدرسه نرفته باشد، ديگر اميدي نيست كه آن دختر به مدرسه برود، چون عيب ميدانند، چون كلمه بزرگ را كشيده تلفظ ميكنند و ميگويند بزرگ است. زشت است تنها به مدرسه برود و بيايد، چون همسايهها اگر ببينند دختري تنها بيرون ميرود، راجع به او حرفهاي بد ميزنند و نميفهمند دختر اصلا چرا بايد مدرسه برود. مادرها هم آنقدر بچه دارند كه نميتوانند خودشان بچهشان را ببرند و بياورند. اصلا مدرسه رفتن جايي در زندگي آنها ندارد. ضرورتي نيست كه نبودنش، خانوادهاي را خيلي ناراحت كند. دختر جثه درشتي دارد. خجالتي است و موقع حرف زدن خود را پشت مادرش يا مادربزرگش قايم ميكند. مادرش راضي است كه او به مدرسه برود. اما خود دختر بهشدت مقاومت ميكند. انگار كه خواسته زشتي از او شده باشد. ميگويم شما نبايد بگوييد چرا مدرسه نميرود. مدرسه رفتن، بايدي است، نه سوالي و مادر ديگر نميداند چه بگويد. همين كه در اين هشت ماهه، سه بار خودش را جمع و جور كرده و تا مروست به ديدن شوهرش رفته، هنر كرده. شوهرش اسماعيل ريگي كه حدودا 38 ساله است، به سيم آخر ميزند. قبول ميكند كه شوفر كاميوني شود كه 350 كيلو ترياك به مشهد ميبرده. قرار ميشود اگر مواد را رد كردند، 7 ميليون تومان پول بگيرد و اگر گير پليس افتادند، به گردن بگيرد. او حالا يك فدايي است. فدايي يعني كسي كه قاچاق شخصي ديگر را به عهده ميگيرد. حالا هشت ماه است كه در زندان مروست در نزديكيهاي يزد است و راننده ماشين، عيد گذشته چهل هزار تومان داده دست زن و بچه مرد كه دستشان خالي نباشد و حرفي از هفت ميليون هم نزده. مريم كارش آينهدوزي روي لباسهاي سوزندوزيشده است و براي هر آينه دو هزار تومان پول ميگيرد. مادرش شناسنامه دارد. اما هيچوقت به بچههايش شناسنامه ندادهاند. حالا هم، نه خودش، نه شوهرش و نه بچههايش هيچ كدام شناسنامه ندارند. در اين سه بار هم كه براي ديدن همسرش به زندان رفته، نكاح نامه شرعياش را كه مولويهاي منطقه موقع عقد مينويسند، نشان داده. نام آنها در هيچ جايي ثبت نشده است.
آزادي 46
شب سردي است. شيرآباد شبها ترسناكتر از روزهايش است. روز باز روشن است و ميشود بيشتر مراقب بود. اما شبها از هر خانهاي خطر بيرون ميريزد. تقريبا تمام خانههاي آزادي پاتوق است. خانهها، چهارديواريهاي ويران و خرابهاي هستند كه در آنها هر خلافي رايج است. از خريد و فروش اسلحه يوزي تا كلاشينكف و مشروب و مواد. از 10 تا 90 ميليون تومان ميشود سلاح خريد. 30 سي سي عرق سگي دست ساز كه در آن قرص ترامادول ريختهاند، 150 هزار تومان و انواع مشروبات الكلي از 500 هزار تومان تا 4 ميليون تومان كه برند و آكبند است و از آن طرف ميآيد. در پاتوقها، هر بست شيره ترياك 50 هزار تومان قيمت دارد و ترياك اعلا تا كيلويي 80 ميليون تومان خريد و فروش ميشود. يك سوت شيشه بيكيفيت 10 هزار تومان است كه خود فروشنده ميگويد آشغال است اما جنس خوب شيشه، هر سوت 200 هزار تومان قيمت دارد. هر عدد قرص متادون 13 هزارتومان و هر شيشه شربت متادون كه جوانها آن را مثل آب خوردن سر ميكشند، 3 هزار تومان است. بيپولترها سراغ حشيش ميروند كه بستههاي 10 هزارتوماني هم دارد. مصرف گل هم كه هر بستهاش از 100 هزار تومان به بالاست، ميان جوانها زياد خواهان دارد. براي همين از روز روشن تا تاريكي شب، زن و مرد، بچه و بزرگ پايپ و لوله و سيخ به دست مشغول مصرفند. صورتهاي پير و جواني كه له و داغان است. با دستها و پاهاي سوخته. سوختگيهايي كه هنگام مصرف ايجاد شده و آن آدم اصلا در اين دنيا نبوده كه بفهمد يا اصلا بتواند كاري كند. زخمها اغلب عفوني شده و همين كه باندهاي كثيف روي زخمها باز ميشود، بوي تند عفونت بالا ميزند. اينجا مگسها و آدمها با هم زندگي ميكنند. تابستان و زمستان فرقي ندارد. مگسها گلهاي پرواز ميكنند و بهترين جاي زندگيشان زبالههاي پراكنده در خيابان و زخمهاي روباز معتادهاست. چيزي به نام سطل زباله وجود ندارد. به ندرت ممكن است سطلهاي آهني يا پلاستيكي ديد. زبالهها روي زمين ريخته و محلي است براي جمع شدن سگها، گربهها و معتادان زبالهگرد. از همين جاست كه پولي براي خريد مواد پيدا ميكنند. اينجا جيببري، كيفقاپي، دزديدن گوشي، كاري رايج است. يكي از همين شبهاي سرد است. معتادها دسته دسته سرهايشان را زير شالهاي بلند بلوچي فروبردهاند و تنها، نقاطي روشن از شعله سيگار و سيخهاي داغ و برق شيشههاي پايپ، تكهاي از تاريكي را كنار ميزند. عبيد در ماشين دناي خود نشسته و منتظر آمدن مولوي قنبرزهي است كه با هم براي چند خانواده غذا و لباس گرم ببرند. گوشياش در جيب لباس بلوچياش است. يك دفعه در سمت عقب باز ميشود. صندوق و صندلي عقب، پر از بستههاي غذا و پوشاك است. عبيد و همراهش به سمت عقب برميگردند و بلند ميگويند در را ببند. در ماشين به سرعت بسته ميشود و عبيد در يك لحظه فرياد ميكشد: «گوشيام را زدند.» و از ماشين خارج ميشود. همه اينها فقط يك صحنهسازي بوده است. درست در لحظهاي كه عبيد سرش را به عقب برميگرداند كه به آن پسر سيزده- چهارده ساله بگويد كه در ماشين را ببندد، پسري ديگر دستش را از شيشه پايين ماشين تو ميآورد و موبايل عبيد را از جيبش ميدزدد. من از ماشين پياده ميشوم. مولوي را ميبينم كه دارد به سمتمان ميآيد. داد ميكشم، موبايل عبيد را دزديدند. عبيد به سمتم برميگردد. محله يك دفعه شلوغ و ناامنتر ميشود. عبيد سوييچ را به دستم ميدهد و ميگويد تمام درها را قفل كن. شيشهها را بالا ميكشم. درها را قفل ميكنم. دچار چنان ترسي شدهام كه دوباره با دست همه قفلها را امتحان ميكنم كه بسته باشد. شيشههاي ماشين دودي است و در اين تاريكي جز سايههاي زياد چيزي نميبينم. ناگهان متوجه صورتي ميشوم كه به شيشه چسبيده و مرا نگاه ميكند. خنده ترسناكي دارد. ميگويد: «شيشه را پايين بده كارت دارم.» من تمام بدنم ميلرزد، اما خودم را جمع و جور ميكنم. با دست اشاره ميكنم كه برود. چند مرد جوان ديگر از شيشه جلوي ماشين نگاهم ميكنند و چيزهايي ميگويند. من ترسيدهام. فقط آهسته كيفم را كه روي صندلي است، به كف ماشين هل ميدهم. دستم را روي سوييچ ميگذارم و فكر ميكنم اگر مثلا بخواهند با آجر، سنگ يا هر چيز ديگري شيشه را بشكنند، سريع ماشين را روشن كنم و فرار كنم. ميدانم عبيد كنار مولوي قنبرزهي جايش امن است. بلوچها به روحانيان خود «مولوي» ميگويند و در اين محله ترسناك، حتي دزدها و كارتنخوابها هم به مولوي احترام ميگذارند و از او حرفشنوي دارند. بعد فكر ميكنم اگر موقع فرار يكي از همين آدمهايي كه دورهام كردهاند، زير ماشين برود، تكليف چيست و چه بايد بكنم. زمان نميگذرد و من هيچوقت در تمام زندگي اينطور نترسيدهام. شايد عبيد نبايد تنهايم ميگذاشت. يك دفعه دستي به شيشه ميخورد. چنان از جا ميپرم كه سرم به سقف ميخورد. عبيد و مولوي هستند. در ماشين را باز ميكنم و سريع حركت ميكنيم.
گوشي را پس گرفتهاند. دزد پسر جواني بوده كه هم عبيد او را ميشناخته و هم مولوي. در چهارراه رسولي، گوشي تقلبي ميفروشد. زماني هم در مدرسه ديني، شاگرد مولوي بوده. وقتي عبيد از ماشين پياده ميشود و من به سمت مولوي داد ميكشم كه گوشي عبيد را زدند، يكي از همان محله به مولوي ميگويد كار فلاني بوده است و مولوي صاف ميرود سر وقتش. مولوي ميگويد اصلا به حال خودش نبود. بوي گند مشروب ميداده و گفته فقط به خاطر مولوي 10 ميليون ميگيرد و گوشي را پس ميدهد. تاكيد كرده ميداند آخرين مدل آيفون است و در بازار چه قيمتي دارد و باز تا پنج تومان پايين ميآيد و آخر هم هيچ پولي نميگيرد و گوشي را پس ميدهد و بعد از جيبش سيمكارت را در ميآورد و به عبيد ميدهد. يعني به همين سرعت سيمكارت را درآورده كه ردگيري نشود. از توزيع كه برميگرديم، يكي از كاسبها مولوي را صدا ميكند و ميگويد شما كه رفتهايد طرف آمده مرا تهديد كرده، عبيد در جا يك ميليون تومان كارت ميكشد كه غائله بخوابد و ميگويد شنبه صبح چهارراه رسولي ميرود سروقتش.
مولويها اغلب، كنار درس ديني كه به بچهها ميدهند، كار ميكنند. يعني امرار معاششان از راه آموزش دين و قرآن نيست. دوست همين مولوي قنبرزهي، با ماشين پرايدش مسافركشي ميكند. چند هفته قبل مسافري ميگويد شيرآباد. شب بوده. او را سوار ميكند. در بين راه مسافر كه جلو نشسته بوده، ميگويد مولوي، شبها مسافر شيرآباد سوار نكن. اگر يك مسافري يك دفعه خِرت را بگيرد و چاقو زير گلويت بگذارد چه ميكني؟ و همانطور كه صحبت ميكرده، گردن مولوي را محكم ميگيرد و ميگويد بگو بگو چه كار ميكني. مولوي ميگويد حق با تو است. بايد بيشتر مراقب باشم. مسافر پياده ميشود و مولوي متوجه ميشود مسافر محترم، حين آموزش، جيب مولوي را زده است. يك مولوي ديگر، شب دير وقت دلش براي زني ميسوزد و او را تا شيرآباد ميرساند. همين كه ميرسند، چند نفر ميريزند سرش و لختش ميكنند. پول و ساعت و گوشي. فقط لطف ميكنند و ماشينش را نميبرند.
باقري
از اين خانههاي كج و كوله كه از در و ديوارش وحشت ميبارد، پاتوقدارها پول پارو ميكنند. بيشتر اتاقها به جاي در، پتو دارند. پتوهاي چرك و پاره. معتادها گروه گروه در حال مصرف هستند. اگر پول داشته باشند، هر چه كه بخواهند هست. زنهايي كه پول نداشته باشند، تنفروشي ميكنند. آنها در آغوش مردهايي فرو ميروند كه در ميان زبالهها زندگي ميكنند و در ميان كش و قوس بدنهايشان، مگسها نيز به حركت درميآيند. در پاتوقها، اتاقهايي هست كه در آنها دخترهاي كوچكتر براي چند دقيقه يا چند ساعت فروخته ميشوند. دخترهايي هم هستند كه شبانه واگذار ميشوند. قيمتها از شبي 300 هزار تومان شروع ميشود تا 1.5 ميليون تومان. ديدن كودكان معتاد سه، چهار يا پنج ساله كه كنار والدين يا دوستان خود در حال مصرف هستند، صحنهاي معمولي است. كودكان كالايي رايج و پرسود براي پاتوقدارها هستند. در محله مجديه هستيم. گاراژ خانهاي باز ميشود و يك اتومبيل پورشه وارد آن ميشود. عبيد ميگويد قاچاقچيها خوب در ميآورند و خوب خرج ميكنند. نكبتش مال آدمهاي بدبخت است و پولش مال اينها.
اما تازگيها كاسبي ديگري رونق گرفته و كمتر صدايش را در ميآورند، چون بار منفي زيادي دارد؛ گروگانگيري. خانوادههاي ثروتمند و به خصوص تاجران چه ايراني و چه خارجي كه اغلب افغانستانياند، هيچ در امان نيستند. در همين 6 ماه گذشته چند گروگانگيري رخ داده است. پسر چهارده، پانزده سالهاي را ميربايند كه پدرش افغانستاني و تاجر ناس است. گروگانگيرها براي آزادي آن پسر 20 ميليارد تومان شمش طلا ميخواهند. خانواده متمول است، اما دسترسي به شمش طلا آسان نيست. گروگانگيرها تهديد ميكنند كه اگر طلاي خواستهشده به دستشان نرسد، پسر را به يك گروه ديگر ميفروشند و آن وقت آنها پول بيشتري طلب خواهند كرد. پليس آگاهي هم پيگير پرونده بود. ولي ظاهرا ردي پيدا نكرده بودند. در نهايت خانواده با گروگانگيرها كنار ميآيد و با پرداخت يك و نيم ميليارد تومان سكه طلا و گذاشتن آن در محلي كه آدمرباها تعيين كرده بودند، پسرشان بنيامين فرداي تحويل سكهها و بعد از يك ماه آزاد ميشود. چند ماه قبل هم سه شريك كه دونفرشان برادر بودند و از چابهار به سمت زاهدان ميآمدند، در جاده ايرانشهر با اسلحه جلوي ماشينشان را ميگيرند. ماشين را كه يك تويوتاي لندكروز بوده، دست نميزنند. اما هر سه شريك را با خود ميبرند و از خانواده 200 ميليارد تومان پول ميخواهند. خانواده اين پول را نميدهد. ميگويند اگر ما اين پول را بدهيم، ديگر در اين شهر سنگ روي سنگ بند نميشود. گروگانگيرها در آخرين تماس ميگويند اگر تا فلان وقت پول ندهيد، يكي از گروگانها كشته خواهد شد و جسدش را فلان جا ميگذاريم. خانواده كه رفتند، ديدند حاج علياكبر شاه بخش را كه مردي حدودا 35 ساله بود، كشتهاند، اما جنازه نشان ميداد از مرگ او زمان زيادي گذشته، چون فاسد شده بود و از طريق آزمايش دياناي شناخته شد. حالا حدود شش ماه گذشته است و از دو برادر ديگر يعني حاج الياس و حاج حميد هيچ خبري نيست.
كشاورز
زاهدان مركز استان است. اما آسفالتش آنقدر كهنه است كه خيابانها پر از چاله و چوله است. تعداد سطلهاي آشغال به نسبت شهري كه مركز استان است، بسيار اندك است و در اين هواي سرد، بيشتر از سگها و گربهها، مگسها دستهجمعي در شهر پرسه ميزنند. بوي زبالههاي چندروزه رها شده روي زمين، بسيار تند و زننده است. در شمال شهر كه محله حاشيهنشين و فقير شهر محسوب ميشود، فاضلاب خانهها روي آسفالتهاي نيمخورده خيابانهاي خاكي جاري است. خانوادههايي كه پولي براي لولهكشي و وصل شدن به فاضلاب شهري نداشتهاند، آبهاي كثيف خانه خود را از طريق لوله يا جويي كوچك به بيرون از خانه هدايت ميكنند و اين طور است كه در اين محلات فقيرنشين هميشه بوي خيلي بدي ميآيد و مردم گويا به ناچار به آن خو كردهاند. كانال بزرگ و روبازي كه از وسط شهر عبور ميكند، حاوي فضولات و پسماندهاي شهري است و در آخر به داييآباد و كلات كامبوزيا و در نهايت به كشاورز 14 ميرسد. قديمترها به محله كشاورز، ريگآباد ميگفتند. خشكسالي نبود و مردم آنجا كشت و كار ميكردند. اما حالا علف و هر چه كه ميكارند، از همين آب آلوده استفاده ميكنند. علفي كه در آخر خوراك دام ميشود و دامي كه سر از قصابيها درميآورد و به سفره انسانها ميرسد. زماني از همين آب براي آبياري سبزيكاريها استفاده ميشد كه مردم سبزيها را نخريدند و الان در آن منطقه فقط علف و يونجه براي دام ميكارند. در انتهاي اين مسير، يك شهرك صنعتي قرار دارد و در آنجا با استفاده از همين آب، شن و ماسه درست ميشود. رودي از كثافت كه در وقت بارندگي، آب آن بالا ميزند و وارد خانههاي محلههاي حاشيهنشين ميشود و زندگيشان را به گند ميكشد. كانالي كه تا به حال چندين نفر در آن غرق شده و مردهاند. بخشهايي از اين كانال، از كنار سامانه اتوبوس شهري كه ماشينهاي بسيار فرسوده و اندكي دارد، ميگذرد. هيچ جاي زاهدان شبيه شهري كه مركز يك استان بزرگ است، نيست. اين در حالي است كه هممرز بودن اين استان با چند كشور ديگر و نيز راهيابي اين استان از طريق بندر چابهار به آبهاي آزاد ميتواند موقعيت ممتازي به لحاظ تردد ماشينهاي ترانزيت و نيز توقف كشتيهاي باري و مسافري به آن ببخشد اما در عمل سيستان و بلوچستان يكي از فقيرترين و محرومترين استانهاي ايران است كه نرخ بالاي بازماندگان از تحصيلش كه تا سال 1401 بالغ بر 60 تا 70 هزار نفر بوده و نيز ايرانيان فاقد شناسنامه، مشكلات مضاعف بسياري را بر اين استان تحميل كرده است. شهر بهطور كامل لولهكشي گاز نشده. بخشهايي از شهر نيز كه علمك گاز تا در خانهها آمده، صاحبانش توانايي مالي براي خريد انشعاب و انجام لولهكشي ندارند. اگر مرز باز باشد و قاچاق انواع سوخت، از بنزين تا نفت و گازوييل آسان باشد، قيمت سوخت بالا ميرود. اما مرزها وقتي سفت و محكم مراقبت ميشود، قيمت سوخت در استان و به خصوص زاهدان هم كمتر ميشود و خانوادهها و به خصوص بدون شناسنامهها، ميتوانند نفت مورد نياز خود را با قيمت كمتري از بازار آزاد خريد كنند. خانوادههايي كه كارت سوخت دارند، در هر فصل كارتشان شارژ ميشود. دو نوبت دويست ليتري و دو نوبت ديگر 250 ليتر. قيمت هر گالن 20 ليتري نفت براي كساني كه كارت سوخت دارند 5 هزار تومان است. اما آنهايي كه كارت سوخت ندارند، همان نفت را به چندين برابر قيمت يعني حدود 300 هزار تومان تهيه ميكنند. خيلي از خانوادههاي فقير سهميه سوخت خود را ميفروشند. درست مثل زمان جنگ كه مردم كوپنهاي روغن، برنج، گوشت و شكر و قند خود را ميفروختند تا به زخم ديگري در زندگي بزنند. براي همين، شبها كه دماي هوا سردتر از روزها ميشود، با تاريك شدن هوا، خانوادهها و به خصوص بچهها خودشان را در لحافهاي مندرسي ميپيچند تا با گرماي بدنشان به خواب روند چون غير از رختخوابهاي كهنه، چيزي براي گرم كردن خود ندارند. اما مادر حديثه كار ديگري كرده. شوهرش اميرمحمد برآهويي مرده و شش دختر دارد. او براي گريز از سرما، در يك ظرف خالي روغن هفده كيلويي، يك لوله براي خروج دود گذاشته و در بخاري دستساز خود، چيزهاي مشمايي ميسوزاند. از ميان زبالهها، لاستيك و دمپايي يا هر چيز ديگري كه بشود سوزاند، پيدا ميكند و همانها را آتش ميزند تا بچههايش مهناز، شهناز، آسيه، پريسا، حسنا و حديثه را گرم كند. براي همين است كه خانه آنها بوي تند تاير سوخته ميدهد. او همسر دوم مردي بوده كه تعداد زيادي بچه قد و نيم قد بدون شناسنامه و بدون آينده از خود به جا گذاشته. خانوادههاي بيسرنوشت دور تا دور شهر را چون كمربندي سفتشده بر گلو فرا گرفتهاند. شهر در احاطه محلههاي فقيري است كه مثل سلول سرطاني، حاشيهنشين توليد ميكنند. داييآباد، رسالت، آزادي، مرغداري كامبوزيا، شيرآباد، حاجيآباد، قاسمآباد، غريبآباد، همتآباد، آخر كشاورز، آخر خيابان فاضلي، شهرك گاوداران و... صفهاي طولاني براي خريد نان و آب نشاندهنده اوليهترين نيازهاي مردم اين شهر است.
زاهدان
سهميه هر خانواده داراي شناسنامه، خريد 4 نان براي يك روز است. اگر خانوادهاي نان بيشتري بخواهد، بايد با يك كارت بانكي ديگر كه به نام شخص ديگري باشد، نان بخرد. مثلا مرد خانواده با كارت بانكي خود، چهار نان و همسرش هم با كارت بانكي خودش ميتواند چهار نان ديگر بخرد. صفهاي نان بسيار طولاني است و ممكن است براي خريد همين چهار نان بيش از 45 دقيقه در صف باشند تا نوبت آنها برسد. قيمت هر نان 2500 تومان و كيفيت آن بسيار پايين است. براي همين خانوادههايي كه دستشان به دهانشان ميرسد، با خريد آرد خوب كه هر كيسه 40 كيلويي آن حدود يك ميليون تومان است، خودشان در خانه نان ميپزند. اما مساله اصلي مربوط به فاقد شناسنامههاست كه در اين استان بيشترين فراواني را دارند و به گفته مقامات استان، اغلبشان غير ايراني هستند كه البته بدون شناسنامهها خود را غير ايراني نميدانند چون بسياري از آنها سالهاي درازي است كه تشكيل پرونده داده و مسيرهاي سخت و پيچيده اداري را طي كردهاند و آزمايش دي اناي هم دادهاند اما تاكنون تعداد ناچيزي از اين خانوادهها موفق به دريافت شناسنامه شدهاند. حتي تكيه بر قانوني كه براساس آن مادران ايراني مزدوج با مردان خارجي، ميتوانند براي فرزندان خود شناسنامه بگيرند، در اين استان چنان كه بايد پيش نرفته و وجود صدها پرونده بلاتكليف نشان از عدم موفقيت اين قانون در اين استان است. براي همين است كه در صفهاي طولاني خريد نان، بچهها، زنان يا مردهايي را ميشود ديد كه از آنهايي كه كارت دارند، ميخواهند با گرفتن پول نان، برايشان نان بخرند. اگر كسي حاضر به همكاري با آنها نشود، آنها مجبورند نان را به شكل آزاد و حتي با قيمتي حدود 20 تا 25هزار تومان خريد كنند. يعني بدون شناسنامهها براي خريد نان و نفت با مشكل جدي روبرو هستند. حاشيه شهر زاهدان انباشته از زنجيرهاي از محلههاي فقيرنشين است كه مردمان بدون شناسنامهاش در فقري باورنكردني زندگي ميكنند. بيپولي در كنار فقر فرهنگي و فكري، اين مردم را نابود كرده. محلههايي كه كودكان بدون شناسنامه، بيهيچ آينده و فردايي در آن متولد ميشوند و به گرداب هولناك انواع جرايم سقوط ميكنند بيآنكه گناهي داشته باشند يا در سرنوشت خود دخيل باشند. آنها درست چون پدران و مادران خود در زندگيهايي با سير قهقرايي گرفتار آمدهاند.
قاسمآباد
اينجا هيچ خانهاي نيست كه قصهاي نداشته باشد. لطيفه اينبار در قاسمآباد زندگي ميكند. شوهرش مرده است. شوهري كه اگر هم بود، براي همسر اول و دوم و سومش هيچ خاصيتي نداشت جز آنكه شكمش را پر كند بيهيچ مسووليتي. اينجا زنها تبديل به كارخانههاي بچهآوري ميشوند. آنها اغلب همسران چندم مردهايي ميشوند كه از داشتن خانواده و مفهوم مسووليتپذيري هيچچيزي نميدانند. هرچند بار كه دلشان بخواهد ميتوانند زن بگيرند و هيچكس نيست كه آنها را به خاطر خرجي ندادن و به خاطر عدم انجام وظايف مورد مواخذه قرار دهد. زنها هرطور كه هست، بايد شكم بچههايشان را سير كنند. با گدايي، با كلفتي. زنان و بچهها به يك اندازه قرباني هستند. بچهها از بچگي، جز اينكه نانآور خانواده باشند، هيچ حق انتخاب ديگري ندارند و همين است كه درهاي خلاف به آساني به روي اين خانوادهها باز ميشود و به همين دليل بچهها پاكترين قربانيان دنيا هستند. لطيفه در خانهاش براي مردم لحاف ميدوزد. براي هر لحاف فقط صد هزار تومان مزد ميگيرد. دو دختر بزرگ دارد كه اگر مدرسه رفته بودند، حالا بايد ديپلم گرفته باشند اما مادر براي حفظ آبرويش آنها را به مدرسه نفرستاده. چون شناسنامه نداشتهاند و مدرسه بدون شناسنامهها در محلهاي ديگر بوده و اگر دخترها تنها ميرفتند و ميآمدند، هزار حرف ناجور پشتشان ميگفتند. دخترها ابروهاي پرپشتي دارند و پشت لبشان پر از مو است. مادرشان ميگويد دختر بزرگتر دندان دردهاي شديدي دارد و هيچ شبي نيست كه از درد به خودش نپيچد اما پولي براي رفتن به دندانپزشك ندارند. ماهي دو و نيم ميليون تومان اجاره ميدهد و الان چند ماهي است كرايهاش عقب افتاده. اين چندمين خانهاي است كه عوض ميكند. چون دو سه ماه كه كرايهاش عقب ميافتد، صاحب خانه جوابش ميكند و ميرود خانهاي ديگر و حالا او و دخترهايش ذرهذره از شهر دورتر و به حاشيه رانده ميشوند.
پيربخش
خانه پشت خانه. نميپرسم چند خانه ديگر مانده است؟ ميگويم چند بسته ديگر داريم؟ غير مستقيم دارم اعلام ميكنم، بيطاقت شدهام. يا ديگر چشمهايم تواني براي ديدن اين همه تلخي ندارد. اگر من بعد از چند روز بيقرار شدهام، پس آنها چگونه تاب ميآورند و در اين شرايط زندگي ميكنند؟ با كدام اميد؟ كدام انگيزه؟ و چرا؟ آيا آنچه آنان سپري ميكنند، صورتي از وجوه زندگي است؟
آمنه و خواهرش همسر دو برادر معتاد كارتن خواب هستند. دو برادر هر وقت كه ميلشان بكشد، سري به زنهاي خود ميزنند. هر دو خواهر حاملهاند. هر كدام پنج، شش بچه ديگر هم دارند. در خانههايشان بهطور مطلق هيچ چيز وجود ندارد. به فاصله يك كوچه از هم، هر كدام در خانهاي گلي با سقفهاي چوبي زندگي ميكنند. اتاقها تو در تو هستند و با يك هشتي به هم وصل شدهاند. ديوارها گچي است و از فرط كثيفي به سياهي ميزند. خانهها اغلب بسيار كثيف است. كمدي وجود ندارد و لباس و رختخواب و ظرفها و هر چه كه هست، روي هم تلنبار شدهاند. خانهها حمام ندارد و هر دو سه هفته يكبار، اگر نفت پيدا شود، مادرها، آب گرم ميكنند و در تشت خودشان و بچههايشان را ميشويند. چاه توالتها اغلب، آنقدر پر است كه در خيلي از خانهها بوي مدفوع احساس ميشود. لامپها چنان كمسو و بيجان است كه دلگير بودن خانهها را هزار برابر ميكند. كف اتاقها يا خالي است يا با زيلوي كهنه و پاره پوشانده شده است. يخچالها در اين خانهها، اغلب كاركرد خود را از دست ميدهند. خيلي از يخچالها تبديل به كمد يا جايي براي گذاشتن دارو و كفش و لباس شدهاند. يخچالهايي كه خراب شده و هيچوقت ديگر هم كسي نبوده كه آنها را درست كند. دسته دوم يخچالهايي است كه هنوز هويت خود را حفظ كردهاند. اما مشكلات زيادي دارند. مثلا يخچالهايي با درهاي شكسته كه بايد با دست سرجايشان قرار گيرند تا نيفتند. يا يخچالهايي انباشته از برفك. اما خالي بودن يخچالها در همه خانهها مشترك است. گويا يخچالها در مسابقهاي پنهان شركت داده شدهاند. يخچال برنده، خاليترين يخچال است. بيشترين چيزي كه در يخچالها هست، قرصهاي نان چند روزه است. تنها چيزي كه براي خوردن وجود دارد، نان خالي است. آنهم نه به اندازه و نه براي همه. گاهي روغني سوخته، چند عدد خرما يا دو سه قاشق رب. روي گاز خانه آمنه كه اگر نگويد حامله است، هيچ معلوم نيست كه ماه هشتم است، يك قابلمه رويي است كه در ندارد. داخل قابلمه غذايي باورنكردني دارند. او و بچههايش آن شب، كله مرغ پخته و خوردهاند. هنوز دو كله مرغ ماسيده به ته قابلمه چسبيده است.
غريبآباد
غريبآباد ميتواند يكي از دروازههاي جهنم باشد. مردم در آلونكهايي كه شبانه بالا ميآورند ساكن ميشوند تا سقفي براي آنچه نامش را زندگي گذاشتهاند، داشته باشند. شهرداري با بولدوزر از روي بلوكهاي ارزانقيمت دست ساز عبور ميكند و فردا آلونكها از جايي ديگر سر برميآورند. بسياري از حاشيهنشينان، كساني هستند كه از روستاهاي بيآب و دچار خشكسالي خود، با اميدهايي واهي، به شهرها گريختهاند. در شهر نيز هيچ خبري براي آنها نبوده است. اگر در روستا حداقل سرپناهي داشتهاند، اينجا در اين بيغولهها همان سرپناه را هم ندارند. آنها پولي براي اجاره خانههاي شهري ندارند. براي همين يا آلونكساز ميشوند، يا در آلونكهاي ديگران با اجارهاي كه هر طور هست جورش ميكنند، ادامه حيات ميدهند. راز بيبي يكي از آنهاست. اولش بچهها را ميبينيم. سه بچه با لباس كم، دماغهاي آويزان و پاهاي لخت كه روي نخالههاي ساختماني راه ميروند. فقر پاهايشان را زمخت كرده و پوست صورت و دستهايشان، مثل تكهاي چرم، سخت و تيره است. بيمقصد روي فاضلاب بدبو راه ميروند. پاهايشان از راه رفتن در لجن سياه كبود است. با ديدن عبيد ميايستند. عبيد را ميشناسند. او تنها روزنه به جهاني است كه ميتواند رنگي از گرما يا شادي داشته باشد. لباسها به تنشان اندازه ميشود. هر چه باشد ميپوشند. بهتر از سرماست. حتي يك بار هم لبهايشان به شادي باز نميشود. آنها مفهوم خوشحالي را درك نميكنند. شايد اگر همان وقت، به جاي عبيد، كس ديگري سر راهشان سبز ميشد و آنها را كتك ميزد يا هر آزار ديگري ميرساند، آنها بازهم هيچ واكنشي نداشتند. آنها سه بچه مبهوت و گرسنه بودند كه فقط در فرآيندي انساني تبديل به جنين و اكنون كودكاني كوچك بودند كه هيچگاه چيزي به آنها آموزش داده نشده است. ساكن يكي از همين آلونكها هستند. تنها چيزي كه ميدانند انتظار براي آمدن مادرشان است. پدرشان معتادي است كه بيشتر وقتها هر جا كه نشئه كند يا خمار باشد، همان جا خوابش ميبرد و اگر مادر نباشد آنها از گرسنگي و سرما ميميرند. از حياط مانندي كوچك عبور ميكنيم و به اتاقي تاريك ميرسيم. اتاق حدود 12 متر است. چند بچه كوچك در خانهاي كه از فرط كثيفي و بوي بد به سختي ميشود به آن وارد شد، روي زمين نشستهاند. بيهيچ كاري. تلويزيون خراب و سياه و سفيدي كه نيمي از لامپ آن سوخته، چيزي نشان ميدهد كه هيچ معلوم نيست. بچهها با ديدن ما، بيتفاوت فقط سرهايشان را بلند ميكنند. آنها چيزي بلد نيستند. آنقدر كه شايد مفاهيمي چون رنج، شادي، خنده يا حتي اندوه را نيز نياموخته باشند. سمت ديگر اين بهت من هستم. مثل مجسمه ايستادهام و به چشمهاي خالي از هر احساس كودكاني نگاه ميكنم كه هرگز مدرسه نرفتهاند. بچههايي بدون شناسنامه، بدون فردا. گردنهايي براي دارهايي كه روزي برافراشته خواهد شد براي آنها كه ميتوانند دزد، قاتل، باجگير، قاچاقچي، معتاد، بزهكار، روسپي يا هر شغل ناهنجار ديگري داشته باشند. آمار فزاينده ناهنجاريهاي اجتماعي اين استان، نشان ميدهد در جايي كه شناسنامهدارها، با مشكلات زيادي زندگي ميكنند، فاقدين شناسنامه هيچ اميدي به فردايشان ندارند. مادر از راه ميرسد. بلند بالا است. با چادري سياه بر سر. حتي يك دندان هم به دهان ندارد. چرا دارد. يك دندان سياه شكسته. خيلي سنش باشد، چهل ساله است كه نيست. ولي زندگي سخت، مچالهاش كرده. ميگويد معتاد نيست. راست بگويد يا نه، تفاوتي ندارد. زندگياش سياهتر از اين نميشود. در دستش كيسه سياهي است. كوچكترين بچه كه حالا ديگر همان كلاه گرمي را كه عبيد به سرش گذاشته، روي سرش است به مادرش نزديك ميشود. بايد سه سالي داشته باشد. گرسنگي بيتابش كرده. ميداند كه بايد در كيسه چيزي باشد. كيسه را با حرص از دست مادر ميكشد. از كيسه اناري تركيده بيرون ميافتد. معلوم ميشود مادر از ميان آشغالها اين دو سه انار را پيدا كرده. پسرك فقط ميداند كه خوراكي است. اما نميداند چطور بايد آن را بخورد. به پوسته انار دندان ميزند و ردي سرخ رنگ روي دهانش جا باز ميكند. من دندانهايم به هم قفل شده. فقط با چشمهاي خشك، با چشمهاي پرهراس از ديدن اين حجم از نكبت به تصوير بزرگ پيش رويم خيره ماندهام. مادر براي عبيد توضيح ميدهد وقتي ميخواسته سيمهاي لخت لامپ را به سيمهاي آويزان از برق به اصطلاح امامي بزند، برق او را گرفته و محكم پرت كرده روي زمين و شايد خدا خواسته كه نميرد. به خاطر همين چند بچهاي كه غير از او هيچ پناه ديگري ندارند.
در غريبآباد سلطان پادشاهي ميكند. وارد شدنتان به غريبآباد با پاي خودتان است، بيرون رفتنتان با خداست. اگر گير دارودسته سلطان بيفتيد، تا چيزي نسلفيد، خلاص شدن از دستشان محال است. پنج، شش سالي هست كه سر و كله سلطان و زنها و بچههايش در غريبآباد پيدا شده. يك مرد افغانستاني كه مثل روح همه جا هست و هيچ كجا نيست. آنها حدود ده، دوازده خانواده پر جمعيت هستند و در محله غريبآباد چندين خانه اجاره كردهاند. كار همهشان گدايي است. پادشاهشان سلطان است. اوست كه زنها و بچهها را وادار به گدايي ميكند. همسران خودش، خواهرهايش و بچههايشان. از همسر اولش كه همراه او از افغانستان به ايران آمده چهار، پنج بچه دارد و از همسر دومش نيز كه زن خيلي جواني است، چند بچه دارد. بچههاي خيلي خوشگل، به خصوص دختربچههاي موطلايي با چشمهاي درشت زمردي رنگ، اغلب بچههاي سلطان هستند كه گفته ميشود حتي 50 سال هم ندارد. بچههايش گداهاي كوچك آموزشديدهاي هستند كه چنان به آدمها ميچسبند كه تا چيزي نگيرند، شخص را رها نميكنند. در عوض او سرگرم كفترهايش است. بچههايش چهارراههاي شهر را قرق كردهاند و او آسمان را. كفترها در آسمان ولو هستند و او از پشت بام چشم به راه بچههايش است كه بداند آن روز چقدر كاسب شدهاند.
آلونك بيرجنديها
من و عبيد و مولوي قنبرزهي به زور خودمان را در آلونك سه، چهار متري محمد برآهويي جا دادهايم. او هفت دختر دارد و از اين بابت بسيار ناراضي است. ميگويد وقتي پسر نداري، يعني نسلت تمام شده. يعني هيچكس نيست كه فردا بگويند او پسر محمد است. ميگويم خودتان، همسرتان يا دخترها شناسنامه داريد؟ ميگويد نه. ميگويم دخترها به مدرسه ميروند؟ ميگويد با كدام شناسنامه به مدرسه بروند؟ ميپرسم از پس خرجشان برميآيي؟ چشمهاي سبز خمارش را بازتر ميكند و ميگويد: «ما حتي گاز و موكت و يخچال هم نداريم. شبها با اينكه كيپ هم ميخوابيم باز جا نميشويم. ناچار در را باز ميگذارم تا پايم را در كوچه دراز كنم» و بعد ميخندد. ميگويم مگر به شما مدال ميدهند؟ متوجه منظورم نميشود. جواب ميدهد نه تا به حال هيچ مدالي نگرفتهام. سرم را تكان ميدهم و ميگويم، اين همه بچه ميآوريد مگر براي آنها به شما مدال ميدهند؟ تازه منظورم را متوجه شده. ميگويد چه كنيم خدا داده است. اين جمله تكراري همه زنها و همه مردهايي است كه بچههاي بيگناه و معصوم را به دنيا ميآورند و با دست خود آنها را در رنجها و بدبختيها و مشكلاتشان شريك ميكنند. اينجا ميان بلوچها، جلوگيري از بارداري را حرام ميدانند. اما به دنيا آوردن بچههاي بيآينده حرام و گناه نيست. ساعت حدود ده شب است. مادر خانواده كه زني لاغر و با گونههاي استخواني است، از راه ميرسد. او نانآور خانواده است. يك روز در ميان، در يكي از خانههاي شهر كلفتي ميكند. اگر هر روز برود، كسي نيست كه از بچههايش مراقبت كند. شوهرش با اينكه سالهاست زاهدان زندگي ميكند، هنوز لهجه بيرجندي دارد. زماني جوشكار بوده اما حالا ده سالي هست كه چشم او و دخترهايش به دست زني است كه برايشان غذا بياورد. زن بينهايت عصباني است. از ساعت ده صبح ميرود و اين موقعها ميآيد. بخش زيادي از راه را بايد پياده برود و برگردد چون تمام حقوقش ماهي 1.5 ميليون تومان است و اگر بخواهد از غريبآباد تا داخل شهر را با تاكسي برود و بيايد، بايد هر چه درمي آورد پاي كرايه بدهد. مادر خسته و بيجان تا مينشيند، كوچكترين بچه كه هنوز دو سال هم ندارد، به گريه ميافتد و خودش را بغل او جا ميكند و يك راست دستش را به سمت پستان مادرش ميبرد. مادر كلافه و بيحوصله است. دخترك اما گرسنه است و شروع به گريه ميكند. زن چادر سياهش را حايل ميكند و پستانش را به دهان بچه ميگذارد. بچه مكهاي سفتي ميزند. شيري نميآيد. بچه گريهاش شديدتر ميشود. زن ميگويد طلاق ميگيرم. ديگر تحمل ندارم و بعد دستهايش را نشان ميدهد و ميگويد خانهاي كه كار ميكنم، دو تا ماشين لباسشويي دارند. اما خانم اجازه نميدهد لباسهايشان را در ماشين بشويم. ميگويد پول برق زياد ميشود. با همين دستها، يك روز در ميان، يك كوه رخت ميشويم. آخرش چه. براي اين مرد كه شب تا صبح بالاي سر ما قل قل مواد ميكشد. و با حرص از زير پردهاي كهنه قل قلي شوهرش را بيرون ميكشد و پرت ميكند جلوي ما. مرد با يك بطري كوچك پلاستيكي كه زماني در آن آب يا كوكا بوده، با چسباندن لوله يك خودكار، وسيلهاي براي استعمال مواد مخدر درست كرده. دخترها ميخندند. دخترها كه بزرگترين آنها شايد 16 ساله باشد، به هم چسبيده و از حرفهايي كه ميشنوند، خندهشان ميگيرد. خندههاي آنها عصبي نيست. بلكه نشان ميدهد كه درك و آگاهي لازم براي موقعيتي كه در آن قرار گرفتهاند، ندارند. شايد تصور آنها از خانواده چنين است و تعريفي از يك خانواده سلامت ندارند. مادرشان با فرياد ميگويد شب تا صبح اين چراغ لعنتي روشن است و بالاي سر ما مواد ميكشد و دودش را به ما فوت ميكند و ميگويد خوب است. بخوري ميشويد و سرما نميخوريد. ده سال است كه ميخواهد ترك كند و نميكند. بعد با ناراحتي گاز پيك نيكي كهنه را در باريكه راهي كه ميانمان هست، مياندازد و ميگويد «چهار روز است اين گاز خالي است. صد تومان دادهام دستش كه آن را پر كند. جان بچهها قسمش دادم كه با اين صد تومان، فقط گاز را پر كند» بعد با خشم به سمت مرد برميگردد و ميگويد «كو گاز؟ پرش كردي؟ همهچيز را دود ميكند. خانم اسباببازي كهنه بچهاش را داد كه بياورم براي بچههاي خودم. همان اسباببازي را هم برده فروخته. من شكايت اين مرد را به كجا ببرم؟ روزي هزار بار ميخواهم خودم را سر به نيست كنم. باز فكر ميكنم اين بچهها، دخترند و كسي را به غير از من ندارند. اگر پسر بودند ميرفتم. اما بدبختي دخترند.» مرد بيخيال ميخندد. آخرش ميگويد «ده دفعه گفتم دست و پاي مرا ببنديد و خودتان تركم دهيد در همين خانه.» زن داد ميكشد «كدام خانه؟ در اين سه متر جا؟» و دخترها از دعواي آنها غشغش ميخندند.... اينجا غريبآباد است. يكي از دروازههاي جهنم.
از ميان مراكز استان، زاهدان تنها شهري است كه بيشترين جمعيت بدون شناسنامه را در خود جاي داده است. بدون شناسنامهها دو دسته هستند يا ايرانياند يا مهاجراني كه بيشتر آنها اهل افغانستان هستند. وجود همين اتباع فاقد شناسنامه، كار ايرانيها را نيز سختتر كرده، چون هر ايراني بدون شناسنامه، اگر به هر دليلي افغان تلقي شود، ديگر هرگز شانسي براي دريافت شناسنامه نخواهد داشت. در استان سيستان و بلوچستان، تصميمگيرنده نهايي، نه سازمان ثبت احوال، بلكه «شوراي تامين استان» و متشكل از نمايندگاني از نهادهاي امنيتي، از جمله سپاه، وزارت كشور، نيروي انتظامي، فرمانداري، وزارت اطلاعات و چند جاي ديگر است. در سراسر اين استان، در شهر و روستا، ميتوان كسان زيادي را ديد كه سالهاي طولاني از تشكيل پرونده آنها براي دريافت شناسنامه ميگذرد. پروندههايي كه حتي قدمتي چهل ساله دارد. پروندههاي كامل بينقص. اما هيچ فرد يا نهادي نيست كه بهطور جدي اراده يا توان ورود براي حل مشكل داشته باشد جز در دوره «اوسط هاشمي» كه يكي از استانداران اسبق است و نفوذ و برش او موجب شد در دورهاي كه استاندار بود، براي تعداد قابل توجهي از فاقدين مدارك هويتي، شناسنامه صادر شود.
مساله اصلي در اين ميان، سكوت قانون است. در حالي كه در كشورهاي ديگر، نسبت به مهاجران، قوانين بسيار مشخصي وجود دارد و آنان طي دورهاي مشخص ميتوانند شهروند آن كشور شده و حقوقي برابر با ساير شهروندان عادي آن كشور داشته باشند، در ايران كه محل زندگي بيشترين جمعيت افغانستانيهاست، مسوولان نهادهاي قانونگذار بهطور مطلق در اين خصوص سكوت كردهاند. با توجه به جمعيت روزافزون افاغنه در ايران و حضور چشمگير اين جمعيت پر زاد و ولد كه مشاغل بسياري را هم در اختيار گرفتهاند، توجه به وضعيت آينده آنان و ترسيم يك نقشه راه براي چگونگي زيست آنان از جمله ضروريات، نه فقط در استان سيستان وبلوچستان كه در كل كشور است. اما مرز طولاني اين استان با كشور افغانستان كه يكي از مبادي اصلي و مهم ورود افغانستانيها به ايران است، اين استان كم برخوردار را عملا با چالشهايي به مراتب جديتر از ساير استانها مواجه كرده است. براي مثال، بسياري از كسبه بازار از حضور تاجران افغان ناراضياند، چرا كه حضور آنها موجب افزايش قيمت اجاره مغازه در پاساژهاي مختلف شده است. از سوي ديگر بيشتر مهاجران، خانوادههاي فقيري هستند كه باري مضاعف بر دوش حوزه سلامت و آموزش و پرورش تحميل ميكنند. اگر زماني خيرين و فعالان اجتماعي، در تلاش براي كمك به خانوارهاي نيازمند ايراني بودند، اكنون بسياري از خانوادههاي مستمند افغانستاني نيز از جمله جامعه هدف و نيازمند اوليهترينها از جمله نان، آب و نفت هستند. اين جمعيت عظيم كه سالها از حضورشان در ايران ميگذرد، با زنان يا مردان ايراني وصلت كردهاند و ديواري به هم پيوسته تشكيل دادهاند. چگونه ميشود ايرانيان را از افغانستانيهايي كه بسياري از آنها يك پيشينه زندگي هشتاد، نودساله و به هم تنيده در ايران دارند، جدا كرد؟ معادله پر تناقضي است كه هرچه مسوولان از پرداختن به آن طفره بروند، نه تنها آنان كه كل كشور دچار آسيب جدي ميشود. اينجا زاهدان است. مركز استان سيستان و بلوچستان كه شهرداري حتي به خود زحمت نداده براي بسياري از معابر و خيابانها، پلاك نامگذاري نصب كند. براي همين است كه ميان خيابانهايي با آسفالت افتضاح و حتي بدون آسفالت، اسم خيلي از خيابانها با قلم مو و رنگ روي ديوارهاي كهنه نوشته شده است. به زاهدان، بزرگترين شهر استان خوش آمديد.