آيا ما ادبيات اقليت داريم؟
محسن آزموده
در اين يادداشت كوتاه تنها بلند فكر ميكنم و به طرح پرسش ميپردازم و ادعا ندارم كه پاسخي در آستين دارم يا آنچه مينويسم جواب قطعي يا حتي احتمالي است. از همان سال 1374 كه ترجمه بابك احمدي از بخشي از كتاب «كافكا: به سوي ادبيات اقليت» نوشته مشترك ژيل دلوز و فليكس گتاري در كتاب «سرگشتگي نشانهها: نمونههايي از نقد پسامدرن» (گزينش و ويرايش ماني حقيقي) منتشر شد، اين پرسش نزد بسياري از صاحبان فكر و انديشه و به ويژه اهل ادبيات مطرح شد كه آيا ما در فارسي يا در ايران، مطابق آنچه دلوز و گتاري ميگويند، ادبيات اقليت داريم يا خير؟ اگر هست، مصداقش چيست؟ بالاخره دلوز و گتاري آثار كافكا را نمونهاي مهم از اين شكل از ادبيات تلقي ميكنند.
ميدانيم و فاضل محمود هم در مقاله موجود در اين صفحه نشان ميدهد كه ادبيات اقليت، الزاما آثار ادبي به زباني كه در يك جامعه، زبان اقليتي قومي يا اجتماعي يا مذهبي يا... نيست، اگرچه ممكن است چنين باشد. منظور بيشتر ادبياتي است كه هنجارها و ارزشها و فرمها و سبكها و ويژگيهاي زباني متفاوتي از زبان مسلط داشته باشد. ادبياتي كه در حاشيه ادبيات اكثريت قرار ميگيرد، حتي اگر توسط آن طرد و حذف و سركوب نشده باشد و به هنجارها و اسلوب آن تن ندهد.
روشن است كه مساله تا حدود زيادي به مناسبت قدرت بازميگردد و از اين حيث ادبيات اقليت، احتمالا ادبيات مقاومت است، حتي اگر داعيه آن را نداشته باشد تا جايي كه به ادبيات و خاستگاههاي آن بازميگردد، اين مناسبات قدرت را در دوران پيشامدرن بيشتر در دربارهاي محلي و امپراتوري مشخص ميكنند و از خلال مدرسهها و مكاتب رسمي بر نظامهاي معرفتي و زباني سيطره مييابند. اما در دوران مدرن، اين دولت-ملتها هستند كه چارچوبهاي زباني-معرفتي را در حيطه كاربرد يك زبان معين ميكنند، اگرچه در دوران جديد هم سطحي امپرياليستي از مناسبات قدرت حاكم است كه فراسوي زبانهايي خاص، هنجارمنديهاي ادبي را معين ميسازد.
در هر صورت، ادبيات اقليت، ادبياتي است كه در برابر اين هنجارمنديها قرار ميگيرد و شيوهها (فرمها) و روشهاي متفاوتي از بيان زباني را به كار ميبندد. با اين توضيح، به پرسش آغازين بازگردم، اگر چنين است، آيا ما در كشور خودمان ادبيات اقليت داريم؟ قطعا در ميان انبوه نويسندگان و آثار ادبي (اعم از داستان و شعر و...) كه خلق ميشود، شمار زيادي اثر و نويسنده پيدا ميشوند كه اين ويژگيها را دارند. اما اكثريت اين اقليتهاي پراكنده ناشناسند و ناشناخته ميمانند. در اين ميان برخي هم بعد از مدتي، مثل كافكا به علل و عوامل مختلف اسم و رسمي به هم ميزنند و احتمالا پس از مدتي، ناگزير در مسيرهاي همسو با ادبيات اكثريت منحل ميشوند. آثار صادق هدايت -نخستين كسي كه كافكا را به ايرانيان شناساند- را شايد بتوان يكي از اين نويسندگان خواند. با اين همه يافتن مصداق براي ادبيات اقليت چنانكه دلوز و گتاري ميگفتند، كار سادهاي نيست. دقيقتر شايد اين باشد كه بيشتر آثار ادبي بديع و پيشرو و پيشگام، در وهله نخست جزو آثار ادبي اقليت محسوب ميشوند، حتي اگر با همه ويژگيهايي كه دلوز و گتاري براي ادبيات اقليت برميشمارند، منطبق نباشند.
طرفه آنكه همين آثار بعدا كه در جريانهاي اصلي ادبي منحل يا تحت و ذيل آنها تفسير ميشوند، اينجاست كه شايد بتوان به آنچه دلوز و گتاري راجع به ادبيات اقليت گفتهاند، نكتهاي افزود. اگر قائل باشيم كه اثر ادبي، هنگام خوانش آن به تماميت ميرسد (اگر چنين تماميتي وجود داشته باشد)، آنگاه هر اثر ادبي بزرگي را همچنانكه ميتوان ذيل نظامهاي معرفتي مسلط و اكثريتي خواند، ميتوان از منظر هنجارها و ارزشها و شيوههاي اقليتها نيز بازخواني كرد و تفسيرها و تاويلهايي ناهمگون در آنها جست. اينچنين شايد بتوان هر اثر ادبي مهمي را همچون ادبيات اقليت خواند.