بايد از جامعه دفاع كرد
روحالله سپندارند
حدود دوازده سال پيش، يكي از دوستانم در آستانه انتخاب رشته تخصصي در پزشكي بود؛ از او پرسيدم چه تخصصي را براي ادامه تحصيل در نظر دارد؛ توقع داشتم مثلا يكي از تخصصهاي پرطرفدار پزشكي را بگويد؛ مخصوصا آنهايي كه هميشه به پردرآمدترين تخصصها شهره هستند، اما گفت روانپزشكي گزينه اول من است. علتش را پرسيدم، گفت پيشبيني ميشود تا ده سال آينده، مشكلات اعصاب و روان، يكي از شايعترين مشكلات مردم ايران خواهد بود. يادم نيست آن زمان براي گفتهاش، به چه پژوهشي استناد ميكرد اما دستكم حالا جامعه ايران در شرايطي قرار گرفته كه تاحدي ميتوان گفت آن پيشبيني دستبرقضا درست از آب درآمده است.
اينكه آيا چنين شرايطي در تمام دنيا حاكم شده يا مختص اينجاست و اينكه اساسا چه اندازه چنين گزارهاي براي ايران قابل اتكا خواهد بود، مسالهاي است كه براي سنجش آن ميتوان به بعضي از پژوهشهاي كمّي انجامشده در اين سالها رجوع كرد، اما در اين يادداشت بر آن نيستم كه تحليلي مبتني بر آمار و رويكردهاي پوزيتيويستي ارايه دهم. آنچه مساله من در اين نوشتار خواهد بود، نه لزوما بازنمايي رسانهها از موج مشكلات اعصاب و روان در جامعه، بلكه دريافتي است كه كموبيش همه ما ميتوانيم اين روزها در زندگيهاي خودمان، اطرافيان و مردمي ببينيم كه به دلايل گفتني و ناگفتني اين روزها حالشان خوب نيست. براي درك آن نيازي نيست دوباره به آمار خودكشيها، ميزان جداييهاي عاطفي، فروپاشيهاي اقتصادي و تنشهاي اجتماعي فزاينده در جامعه ايران بپردازيم، بماند كه بخشي از آن تشويشها ريشه در وضعيتي دارد كه ناگفتنيهاي بسيار پشت آن نشسته و به هزار زبان هم كه بگوييم به كار نيايد، چرا كه به تعبيري «تنها يك سخن در ميانه نبود» اما چه از آن سخن بگوييم و چه نگوييم باز رنگ رخساره خبر ميدهد از آنچه زير پوست جامعه، دارد مثل خوره ذرهذره همهچيز را ميخراشد.
اين وضعيت نه رخوت است نه پويايي، نه اميد است نه نااميدي؛ انگار چيزي بيرون اين دوگانههاست و جامعه خودش ميداند شرايط آنگونهاي نيست كه دلش ميخواهد باشد و اين آگاهي نسبت به فقدان دستاويزهاي رضايتبخش براي زندگي، احساس محروميتي عميق را در فكر مردم ريشهدار كرده است.
ممكن است عدهاي فراتر از مولفههاي عيني منتسب به جامعه ايراني در شرايط امروزش، به تعابير شوپنهاوري در باب زندگي و رنجهايش چنگ بيندازند و نوشتن درباره وضعيت فعلي مردم را ناله كردنهاي سطحي تلقي كنند. مثلا ميتوان در همان دستگاه فكري به گزارهاي از ساموئل بكت در مقاله «پروست» ارجاع داد كه زندگي همچون آونگي است كه ميان رنج و ملال نوسان دارد. حالا سهم جامعه ايراني بين رنج و ملال، همان اولي شده است. بعد هم خيلي سريع جملات يك نويسنده را نقل كرد كه «آدم رنج بكشد بهتر از آن است كه هيچ احساسي نداشته باشد» بنابراين مردم بايد خوشحال باشند كه حداقل رنج ميكشند؟
هر كسي هم كه خواست در نقد اين رنج سخني بگويد به اعتبار لارس اسونسن سريع پاسخش را بدهيم كه انكار رنج زيستن به معناي انسانيتزدايي از خويشتن است. حالا ما مردم ايران هم اين رنج را انكار نميكنيم و آن را بر دوش ميكشيم كه دستكم از خويشتن، انسانيتزدايي نكرده باشيم؟ گيريم كه همه اين رنج به بيماري عصبي منجر شود و جامعه را دچار بحران بزرگي كند كه انگار همگي در قعر چاهي عميق، گرفتار شده باشند. با اين تفاوت كه كسي، ديگري را درنمييابد و تواني هم براي دريافتن ندارد.
اما وضعيت به همانگونهاي پيش ميرود كه مارسل پروست، در رمان «در جستوجوي زمان از دسترفته» آن را به اين صورت شرح داده بود كه بيماران عصبي شايد، برخلاف آنچه رواج دارد، كسانياند كه كمتر از همه «به خود گوش ميدهند»؛ در درون خود آنقدر چيزها ميشنوند كه بعدا به بيهودگي نگرانيشان درباره آنها پي ميبرند كه سرانجام ديگر به هيچكدام از آنها اعتنا نميكنند. دستگاه اعصابشان آنقدر فرياد «كمك! كمك!» سر داده است كه به بياعتنايي به اين هشدارها همانگونه عادت ميكنند كه سربازي كه در گرماگرم كارزار، هشدارها را چنان كم درمييابد كه ميتواند در حال «روبهمرگي» هنوز چند روزي چون آدمي سالم زندگي كند.
از اين جهت است كه ديگر تعجب نميكنيم اگر بشنويم يكي از آدمهايي كه ميشناختيم به زندگياش پايان داده است، آدمي كه به نظر ما همچون آدمي سالم و بدون مشكل داشت زندگياش را ميكرد؛ تازه اگر در همان حوالي، چنين گزينهاي در مورد زندگي خودمان به ذهنمان خطور نكرده باشد.
حالا با چنين شرحي، آيا ميتوان واژه «زندگي» را براي گذران روزهاي اين جامعه نسبت داد و از مردم انتظار داشت زندگيشان جريان داشته باشد و آب از آب تكان نخورد و كسي فرو نريزد و كسي سقوط نكند و كسي فرار نكند و كسي ناله هم نكند؟ اين فروپاشي هم در زندگي فردي و ذهني، هم در زيست اجتماعيمان مشهود است و شايد همهچيز به يك خلأ باز گردد. همان چيزي كه ژوليا كريستوا بر آن تاكيد دارد كه ميگويد عصيان شرط حياتي زندگي ذهن و جامعه است. به گفته او ناتواني از عصيان، نشانه افسردگي است. سوال اينجاست كه آيا ما دچار آن افسردگي شدهايم؟ و اگر پاسخ مثبت است برونرفت از آن امكانپذير است؟ كريستوا با تكيه بر مفهوم سرپيچي به اين پرسش پاسخ ميدهد. البته برداشت او، مخالف آن برداشتي است كه سرپيچي را به اعتراض اجتماعي و سياسي تقليل ميدهد. به اعتقاد كريستوا، سرپيچي مسالهاي مربوط به بازكاوي و بازجويي خويش است كه ما را به سرپيچي به معناي آگوستيني كلمه نزديكتر ميكند؛ يعني خود را به خطر انداختن براي شوراندن و برانگيختن متقابل حافظه، انديشه و خواست.