قهربزرگ مردم يا دسيسه بيگانه؟
مهرداد حجتي
سايروس ونس وزير خارجه امريكا همزمان با كنفرانس گوادالوپ اعلان كرده بود: «شاه گفته براي استراحت ايران را ترك خواهد كرد». اين البته بازتاب تصميمات كنفرانس نبود بلكه يك جمعبندي بود كه امريكا به آن رسيده بود. انگليس هم در اين جمعبندي با امريكا در آن آذر ۱۳۵۷ همداستان بود. از مدتها پيش شايع شده بود كه شاه ديگر توان و حتي ميل مقاومت ندارد. اين شايعه شايد توسط مخالفان او بيشتر رايج شده بود. چون شايعه يكي از ابزارهاي جنگ رواني در دست مخالفان براي بياعتبار كردن او بود. وقايع ۵۷، حالا اين بستر را فراهم آورده بود تا اين ابزار كارآيي بيشتري داشته باشد. وقايعي كه زنجيروار در حال رخ دادن بود و همه كشور را دربر گرفته بود. يكي از ريشههاي اين باور - عدم مقاومت در برابر مخالفان- اين واقعيت بود كه در گذشته شاه، در بزنگاههايي بحراني تسليم شده بود. اما با اينحال هربار هم توانسته بود به نحوي از آن مهلكهها جان به در برد. اما اينبار به نظر وضع فرق داشت. آيتالله خميني، خصم ديرين او رهبري مخالفان را بر عهده داشت و اينچنين به نظر ميرسيد كه هيچگونه سر آشتي با او ندارد. بخش سنتي جامعه كه بدنه كشور را تشكيل ميداد از او پيروي ميكرد و همين خشم شاه را بيش از پيش برانگيخته بود. تا پيش از بالا گرفتن نارضايتيها و فراگير شدنشان، شاه چندان به گزارشهاي محرمانه كه به او ميرسيد، اعتنا نداشت. اما با دامنهدار شدن نارضايتيها، شاه خود را در موقعيت پرمخاطره ميديد. به روايت نزديكانش، او هر روز عصبيتر، نگرانتر و افسردهتر ميشد. در همان روزها، چندباري تمايلش به ترك كشور را به زبان آورده بود. شايد در ذهن او، اين گمان قوت گرفته بود كه مردم به او «پشت» كردهاند. حتي ميگفت قدر خدمتش را ندانستهاند. غرب را هم به «خيانت» متهم ميكرد. ميگفت «سالها متملقان اطرافش به او دروغ گفتهاند و مردم هم خدماتش را ناديده گرفتهاند و به آن همه خدمات پشت كردهاند» اما واقعيت اين بود كه در سالهاي دهه چهل، يعني از آغاز قدرت گرفتنش، ديگر او، حوصله چنداني براي شنيدن نظرات انتقادي، حتي خيرخواهانش را نداشت. بسياري از چهرههاي معتبر سياسي را كه حاضر به بازگويي حقيقت بودند، از دربار رانده بود. در آن سالها تنها استثناي اين قاعده فرح بود كه گاه با شاه مجادله ميكرد. در برخي گزارشهاي اردشير زاهدي هم، هنگامي كه سفير ايران در امريكا بود، هشدارهايي صريح ميتوان سراغ گرفت. شاه بارها گفته بود از همهچيز مملكت خبردار است. ميگفت از چندين و چند منبع، اطلاعاتي دريافت ميكند. به همين خاطر، وقتي با ابعاد واقعي مخالفت مردم روبهرو شد ناگهان به شكلي دچار فلج سياسي و قهر عاطفي با مردم شد. بارها گفته بود كه ميان او و ملت پيوندي ناگسستني برقرار است. ميگفت ريشه اين پيوند را هم در تاريخ ديرين پادشاهي ايران بايد سراغ كرد و هم در دستاوردهاي انقلاب شاه و مردم. از ۱۳۴۴، شاه كم و بيش همهكاره كشور شده بود. همه تصميمات مهم سياسي، اقتصادي، نظامي و ديپلماتيك را او ميگرفت. وزارت امورخارجه امريكا در همان سالها ابعاد قدرت شاه را اينگونه صورتبندي كرده بود: «شاه فقط پادشاه نيست، بلكه عملا پُست نخستوزير را نيز از آن خود كرده است. او فرمانده ارتش است و همه تصميمات مهم دولت تابع نظر و تاييد او است. هيچ انتصاب مهمي در دستگاه دولت بدون تاييد او رخ نميدهد. دستگاه امنيت كشور را مستقيما اداره ميكند. سياست خارجي در دست او است. سفرا را او انتخاب و انتصاب ميكند. ارتقاي درجه در ارتش، بالاتر از سطح ستوان، مستقيما در دست او است. تصميمات مهم اقتصادي، از چندوچون وامهاي خارجي تا محل مناسب براي تاسيس كارخانه را به او تاويل ميكنند. مديريت دانشگاهها [و انتصاب روساي دانشگاهها]با او است. چند وچون مبارزه با فساد را او تعيين ميكند. نمايندگان مجلسين شورا و سنا را او برميگزيند. كيفيت فعاليت مخالفت در مجلسين [شورا و سنا] و نيز لوايحي كه از تصويب آن ميگذرد با او است.» اين تمركز باورنكردني قدرت در آن سالهاي دهه چهل، در يك دهه بعد، حتي ابعاد گستردهتري هم پيدا كرد. هرچه رشد اقتصادي كشور سريعتر ميشد، كيش شخصيت شاه هم فزوني ميگرفت. البته كه امير عباس هويدا در نضج و گسترش اين قدرقدرتي مسووليت داشت. اما با آغاز بحران سياسي در سال ۵۷، او كه تا آن زمان كانون همه تصميمات مهم لشگري و كشوري بود، به ناگاه از هرگونه تصميم بازماند. او دچار عجز و درماندگي شده بود. چيزي از درون او را از پا درآورده بود. به نظر ميرسيد نشانههايي از افسردگي، بيتصميمي و تسليمطلبي در برابر حوادث از مدتي پيش در او ظاهر شده است. بعدها گفته شد كه مصرف داروهاي سرطان، در پيدايش و تشديد چنين حالتي تاثير داشته است. هرچند كه در رخداد ۲۸ مرداد ۳۲هم شاه به چنين وضعيتي دچار شده بود و كشور را سراسيمه و بيهدف ترك كرده بود. تا جايي كه در نخستين شب اقامتش در هتلي در ايتاليا، به ثريا همسرش گفته بود كه بايد از فردا به فكر شغلي تازه براي خود باشد! حالا اما وضع به مراتب بحرانيتر از مرداد ۳۲ بود. در پي همين فلجشدگي سياسي او، دولت هم دچار فلج شده بود. افسردگي او به همه اطرافيان تسري پيدا كرده بود و همين وضع را بحرانيتر كرده بود. او كه زماني كار روزانه خود را شادمان و سرحال آغاز ميكرد، حالا گاه از فرط بيحوصلگي تمام روز از هر ملاقات سر باز ميزد و از حضور در هر جلسهاي امتناع ميكرد. برخي روزها برعكس، جلساتي چندساعته برگزار ميكرد و حتي حرفهاي انتقادي را با صبر و حوصله ميشنيد و از برخي نكات استقبال هم ميكرد. با اين حال اين نوسان، نه تنها وضع را براي او بهتر نميكرد كه حتي اوضاع را بيش از پيش بحرانيتر ميكرد. در چنين وضعيت سردرگمي، او دستور بازداشت برخي اطرافيان از جمله هويدا را داده بود.
در همان اوضاع و احوال، برخي از امراي ارتش، پيشنهاد مشت آهنين را داده بودند كه او نپذيرفته بود. سفراي انگليس و امريكا هم در آن روزها، ترددشان به كاخ، بيش از گذشته شده بود. در چنين اوضاعي كه قدرت شاه رو به افول ميرفت، فرح، اما قدرتش رو به فزوني بود. نقش او پررنگ شده بود. در يكي از همان روزها بود كه او به شاه گفته بود با توجه به مخالفت مستقيم مردم با شخص اول مملكت، بهتر است شاه، كشور را ترك كند! و خودش، ملكه، «بسان نماد حضور شاه» در كشور بماند. فرح به اعتبار قانون نايبالسلطنه بود و ميتوانست در غياب شاه زمام امور را در دست بگيرد. شاه اما نپذيرفته بود و با كنايه گفته بود: «لازم نيست شما نقش ژاندارك را بازي كنيد». او البته بسياري طرحهاي ديگر را به بهانه كودكانه يا ابلهانه بودنشان، رد كرده بود. شاه سالها بر اين باور بود كه ريشه همه مشكلات در «توطئههاي خارجي» است. او سالها از پذيرفتن حقيقت سر باز زده بود و هيچگاه نپذيرفته بود كه ريشه همه مشكلات در «تمركز قدرتي» است كه در دست او است. در بيخاصيت كردن قوه مقننه و بياعتبار كردن «انتخابات» به عنوان پشتوانه مردمي حكومت. او سالها قانون اساسي مشروطه - در حقيقت متمم قانون اساسي مشروطه - را ناديده گرفته بود و به سوگندي كه خورده بود، پشت پا زده بود. به همين خاطر زماني كه او تضعيف شده بود، همه اركان حكومت هم تضعيف شده بود. اين ويژگي حكومتي است كه در آن همه قدرت در يكجا و يك فرد متمركز ميشود. با فرو ريختن آن فرد، همهچيز فرو ميريزد. حالا در ماه سرد دي ۱۳۵۷، همهچيز در آستانه فروپاشي بود. شاه پس از تلاشهاي فراوان براي به دست آوردن دل مردم، شكست خورده بود. او رمقش را از دست داده بود. نشاط از كاخ نياوران رفته بود. برخي از سران پيش از بحرانيتر شدن اوضاع چمدان در دست، كشور را ترك كرده بودند. برخي از نزديكان حتي از پذيرفتن مسووليت تازه سر باز ميزدند. آن سخنراني چند دقيقهاي چهاردهم آبان ۵۷ هم دردي را دوا نكرده بود. همان كه گفته بود: «من نيز پيام انقلاب شما ملت ايران را شنيدم.» او تا لحظه ترك كشور هرگز به تصميم درست نرسيده بود. بيشتر به اين دليل كه ريشه همه آن بحرانها را در خارج ديده بود به همين خاطر در تمامي ماههاي بحراني، براي هر تصميم مهم، منتظر راي و نظر دو سفير، امريكا و انگليس مانده بود. دايم در فكر «راضي» نگاه داشتن آن دو كشور بود. اين يك حقيقت غير قابل كتمان است كه او از هرگونه توجه آن دو كشور شادمان ميشد. در همان روزهاي پر هياهوي ۵۷، درست چند روز پس از رخداد ۱۷ شهريور، وقتي كه كارتر با او حرف ميزند، او از فرط خوشحالي پلههاي كاخ را دو پله يكي پايين ميآيد و به «اصلان افشار»، رييس تشريفات دربار ميگويد به كاخ سفيد تلگراف بزند و با لحني گرم از بابت تلفني كه كارتر كرده است تشكر كند! او در تمامي ماههاي ۵۷، مدام منتظر توصيه آن دو كشور بود. غافل از اينكه امريكا، ديگر از او مايوس شده است و ترجيح داده است با مخالف سر سخت او كه حالا در پاريس به سر ميبرد، براي تسهيل روابط آينده مذاكره كند. امريكا قصد مخالفت با رهبر مخالفان، آيتالله خميني نداشت. به همين خاطر هم در چند تماس، خيال آيتالله را از عدم حمايت امريكا از شاه راحت كرده بود. سوليوان سفير امريكا هم در ايران با برخي رهبران، از جمله مهندس بازرگان ديدار كرده بود. ورق حالا كاملا به نفع مخالفان شاه برگشته بود. شاه زماني كه بختيار را به نخستوزيري برگزيد، در واقع همه حرفهايي را كه در طول سالها عليه مصدق زده بود، پس گرفته بود. او حتي پيش از بختيار به دكتر صديقي و كريم سنجابي هم پيشنهاد نخستوزيري داده بود. در آن بين صديقي پذيرفتن آن پست را منوط به ماندن شاه در وطن كرده بود. اما شاه تصميمش براي ترك كشور را گرفته بود. تغيير دولتها و تغيير روشها، هيچيك به كار او نيامده بود. شاه در نتيجه ديدارهايش با سفير امريكا به اين نتيجه رسيده بود كه كاخ سفيد هم خواهان خروج هرچه سريعتر او از كشور است. شاه بعدها به بيادبي «ساليوان» در آخرين ملاقاتش اشاره كرده بود كه در آن سفير امريكا مدام به ساعتش نگاه ميكرده و اين معنا را در ذهن شاه آورده كه ديگر بهتر است برود! شاه هم كه گويي منتظر همين علامت بود، تصميمش را علني كرده بود. روزنامه عصر، اطلاعات۱۶ دي ۵۷، ده روز پيش از خروج او نوشته بود: «شاه براي استراحت به خارج ميروند». شاه پس از قطعي شدن تصميمش به اصلان افشار گفته بود به سادات زنگ بزند تا مناسبترين ساعت براي رسيدن به قاهره را بپرسد. اين در شرايطي بود كه دربار مستقل از او، براي پناهندگي با چند كشور تماس گرفته بود و همه آنها از دادن ويزا به شاه امتناع كرده بودند. البته هريك بهانههايي هم آورده بودند. در روز موعود، برخلاف همه سفرها، بسياري ميدانستند كه او ديگر بازنخواهد گشت. داستان مصدق و كودتا تكرار نخواهد شد و ورق به سود او هرگز برنخواهد گشت. اين غريبانهترين سفر شاه بود. وقتي كه در هواپيماي ويژه خود «شهباز» نشست، گرسنه بود. غذا خواست. اما از غذا خبري نبود. آن دسته از كارمندان فرودگاه كه مسوول تامين غذا براي آن پرواز بودند، از تامين غذا خودداري كرده بودند. در آن روز داستان ۳۷ سال سلطنت او به پايان رسيده بود. حتي داستان چند هزار سال سلطنت. تا چندي ديگر، حكومتي ديگر از راه ميرسيد. حكومتي كه رهبرانش قول دموكراسي داده بودند. حكومتي برآمده از آراي ملت. به دور از هرگونه تمركزگرايي و نشانهاي از خودكامگي گذشته. ايران در آستانه يك تحول تاريخي بود. يك تغيير سرنوشت...