ماه رجب روايت فاطمه مادر علي(ع)
سيد عطاءالله مهاجراني
تنها بودم؛ دلم براي كعبه تنگ شده بود.
با خودم ميگفتم: «فاطمه ببين كعبه هم دلتنگ تو ميشود! انگار آوايي در گوشم بود كه به سوي كعبه بيا. صدا مثل طنين رازي در گوشم پيچيده بود. روز جمعه بود. روز بالا آمده بود و از تندي و تيزي گرما كاسته شده بود. ابوطالب رويايش را برايم تعريف كرد. در حِجر اسماعيل خوابش برده بود. در خواب ديده بود كه دروازهاي در آسمان گشوده شد، ستارهاي از آن جهيد و روشنايش آسمان را پر كرد. ستاره مرواريدي شد، كعبه مثل صدف آغوش گشود و مرواريد در آغوش صدف كعبه جاي گرفت. من هم خواب غريبي ديدم... كوههاي شام به سمت مكه ميآمدند. زره پوشيده بودند. شمشير و نيزه در دست داشتند. مثل تندر ميغريدند. برق شعله چشمان كوهها مانند آتشفشان بود. از سمت ديگر، كوه ابو قبيس به حركت در آمد. كوه خندمه در پشت سرش بود؛ فرياد ميزد. صداي نهيبش رساتر و كوبندهتر از فرياد كوههاي شام بود. كشاكش شمشيرها؛ من در ميانه ميدان شاهد نبرد بودم. توفاني از آتش سرخ فضا را پر كرده بود. شمشيري به حركت در آمد و در بركهاي غرق شد. شمشير ديگري در آسمان آويخته بود. شمشير سوم به زمين رسيد و شكست. شمشير چهارم مثل توفان سرخي ميتوفيد و پيش ميآمد. ديدم شمشير در دستان من است. ناگاه به شير سرخي تغيير شكل داد كه از نهيبش ميدان نبرد به لرزه افتاد. كوهها در برابر هيبتش فرو ميريختند. پسرم محمد سوي ما آمد. بر پيشاني شير دست كشيد. شير آرام گرفت؛ مثل آهويي رام و آرام سر خم كرد... بيدار كه شدم، تصوير چهار شمشير، به ويژه آن شمشيري كه شير سرخ شد رهايم نميكرد. گفتند خوب است پيش كاهن بروم تا خوابم را تعبير كنند. رفتم پيش «ابي كرز» كاهن. «جميل» كاهن بني تميم پيش او نشسته بود. نميخواستم در حضور جميل رويايم را روايت كنم. جميل متوجه شد. گفت: «هان فاطمه ناخوش داري در حضور من خوابت را روايت كني؟ بگذار تا خوابت را من روايت كنم!» روايت كرد. انگار او خواب ديده بود.
گفت آن چهار شمشير كه پريشانت كرده، نشانه چهار پسري است كه به دنيا ميآوري. يكي از آنان غرق ميشود، ديگري در حالت تعليق ميماند و عمر طولاني ميكند. سومي كشته ميشود و چهارمي همان شمشيري كه شير سرخ شد، پيشواي مردم ميشود، در خدمت پيامبري كه در مكه ظهور ميكند، قرار ميگيرد.
اكنون سه پسر دارم. طالب و عقيل و جعفر، آيا اين كودكم چهارمين پسرم خواهد بود؟ كدام شمشير از آن اوست؟ احساس كردم كه همان شير سرخ كه در برابر محمد مانند برّهاي سر فرود آورده بود، دارد به او نگاه ميكند. يالهاش مثل پرده پرندي بود كه در بازار قشاشه به ديوارها آويزان ميكردند. هنگامي كه نور آفتاب بر پرند ميتابيد؛ دختران مكه چشمانشان از شادي برق ميزد. نرمي ابريشم را با گونههايشان ميسنجيدند. روز جمعه بود. بايد مراقب اين شيب از سوق الليل تا قشاشه باشم. نور آفتاب پسين بر پارچههاي ابريشمين تافته بود. در متن بازي نور با ابريشم تصوير شير سرخ شكل ميگرفت. كودكم را در تمام وجودم حس ميكنم. عباس پسر عبدالمطلب و سعيد با چند نفر از پسران عبدالعزّي كنار خانه كعبه نشسته بودند. رعشههاي درد مجالم نميداد تا آنها را درست ببينم. چهرههايشان مهآلود مينمود.
گويي مهرههاي ستون فقراتم مثل غنچه دهان باز ميكردند و درد در تمام تنم ميدميد. ميدويد. بر شتاب گامهايم افزودم. خسته شدم؛ نميتوانستم تند بروم. ميخواستم بازگردم، حس پنهاني به من ميگفت به سوي كعبه برو. دانههاي عرق بر پيشانيام ميشكفت. به خانه كعبه رسيدم. لبهايم را به دندان ميگزيدم تا درد را تحمل كنم. به ديوار دست ميكشيدم. حِجْر را دور زدم. به در خانه رسيدم. زمزمه كردم: «اي خداي نيايم ابراهيم! خداي بيت عتيق! خداي اين كودكي كه در درون دارم. خدايا به حق ابراهيم، به حق بيت عتيق، به حق اين كودك، درد زايمانم را آسان كن!
سر بر در گذاشتم. در گشوده شد. درد سراپايم را فرا گرفت. انگار ستون فقراتم فرو ميريخت. قفسه سينهام در هم ميشكست. دندههايم انگار بال عقاب ميشدند و از سينهام پر ميكشيدند. كمرم تاب نگاهداشتم را نداشت. تا شدم. ميخواستم زمين را چنگ كنم. نفسم به شماره افتاده بود. مويه ميكردم. شادي شيرين سرشار از درد. گويي يال شير سرخ با انگشتانم گره خورده بود. در صحرايي سپيد و آبي و ارغواني ميدويدم... كودكم به دنيا آمد. كشتي شكسته تنم به ساحل رسيد. آرام شدم. به چهره كودكم نگاه كردم. از جنس آفتاب و آب و عقيق و ابريشم و نيلوفر و پولاد بود. چشمانش بسته بود... چشمانش را بوسيدم.
(بخشي از كتاب در دست نگارش كيمياي كلمه)