نيمه عمر و تنهايي و باقي قضايا
نيوشا طبيبي
1- ميدانم كه پنجاه سالگي سن زيادي نيست، اما طبق تجربه من گويا در همين ايام است كه آدمي به صرافت بازبيني كارهاي كرده و نكردهاش ميافتد. اگر اشتباهي كرده، تلاش ميكند حداقل ديگر تكرارش نكند، اگر تندروي و كندروي داشته از حالا باقيمانده عمر را به اعتدال بگذراند و اليآخر. اين چكيده چگونگي احوال اين روزهاي من است. به ظن بسيار قوي ديگر همسن و سالهاي من مشغوليتهاي مفيدتر و مقبولتري دارند. اين ايام حسرت ميخوردم كه اي كاش همين حد اندك از ادراك را در جواني ميداشتم تا صدها دل را نميشكستم و هزار هزار اشتباه نميكردم و عمر را در راه اموري كه به حال خلايق و خودم فايدهاي داشته باشد، صرف ميكردم. حالا ورد زبانم اين است كه «چگونه شكر اين نعمت گزارم / كه زور مردم آزاري ندارم».
از مصائب مهاجرت و زندگي در غربت فراوان گفتهام. محاسنش را هم كه روز و شب بعض از خارجنشينان محترم از طريق شبكههاي اجتماعي و هر وسيله ديگري كه به دستشان برسد، به گوش و چشممان فرو ميكنند. اما اين محاسن غالبا پشت پردهاي هم دارد. همين چند وقت پيش در يك فيلم سينمايي با موضوع زندگي «اينفلوئنسرها»، سكانسي بود كه «اينفلوئنسر» محترم، براي آنكه خود را موفق و پولدار و «بيزنس وومن» نشان دهد، گوشه كوچكي از اتاق خانه فقيرانهشان را رنگ و لعابي زده، به سبك پولدارهاي مدرن، همه جا را سفيد كرده بود. با گلداني از گل سفيد، لباس سفيدي به بر و ظاهري شادمان با به كارگيري فيلترهاي متعدد به كار ضبط ويديو براي «فالوئر»هاي صفحه اينستاگرامياش بود. همانها هم پول ميدادند تا خانم راز موفقيتهايش را در تجارت و مديريت آشكار كند. اين حكايت آشناي زندگي اين روزهاست. نمايشي از موفقيت و شادماني و سلامتي و دانايي و آگاهي از راز خوب زيستن. دريغ كه بيشتر اينها «نمايشي» بيش نيستند. احوال بسياري از اين مهاجرانِ به ظاهر شادمان و راضي هم كم و بيش چنين است. البته كه من داعيه سخنگويي از سوي قاطبه مهاجران ايراني و فارسي زبانان محترم را نداشته و ندارم. آنچه به چشم ديدهام را به عرض ميرسانم. اگر رفاهي و چيزي هست كه در وطن نيست، براي مهاجر لذتي و فايدهاي ندارد. طعمش را ميچشد، لاجرم از مواهبش برخوردار ميشود، ولي همه اين امكانات را در وطن خود ميخواسته.
پشت صحنه بسياري از اين نمايشهاي خوشبختي و خوشحالي، سخت رقتانگيز است و مصداق اين بيت حافظ كه فرمود:
«شكوهِ تاجِ سلطاني كه بيمِ جان در او درج است/ كلاهي دلكش است اما به ترك سر نميارزد» معنايش كه مشخص است و شما بهتر از من ميفهميدش، حافظ رحمهالله عليه، با همين رديفِ «نميارزد»، غزلي سروده كه به عقيده من اعتبارش هنوز و بلكه تا پايان عالم خدشهدار نميشود. از اين موقعيتها هم در مهاجرت فراوان پيش ميآيد. احوالي كه در آن همه چيز مهياست، اما در عين حال به مويي بند است. با يك صورتحساب بانك و كارت اعتباري يا قسط خانه يا اخطار بيكاري، دنيا وارونه ميشود و يكشبه همه اندوختهها و دلگرميها و شاديها از بين ميروند. در وطن همچنين اوضاعي البته حكمفرماست، اما بيچيزي و گرفتاري در خانه كجا و در هجرت كجا؟ در ايران عده زيادي از دوست و رفيق و بچه محل و خويش و قوم هستند كه دستگيري ميكنند. كاسبها براي همكار ورشكستهشان «گلريزان» برپا ميكنند تا چكهايش را «پاس» كند و به كار و زندگي عادياش برگردد. گفتم كه عرايض من، متكي به تجربيات شخصي خودم و آنچه در اطرافم ديدهام، است. حتما افرادي هستند كه داستانهاي ديگري دارند. از مهاجراني شنيدهام كه اساسا به دليل نامهرباني و غريبگي، رنج جدايي از خان و مان را به جان خريده و تن به هجرت دادهاند.
اما بازگرديم به همان غزل حافظ و عنوان اين سرمقاله، حكم «جهان يك سر نميارزد» در خيلي از مواقع كاربرد دارد، اما تعميم دادنش به همه امور ميتواند شعله شور و شوق حيات را در آدمي خاموش و سرد كند. بايد گفت كه زيستن، فرصت منحصربهفرد و تكرار نشدنياي است كه بايد آن را با كيفيتي شايسته زيست. جهان يك سر نميارزد كه اين عمر كوتاه و فرصت يكباره را صرف امور پست و بيهوده و درگيريها و اوهام كنيم. البته كه چگونه زيستن را هم بايد آموخت و خوشا به حال آنان كه راه و رسمش را زود ميفهمند و ياد ميگيرند و آن را پيشه ميكنند.
۲- در اين زمانه هم آدمها تنها هستند و هم گاهي يك جماعتي. مثل ايرانيها، مثل اهالي غزه. حافظ هم دو جا از تنهايي شكايت كرده. اگر به سايت مكرم معزز گنجور مراجعه و كلمه تنهايي را جستوجو كنيد، مطلع دو غزل درخشان خواهد آمد: «اي پادشه خوبان، داد از غم تنهايي» و «سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي/ دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي». اما ارتباط تنهايي و موضوع بند اول اين يادداشت را ميتوان در سه واژه رفيق و تنهايي و عمر پيدا كرد. سرتان را درد نياورم، دوباره از حافظ مدد ميگيرم: «اوقاتِ خوش آن بود كه با دوست به سر رفت/باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود».
ميدانم كه مفسرين متبحر و حافظشناسان موشكاف لابد براي اين واژه دوست، معاني عميق و عارفانه و عاشقانه پيدا كردهاند، اما من خوش دارم آن را به نزديكترين و دمدستيترين معاني يعني همان رفيق تعبير كنم. به راستي كه زندگي بيرفيق لطفي ندارد. اگر در زندگي رفيق همراه و همدل پيدا شد، نبايد كه دست از دامنش كشيد. اگر آدمي برادر و خواهر يا همسر يا خويش و قوم ديگري داشت كه رفيقش هم بود كه ميشود نورٌعلي نور، زندگي ميشود گلستان. اگر نه، هر كس كه به اين مقام رفيع برگزيده و رابطه دو طرفه رفاقت و بدهبستانهاي مهرآميز مربوطهاش با او برقرار ميشود، گوهر بينظير و بيبديلي است كه بايد سخت از او مراقبت كرد.