• ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5691 -
  • ۱۴۰۲ سه شنبه ۱۰ بهمن

هنرمند در حال كار بيهوش شد

نسيم خليلي

داستان ژوناس يا هنرمند در حال كار، به قلم آلبركامو، روايتي از افت و خيز حيات يك هنرمند است در تنگناهاي زندگي از اندوه و تكاپو تا درخشش و افول. افت و خيزي كه او را از گلي نورسته بر بوته‌اي بهاري به شاخه سرمازده فروفتاده‌اي از اتاقك دست‌ساز كارش مي‌نماياند. زندگي اين نقاش، ژيلبر ژوناس با اميد به درخشش مستدام ستاره اقبالش شروع مي‌شود وقتي كه منتقدان هنري در گرماگرم بازار سبك سنگين كردن آثار نقاشان مختلف به استعداد او در عنفوان جواني پي مي‌برند و او موفق مي‌شود حمايت بازرگاني را كه در كار خريد و فروش تابلوست به دست بياورد و مقرري‌اي ماهيانه دريافت كند تا كمي از دغدغه‌هاي مالي رها شود در حالي كه رفيق گرمابه و گلستاني دارد به نام راتو كه ناچيز بودن اين مقرري را يادآور مي‌شود و ژوناس را به اعتراض تشويق مي‌كند اما ژوناس در اين روايت ثابت خواهد كرد كه به اين نان بخور و نمير راضي است و تنها چيزي كه واقعا برايش اهميت دارد نقاشي كشيدن است و بس، روحيه‌اي كه با پرسه در زندگي هنرمندان زيادي در طول تاريخ مي‌توان به نمونه‌هاي شبيه به آن دست يافت. ژوناس از همان نوجواني «وقتش را بدون تلاشي خاص به نقاشي اختصاص داد و در اين كار پيشرفت زيادي هم كرد. هيچ كار ديگري مورد علاقه‌اش نبود و به دشواري توانست در سني مناسب ازدواج كند: نقاشي به‌طور كامل وقتش را مي‌بلعيد. با آدم‌ها و موقعيت‌هاي معمولي زندگي با لبخندي خيرخواهانه برخورد مي‌كرد و در نتيجه دغدغه‌اي به خود راه نمي‌داد.» و تنها وقتي كه دستش شكست فراغ بالي پيدا كرد كه عاشق بشود و با دختر فداكاري به نام لوييز ازدواج كند، لوييز كه تا پايان عمرش مشوق او در نقاشي كشيدن باقي ماند. كامو در ادامه از تنگناهاي اين زندگي سخن مي‌گويد، آپارتماني كوچك، بچه‌هايي كه تمام امورات‌شان بر دوش لوييز است و ژوناس كه دارد خودش را در راه نقاشي فدا مي‌كند و در عين حال شيفته خانواده خود است. خانه ژوناس در اين روزها به محل رفت و آمد شمار زيادي از منتقدان و دوستداران آثار هنري و نقاشان بدل مي‌شود، رفت و آمدهاي مكرري كه گاهي در كار مداوم ژوناس هم خلل ايجاد مي‌كند با اين حال در سال‌هاي نخست زمزمه‌بخش موفقيت اوست. مخصوصا اينكه دوستانش از او مي‌خواستند كه بي‌توجه به حضور آنها به كارش مشغول باشد و «ژوناس به سراغ تابلويش مي‌رفت و همزمان به پرسش‌هاي آنها پاسخ مي‌داد و از ماجراهاي بامزه‌اي كه برايش تعريف مي‌كردند مي‌خنديد.» كم‌كم گروهي از مريدان ژوناس هم به اين جمع راحت و صميمي دوستانه پيوستند و ژوناس به نحوي وارد آموزش نقاشي هم شد؛ نويسنده به زيبايي تصريح مي‌كند كه هنرمند تا چه اندازه از افتادن در اين ورطه گريزان و سردرگم بوده است: «ابتدا از اين موضوع تعجب كرد چون سر در نمي‌آورد از او كه خودش بايد خيلي چيزها را كشف مي‌كرد، چه چيز مي‌توانند ياد بگيرند. هنرمندي كه در وجود او بود هنوز در تاريكي راه مي‌پيمود؛ در نتيجه چگونه مي‌توانست راه‌هاي حقيقي را به ديگران نشان دهد؟» نويسنده تصريح مي‌دارد كه اين سردرگمي و تبعاتش بعدتر به آزادي و تنهايي ژوناس كه لازمه خلق آثار هنري بود، صدمه مي‌زند و او را از راه خودش در هنر دور مي‌كند: «ژوناس گهگاه دوست داشت بوالهوسي را كه يار فروتن هنرمندان است در آثارش راه بدهد اما ابرو در هم كشيدن مريدانش در برابر بعضي از تابلوهايي كه از افكار آنها فاصله گرفته بود، وادارش مي‌كرد كمي بيشتر درباره هنرش بينديشد...» با اين همه زندگي او در اميد و تحسين مي‌گذشت؛ «و اگرچه كمتر از گذشته كار مي‌كرد، اما شهرتش روز به روز افزايش مي‌يافت. درست است كه تعداد اندكي از منتقدان كه به‌طور معمول بيشتر وقت‌ها هم به كارگاهش سر مي‌زدند، ارزش چنداني براي كارهايش قائل نبودند ولي عصباني شدن مريدان و شاگردان كه تعدادشان هم خيلي زياد بود، تشويق و تمجيدهاي‌شان از ايرادگيري‌هاي منتقدان خيلي فراتر رفت.» با اين همه كامو نشان مي‌دهد كه در اين همه توجه و استقبال دوست واقعي ژوناس همچنان فقط همان راتوي قديمي است: «من تابلوهايت را دوست ندارم نقاشي كردنت را دوست دارم.» و از همين روست كه ژوناس رفته رفته تنها مي‌شود و اين تنهايي ديگر مثل سال‌هاي گذشته شكوفاكننده استعدادهايش نيست، بازدارنده و غم‌انگيز و محدودكننده است. او پس از سال‌ها نشست و برخاست مداوم با منتقدان و مريدان و تحسين و تمجيد و نظردادن‌ها و محدود كردن‌هاي‌شان، دوست داشت به تنهايي بازگردد از طرفدارانش و انتظارات‌شان مي‌گريخت و در نهايت تصميم گرفت خود را در بالاخانه يا اتاقك چوبي دست‌سازي بر فراز خانه منزوي كند درست همان روزهايي كه يك نقاش او را در حال كار ترسيم كرد و يكي از هنرشناسان تماشاگر خطاب به راتو كه او را نمي‌شناخت خم شد و گفت: «قيافه خوبي دارد، ولي باور كنيد كارش دارد افت مي‌كند. راتو گفت: به همين زودي؟ -  بله موفقيت. آدم نمي‌تواند در برابرش ايستادگي كند و اين يعني پايان كار - هنرش افت مي‌كند يا به پايان مي‌رسد؟ - هنرمندي كه افت كند كارش تمام است. ببينيد ديگر چيزي براي نقاشي كردن ندارد. حالا دارند تصوير خودش را مي‌كشند و به ديوار آويزان مي‌كنند.» نويسنده نشان مي‌دهد كه ژوناس چقدر از مقاله‌هاي عيب‌جويانه‌اي كه درباره‌اش نوشته مي‌شد دلش مي‌گرفت و اين دلگرفتگي باعث شده بود حس كند اعضاي خانواده‌اش هم حتي مزاحم آرامش و عشق او به نقاشي كردنند و از اين رو آن نيم‌طبقه را ساخت تا آنها را نبيند و فقط صدايشان را بشنود. تا تنها باشد و بينديشد كه آيا باز هم مي‌تواند نقاشي كند. كار كردن در نيم‌طبقه‌اي چوبي، تنها و بدون روشنايي و اين همه نشانه‌اي از گريز هنرمند بود از اجتماعي كه اثر هنري را ملعبه‌اي مي‌دانست براي سرگرمي و وقت‌گذراني روشنفكرانه و راه و چاه نشان دادن به هنرمند تا به راه خودش نرود و در نهايت يك روز ژوناس، بي‌صدا بيهوش شد و از نيم‌طبقه افتاد در حالي كه يك تابلو از او به جا مانده بود «در مركز آن ژوناس با حروف بسيار‌ريزي كلمه‌اي را نوشته بود كه نمي‌شد خواند، اما آدم مي‌ماند آن را منزوي بخواند يا همبسته» و اين دو كلمه ترديد نويسنده است در توصيف واقعيت زندگي هنرمند در جامعه. اين داستان آلبركامو در مجموعه دور از ديار و قلمرو و به ترجمه پرويز شهدي چاپ شده و انتشارات مجيد آن را منتشر كرده است. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون