كارت هديه و استرس آن
ابراهيم عمران
تقريبا همه متوجه شدند كه زن و مرد زير لب چيزهايي بهم ميگفتند. فروشگاه پر از اجناس بود.سبدهايي كه خالي و پر ميشدند. دو كارت هديه داشتند. هر يك به مبلغ يك ميليون تومن. بارها حساب كردند چه چيزي بخرند كه مورد نياز بيشتر باشد. از شوينده گرفته تا خورد و خوراك روزانه. مخرج مشتركشان آن بود كه از اين كارت به بهترين شكل بهره ببرند. چشمشان خواهناخواه به سبدهاي ديگران هم بود! كه گاهي تا يكي دو متر هم ارتفاع داشت! اتكايشان به فروشگاهي بود كه تكيهگاه، گاه و بيگاهشان بود. هر چيزي كه بر ميداشتند؛ سريع در ماشين حساب گوشيشان جمع و ضرب ميكردند. پچپچهايشان گاهي هم به ديد خودشان، خوشايند بود! زماني هم لبخندي بهم ميزدند. از گروهي بودند كه رفته رفته طبقه اجتماعيشان، نزول ميكرد! زماني دستشان به دهنشان ميرسيد كه هيچ؛ براي دور و بر هم قدمهايي بر ميداشتند. كمكم به نسبت دو تومني كه داشتند؛ اقلامي بر داشتند. چهرهشان آرام بود. در ذهن ميگفتند خوش به حال آناني كه طي سال از اين كارتها هديه ميگيرند. آنها كه براي نهاد و ادارهاي نبودند. اين كارت را نيز يكي از اقوام بدانها عيدي داد. و اصرار داشت كه زودتر خريد كنند كه ارزش اين دو تومن كمتر نشود! بههرحال به جلوي پيشخوان رسيدند. از قبل بارها رمز كارت را تكرار كرده بودند كه يادشان نرود. طي چند روز اين رمز، موسيقي پنهان ذهنشان بود! روزهايي به ياد ميآورند كه چه موزيكهايي را به عنوان زير لبي روزانه تكرار ميكردند و حاليه اين رمز سكرآور بي همتا را! غرق در افكار خويش بودند كه از كجا به كجا رسيدند. زماني كسرشان ميدانستند گرفتن كارت هديه از هر اداره و دستگاهي را! طعنهها نثار دوستانشان ميكردند كه با اين كارتها « رفاه و آسايش » را ميخرند و «شهروند » خاص «هايپرها » ميشوند! بكگراندي دردآور در ذهنشان جولان ميداد. تا حديكه صداي صندوقدار را نشنيدند! رمز را از آنها خواست. گفتند. صندوقدار گفت اشتباه است. براي بار دوم گفتند، كه صندوقدار انذار داد براي بار سوم خواهد سوخت و داستانهاي بعدي خاص خود دارد پيدا كردن رمز. صف هم شلوغ بود. همه منتظر كه آنها خريدشان را بر دارند و بروند. تقريبا چند كيسه پلاستيكي را پر كرده بودند. دل به دريا زدند. مشورتي در گوش هم داشتند. آخر، رمز « هيجده چهارده » كه آنچنان پيچيده نبود كه از يادشان برود. تازه روزها تمرين كرده بودند. حتي برگه رمز را نيز در كيفشان داشتند. نگاه كردند. همين بود. به صندوقدار گفتند كه وارد كند. صندوقدار هم زد. جواب رمز اشتباه، ظاهر شد! از خجالت آب شدند. با عذرخواهي وسايل را از پلاستيك در آوردند. ودر گوشهاي گذاشتند. چشمشان به خريدشان بود. گويي تكهاي از وجودشان را جا گذاشته بودند! با ناراحتي و افسوس از فروشگاه بيرون آمدند. بههم نگاه كردند. به كارت نگاه كردند. كه ناگهان تبسمي بر لبشان نشست. گويا از بس كه استرس داشتند؛ كارت شخصي خودشان را به صندوقدار داده بودند! كارت اصلي در كيفشان بود! برگشتند و يكبار ديگر آن مراحل پر از پچ و پچ و حساب و كتاب كردن را از نو آغاز كردند. اين بار اما كارت را چونان طفلي سركش در دستشان نگاه داشتند كه مبادا از كفشان برود...!