تابوتي براي ششمين شاه
مرتضي ميرحسيني
ششمين شاه از دودمان قاجار بود. اما پيش از پايان عمر از سلطنت عزل شد و از كشور بيرونش كردند. يكي از بدنامترين شاهان تاريخ ماست. با روسها زد و بند داشت، با مشروطيت و حكومت قانون بر كشور مخالف بود و در روياي بازگشت به دوران پدربزرگش ناصرالدينشاه و احياي سلطنت استبدادي سير ميكرد. حتي براي رسيدن به آن دست به كودتا هم زد. نخستين مجلس شوراي ملي كشور ما را به توپ بست و شماري از هواداران راسخ مشروطيت را سربهنيست كرد. مدتي - حدود يك سال، حداقل بهظاهر - به استبداد حكومت كرد، اما به آنچه ميخواست نرسيد. در جنگ با آزاديخواهان شكست خورد و پس از مقاومتي بيحاصل، پايتخت را به آنان واگذار كرد. براي آنكه رسوايي و بدنامياش تكميل شود، از ترس جانش به سفارت روسيه، سفارت منفورترين قدرت خارجي آن روزگار پناه برد. همانجا هم بود كه خبر بركنارياش را به او دادند. به اودسا، كه آن زمان در قلمرو روسيه تزاري جاي ميگرفت رفت و چندي در آنجا اقامت كرد. مدتي مهمان يكي از كاخهاي تزار بود و بعد خودش عمارتي براي زندگي خريد. كمتر كسي در رفتنش اشك ريخت و دلتنگش شد. حتي خيليها، زودتر از آنچه انتظار ميرفت نامش را هم فراموش كردند. اما بعد، در تباني با روسها تصميم به بازگشت و تصاحب دوباره تاج و تخت گرفت. برخي خانهاي محلي و اشراف كشور كه به قول عبدالله مستوفي در زمره «مستبدين و مرتجعين» بودند و «در سوراخهاي خودشان رفته» و منتظر فرصت نشسته بودند نيز يارياش ميكردند و به غنايم پيروزي احتمالي او چشم داشتند. اما باز كارش پيش نرفت. هماورد هواداران انقلاب نبود و با مشتي راهزن و مزدور، حريف مجاهدان مشروطه نميشد. دوباره شكست خورد و دست از پا درازتر به اودسا برگشت. تا اواخر جنگ اول جهاني همانجا ماند. بعد، از مقابل موجهاي انقلاب روسيه، بخشي از اموالش را برداشت و سوار بر يك كشتي باري فرانسوي به خاك عثماني پناه برد. سفر سختي بود. حتي در بندر نگهش داشتند و چند روز - يا چند ساعت - اجازه خروج از كشتي را به او ندادند. مدتي در قلمرو حكومت رو به زوال و محكوم به فراموشي عثماني ماند و بعد از سنجش همه گزينههاي ممكن، تصميم به زندگي در ايتاليا گرفت. خانه بزرگي در شهر بندري ساونا خريد و رسما ساكن ايتاليا شد. گاهي به كشورهاي ديگر اروپايي سر ميزد و سفر به فرانسه و سياحت در پاريس را بسيار دوست داشت. البته درمان ديابتي هم كه او از مدتي پيش درگير آن شده و رمقش را گرفته بود، انگيزه سفر به پاريس را برايش بيشتر ميكرد. گويا به پزشكان آن كشور بيشتر اعتماد داشت. با پسرش احمدشاه هم كه از زمان تبعيد او را نديده بود، چند بار در پاريس ملاقات كرد. آن دو، عاشق يكديگر بودند و فراتر از برخي تفاوتها، حداقل از نظر فرجام نهايي و تقديري كه در پايان برايشان رقم خورد، بسيار به هم شباهت داشتند. عمرش طولاني نشد. در پنجاهوچند سالگي، همان ديابتي كه آن زمان درماني برايش وجود نداشت، جانش را گرفت. اواسط فروردين 1303 در ايتاليا - يا به نوشته باقر عاقلي در كتاب «شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر» در پاريس - از دنيا رفت. جسدش را محترمانه و رسمي تشييع كردند (احمدشاه هم كه آن سالها تقريبا هميشه در اروپا بود، در اين مراسم حضور داشت) . وصيت كرده بود در كربلا خاك شود. به اين وصيت عمل كردند و جسدش را به عراق فرستادند. تابوت او در چنين روزي از همان سال به بيروت رسيد و از مسير سوريه به كربلا برده شد. مرگ در غربت و بعد تدفين در عتبات نيز آن نفرتي را كه بر نامش سايه انداخته بود كمتر نكرد. سرنوشت محمدعليشاه - كه به جز فارسي و تركي، به دو زبان روسي و فرانسوي نيز مسلط بود و هرگز حرمسرايي نداشت - اين بود كه در ذهن مردم زمانه و در روايتهاي تاريخي، بازنده و منفور باقي بماند.