• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲ مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5745 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۴ ارديبهشت

یادداشتی به‌مناسبت درگذشت مجید فروغی

مرد آرامش، آگاهی و تعادل

اعظم ولی قیداری

مواجهه من با هر چیزی دچار تغییرات خیلی گسترده بوده، انگار همیشه و ناخودآگاه، برای رسیدن به هر معنایی باید مسیرهای مختلفی را طی کنم تا ببینم از هر طرف چه شکلی دارد. گاهی این را حاصل تجربه‌های عکاسانه و چرخیدن حول سوژه‌ها می‌بینم که هر چیزی از جهات مختلف شکل تازه‌ای دارد و گاهی رفتارم در عکس گرفتن را حاصل این نوع مواجهه با جهان می‌یابم، اما مرگ...
مرگ به نظر من واقعی‌ترین مواجهه با جهان است. هیچ‌چیز به اندازه مرگ قطعی نیست و راه را تمام نمی‌کند. مطلقِ از دست دادن عزیزی که تا پیش از مرگ می‌توانست با ریتمی تند و کند، حضور داشته باشد و با مرگ ناگهان دیگر نداری‌اش. 
این حذف ناگهانی آنان که دوست‌شان داری هر بار با قدرتی بیشتر بر صورت‌تان می‌نشیند.
وقتی در حال بازدید از آب‌انبار قدیمی ساوه، مشغول سیاحت تکه‌های تاریخ و انتقاد از مجسمه‌های مومی تکراری در تمام موزه‌های مثلا مردم‌شناسی بودم، تلفن شروع می‌کند به ارسال یکی از عجیب‌ترین و تلخ‌ترین خبرهای مرگ این سالیان، پیام‌ها و صداهایی که باور کردنش علی‌رغم قطعیت خبر و اتفاق دشوار است. برای منی که در سال‌های اخیر از دست دادن بخش مهم و پر‌رنگی از زندگی‌ام بوده و دیگر نداشتن عزیزان زیادی را لمس کرده‌ام، جاده بازی ‌بدی را شروع می‌کند‌. دلرباترین حالت سبز و آبی با درخشان‌ترین ابرهای ممکن. مسیر ناگهان منجر می‌شود به شفاف‌ترین کوه‌هایی که در تمام این سال‌ها از تهران دیده‌ام. برف‌های روی قله‌ها در قابل لمس‌ترین و زیباترین حالت ممکن می‌خواهند مرگ را زیبا و باشکوه‌ جلوه دهند و هی به تو بگوید آن ‌کسی که در این تصویر باشکوه می‌میرد حتما خوشبخت است، اما تو یاد تمام جاهای خالی که توی دلت و زندگی‌ات داری می‌افتی و تمام شکوه تصویری مرگ، جایش را با دلتنگی و حسرتِ نداشتن همیشگی عزیزانت عوض می‌کند.
این تصویر پاک و درخشان از کوه‌ و برف و شهری که دوستش داری در میان چرک و دل‌آشوبه‌های روزمره، چقدر شبیه خود مجید فروغی است، انسانی به غایت با شکوه و عمیق، آرام و باطمأنینه در میان شلوغی و حرص خوردن‌های بیهوده. 
تصویر مجید فروغی در واقع تصویر تعادل بود، مردی به غایت آگاه و آرام، تند نمی‌رفت، برنمی‌آشفت، آزار نمی‌داد و خوب بلد بود و می‌دانست. به راحتی می‌شد درباره آنچه خواندی، آنچه در اطرافت رخ می‌دهد و آن ‌چیزهایی که فکرت را درگیر کرده با او حرف بزنی و مطمئن باشی در پاسخ یکی از درست‌‌ترین تحلیل‌های ممکن را خواهی شنید. قضاوت نمی‌کرد اما بی‌نظر هم نبود و نظرات خود را در محترمانه‌ترین حالت منتقل می‌کرد و نمونه درستی از فهمیدن و دانستن عمیق بود. از آن نمونه‌هایی که حسرت کمتر دیده شدن و کمتر شنیده شدنش به اندازه حسرت نبودن خودش مهم است، حسرت اینکه زمان و مرگ فرصت نداد تا بقیه از دانش و داشته‌های او بهره بیشتری ببرند و با رفتنش حجم بزرگی از سواد و درک درست چیزها از دست رفت. رفتن او تلنگر دردناکی بود که یادمان بیفتد که چقدر آدم‌های محدود شبیه به مجید فروغی در اطراف‌مان هنوز هستند که به خاطر روزمره‌های اجتناب‌ناپذیر و بیهوده تصویر باشکوه‌شان را نمی‌بینیم و هر آن ممکن است غرق در غبار و آلودگی از چشم‌اندازمان خارج شوند و اصلا یادمان برود که در انتهای تصویر دود گرفته و آشفته‌‌ای که واضح‌ترین نمایه‌اش شاید برج میلاد سیمانی و نه چندان جذاب باشد، دماوند با شکوه و بی‌مانندی از دید و یادمان رفته است. ما گرفتار تصویر ترافیک و ماشین‌های سیاه و سفید و نمادهای جعلی مناسبت‌های تکراری و جمله‌هایی برچسب شده و معمولا بی‌معناییم. نمادهایی آن‌قدر بدساخت که انگار ماموریت‌شان حدف معنی از اصل داستان است و ما در حال شمردن این نمادهای جعلی از دیدن البرزکوه و دماوند و درخشش آسمان محروم می‌شویم و دوباره، ناگهان با دیدن بنری سیاه که نگاهی محجوب در آن قاب شده، با دیدن درب اتاقی بسته و با ندیدن یک لبخند با وقار و مودبی که بخشی عادی از روزمره‌ات بود و قدرش را نمی‌دانستی، دوباره با مرگ، این بی‌رحمانه‌ترین مواجهه با زندگی رو‌به‌رو می‌شوی...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون