اگر دنيا دنده عقب داشت
اميد مافي
قريب به هزار سال پيش در روزگار روشن و شكفتن، زمانه اينگونه نبود. قريب به هزار سال پيش تلفن كز كردهاي در بقالي متروك انتهاي شهر براي سه دقيقه تماس با يار 50 ريال طلب ميكرد. سخاوت بقال محله البته كاري كرده بود شرمساري گردن كج كند، آنچنانكه با خط خوش نوشته بود: تماس با مادر مفتي...
هزار سال پيش از اندرويد، واتساپ و تلگرام خبري نبود و مدادرنگيها كودكي ما را به سرقت نبرده بودند در هنگامهاي كه دلتنگ آدم برفي، آب ميشديم در سياه زمستان و چمدانِ اشكهايمان را براي بهار كنار ميگذاشتيم. روزي روزگاري زندگي صعبتر از اين روزهاي بي لبخند و بي ترفند بود. ما اما زير بار نگاه همسايگاني كه در گذر زمان مُردند و پژمردند نه دنبال استوري بوديم، نه پست و نه كپشن نادرست. دنيا زيباتر بود وقتي آسمان رنگ به رنگ نميشد و همه جا همين رنگ بود. وقتي مرغ باغ ملكوت با ما مهربانتر بود و هماي سعادت شتابانتر. وقتي كلمات روي كاغذي پُست شده از دوردست صف ميكشيدند و روي رف دست ميكشيدند از كرشمه و غمزه! آن سالها «دوستت دارم» كلام مبتذلي نبود، عشق با نوازش لغات دلرباتر ميشد و دوستي حرمت داشت زير گنبد كبود. همان روزگار ماضي بعيد كه پارانوييد اپيدمي نبود و آشفتگي چشمان نگار از شوريدگي دلخواه حكايت داشت. كاش ميشد در اين زمانه پستمدرن به عقب برگرديم، موبايلها را تحويل بدهيم، تبلتها را تعطيل كنيم و با همان گوشي سبزِ پررنگ دوباره بهانه گمشدهاي را بگيريم كه صدايش شفا بود و لبخندش بقا. كاش دنيا دنده عقب داشت تا در پلك به هم زدني به همان كوچه دلگشا بر ميگشتيم و با توپ پلاستيكي دو لايه شيشه همسايهها را پايين ميآورديم و نفرين پيرزني كه در ارديبهشت تا بهشت رفت را به جان ميخريديم. وقتي اينجا دوه ميكنيم شب را، روز را هنوز را، وقتي محو جملاتِ بي چشم و رو در مجازستان طنين غژ غژ غريبي را ميشنويم و با قلبي گر گرفته از فرط اين همه تنهايي و افسردگي، رعنايي قامتِ تكيده خويش را از ياد ميبريم و وقتي زير سم ضربههاي گراني و بيوجداني به ديدار كريهترين كابوسها ميرويم، بهتر است از پلكهاي باراني به مژگان زاراني هجرت كنيم. خردهريزهاي جهاني كه زلالتر از اين جهان بود و اين همه غم و خم نداشت را به هم بدوزيم و معماي جورچين عالم نابكار را در زنگ حسابِ دوم راهنمايي حل كنيم.