پاسداشت شهيد محمد بروجردي در ايام سالروز شهادتش
ردِ رنج؛ از تهران تا كردستان
محمدصادق درويشي
فرمانده بزرگي بود كه در عمليات بزرگي شهيد نشد، يكم خرداد 1362 در يكي از جادههاي نا امنشده جبهه شمال غرب كمين خورد، رفت روي مين و تمام. اين ظاهرا پايان قصه ميرزا بود، همان پسربچهاي كه بيست و چند سال قبل از اين، بعد از فوت پدرش با مادر و برادران و خواهرانش از روستايشان درهگرگ در حوالي بروجرد، كنده و آمده بودند تهران. از همان بچگي براي تامين معاش خانواده رفته بود سركار و به معني دقيق كلمه جان كنده بود. خيلي كوچك بود اما مرد خانواده شده بود. اول با روزگار و فقر و سختيهاي زندگي جنگيده بود، بعد كه كمي بزرگ شد با ظلم ميجنگيد: توي همان كارگاه خياطي با همان سن و سال كم، زير بار زور نميرفت كه وقتي يكي از كارگرها تصادف كرد و افتاد گوشه بيمارستان و گفتند تا پول عمل را نياوري همينطور ميماند، ميرزا آمد و از صاحبكار پول را طلب كرد و وقتي قبول نكرد، يك تنه همه كارگرها را بسيج و كارگاه را تعطيل كرد. پول را گرفت و برد براي رفيقش تا عمل شود. بعد هم كه حواس و توجهش رفت عقب طاغوت و ستم، اينبار هم كارگر شد هم مبارز. همه جا ميجنگيد، با فقر، با كار، با زخم... با شاه.
خيلي زود ازدواج كرد و خيلي زود هم به اجباري فراخوانده شد. اما هرچه حساب كرد ديد نميتواند سرباز ارتش شاه بشود، براي همين بود كه فرار كرد، هجده نوزده سال بيشتر نداشت. ميخواست خودش را به عراق برساند و مرجع تقليد در تبعيد را ببيند، دلداده خميني شده بود. در هويزه خوزستان، لب مرز، دستگير شد و طعم زندان را هم چشيد. بعد برگشت تهران و باقي سربازي. اما اين ديگر ميرزاي سابق نبود، كارگر روز بود و چريك عصر و شب. تحصيلات دانشگاهي نداشت، اما شروع كرد به خواندن و ياد گرفتن و بعد هم كه رفت دنبال آموزش نظامي و رفتهرفته گروه مبارز منسجمي شكل داد كه در اصل واكنشي بود به ماركسيست شدن سازمان مجاهدين خلق. گروههاي مبارز مسلح با حفظ اصالت و ماهيت اسلامي پيريزي شدند كه يكي از آنها گروهي بود كه هسته اوليه آن در منزل ميرزا شكل گرفت. اعضا تفالي به قرآن زدند و همان سورهاي آمد كه گفته: «انالله يحبالذين يقاتلون في سبيله صفاً كانهم بنيان مرصوص» سوره صف. گروه توحيدي صف با رويكرد مسلحانه، انقلابي و اسلامي متولد شد. ميرزا ديگر تمامقد پاي كار رفتن شاه بود، اما يك جا ترديد كرد، وقتي همهچيز براي حذف مستشاران امريكايي مهيا بود، نقشه آماده، سلاح حاضر، يك قدم مانده به عمليات، مردد شد. رفت و با واسطه از حاج آقا روحالله خميني رهبر دور از وطن انقلاب پرسيد و شنيد: «نه؛ نكن». انگار از اينجا بود كه ميرزاي نترس و چريك و جنگجو، قدري در خودش فرو رفت: «نفسي كنار بگشا كه بماند كار ديگر». همهچيز هدف نيست، راه رسيدن به هدفاي بسا از خودش مهمتر باشد. شايد زمينه اصلي شكلگيري يكي از بزرگترين فرماندهان سالهاي بعد از اين ايران، در همين احوالات شكل گرفت. آن سالها، سالهاي جواني بود، ميرزا محمد، پسربچه رنجكشيده جنوب تهران كه رد زخم و رنج روي دستهاش بود، قد كشيده بود، در ميانه جوش و خروش تهران دهه پنجاه، لابلاي بوي دود و باروت و سوز گرما و سرما، آدمي دارد شكل ميگيرد كه زمان زيادي طول نكشيد تا روزي كه با آن شمايل شكوهمندش تبديل شد به مسيح، مسيح كردستان، مسيح ايران؛ محمد بروجردي.
انقلاب شد، ميرزا پيشتر تا حوالي انتهاي مبارزه چريكي با همه هيجانات و احوالات خاص آن رفته بود. ديد كه سر آخر، آنچه موجب رفتن شاه و پيروزي انقلاب شده بود، مردم بودند. خودِ مردم با همان شمايل و زندگي عادي و سادهاي كه داشتند. همينها بودند كه انقلاب كردند: «مردمي كه چين پوستينشان/ مردمي كه رنگ روي آستينشان/ مردمي كه نامهايشان/ جلد كهنهي شناسنامههايشان/ درد ميكند». نگاه و بنيان فكري ميرزا محمد بعد از انقلاب، لحظه به لحظه و با شيبي تند مردمگراتر شد. بين مبارزه و مردم با مردم بود. بين مبارزه چريكي با كار فرهنگي و اجتماعي باز سمت دومي بود، سمت مردم. با همه سبقه مبارزاتي و نظامي كه داشت، خودش را انداخته بود در آغوش مردم. امام كه آمد، به واسطه تشكيلات مبارزي كه قبل انقلاب راه انداخته و شناختهشده بود، به عنوان يكي از محورهاي برقراري امنيت مراسم استقبال و رهبر انقلاب انتخاب شد. بعد خيلي سريع رفت تا براي حراست از آرمانهاي مردمي كه انقلاب كردند، سپاه را راهاندازي كند. ميرزا يكي از دوازده نفري بود كه در اصل موسسين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بودند. در تهران با فرماندهاني كه در فلسطين و پايگاه نظامي الفتح آموزش ديده بودند، در نوع نگاهي كه به سپاه داشت و ميخواست كه جنبه مردمي آن در مقابل جنبه چريكي پر رنگ شود، به اختلاف خورد. اين اختلاف البته منجر به اين شد كه تهران را رها كند و به سيستان و بلوچستان كه شاهد ناآراميهاي اساسي بود برود. هر جا كه مردم و انقلاب به او نياز داشتند، خودش را ميرساند. اما پيش از آن در مقابل غالب كردن رويكرد پارتيزاني چريكي به سپاه ايستاد و پايش را در پادگان سپاه محكم كوبيد و گفت: «اينجا پادگان وليعصر است، نه پايگاه الفتح» ميرزامحمد همان ايام، رنجيده از اوضاع رفت به جنوب شرق، اما سپاه در جنگ، سازمان چريكي نشد، با توان مردمي بازيابي شد و اسم آن پايگاه نظامي مهم تهران هم شد وليعصر و هنوز هم وليعصر است.
شوراي انقلاب با محوريت شهيد بهشتي تصميم گرفتند براي وضعيت وخيمي كه تجزيه طلبان مسلح در كردستان ساخته بودند، ستادي متشكل از نيروهاي مسلح انقلابي راهاندازي كنند. در آن بحبوحه ماههاي آغازين، سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي متشكل از گروههاي مذهبي اسلامي كه تجربه مبارزه مسلحانه داشتند و يكي از آنها گروه توحيدي صف بود و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كه آن هم مجموعهاي از سپاههاي مختلف و متشكل از نيروهاي نظامي انقلابي بود؛ دو سازمان شناخته شده براي حراست از انقلاب بودند. برخي نيروها در هر دو سازمان عضو بودند، مثل ميرزا كه هم در سپاه بود هم در سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي. بنا شد او همان فردي باشد كه از سوي شوراي انقلاب و شهيد بهشتي ستاد غرب را براي دفاع از تماميت ارضي ايران و انقلاب اسلامي سامان ميدهد. جنگ در كردستان به هم آميخته بود از مسائل نظامي اطلاعاتي مذهبي عقيدتي و البته فرهنگي و اجتماعي. نا امني در راهها و كوهها و لابلاي درختها حتي، و از همه مهمتر جنگ در جايي كه مردم درست در ميانه آن هستند. همان مردمي كه در نظر ميرزا، ركن اصلي انقلاب بودند، نميشد وقتي دشمن ميان آنها سنگر گرفته و كمين كرده، بيگدار به آب زد؛ جنگ در كردستان جنگ سخت و نامردي بود. براي همين هم شايد بهترين انتخاب براي فرماندهي نيروهاي نظامي وفادار انقلاب در آنجا محمد بروجردي بود كه هم جنگ و كار نظامي را بلد بود و هم توان و بنيه نظامي و عملياتياش در كوره صبوري و مردمگرايي پخته شده بود. ميخواست كردستان را با مردم كردستان آرام كند، براي همين بسيار گفتوگو ميكرد و سعي ميكرد مردم همان ديار را نه جذب كه اقناع كند. اين ديگر كار هر كسي نبود. سازمان پيشمرگان كرد مسلح كه در واقع ورزيدهترين كادرها براي مقابله با احزاب مسلح تجزيهطلب بودند با همين نگاه و توسط ميرزا محمد تاسيس شد. در كنار اين بسياري فرماندهان كيفي و نامي سپاه در كنار ميرزا رشد كردند، ميدان ديدند و در سختترين روزهاي كردستان و ايران پاي كار دفاع ماندند: ناصر كاظمي و محمود كاوه فرماندهان شهيد و سربلند جبهه غرب و احمد متوسليان، ابراهيم همت و عباس كريمي از فرماندهاني كه با بدرقه خود ميرزا از غرب به جبهه اصلي يعني جنوب رهسپار شدند و در قالب لشكر 27 حضرت رسول بازوي محكم سپاه در جنگ با ارتش بعث عراق شدند. با همه اين توصيفات و با نقش بيبديل ميرزا در كردستان، عرصه به او تنگ شد و ميرزا از فرماندهي ستاد غرب كنار گذاشته شد، رفت اروميه و قرارگاه حمزه سيدالشهداء را راهاندازي كرد. از آنجا هم كنار گذاشته شد و بدون حكم در قالب مشاور همچنان از جنوب تا شمال جبهه غرب فعاليت ميكرد.
ميرزا، محمد بروجردي، فرمانده شكوهمند و پر جذبه جنگ در كردستان بود. بسيار كارها براي كردستان كرد و دلش هم با همانجا گره خورد. وقتي بنا شد سپاه از قالب شورايي خارج و داراي فرماندهي واحد شود، ميرزا از اولين نفراتي بود كه فرماندهي كل به او پيشنهاد شد و زير بار نرفت. گفت من كردستان را رها نميكنم. حتي وقتي خانوادهاش گفتند كي جنگ تمام ميشود برگرديم تهران؛ با خنده گفته بود: «تا زندهام حتي وقتي جنگ تمام شود ميمانم كردستان». قديميترها به او ميگفتند ميرزا، ميرزا محمد. آنها كه دوستش داشتند هم به او ميگفتند: مسيح كردستان. شمايلش به مسيح ميماند و بالاتر مرام و سلوكش مسيحوار بود. كه وقتي سربازي از عصبانيت و ناگهاني يك سيلي خواباند توي صورتش، توي صورت فرمانده كردستان، لبخند زد و جوان عصباني را بوسيد. يا آن روزي كه در ميانه مسجد بنا به اختلافات رايج آن روزها تحصن شده بود و ميرزا براي آرام كردن آشوب رفت، سردسته آنها به صورت ميرزا سيلي زد، خواست با دست ديگرش هم بزند، دستش را محكم گرفت و باز با لبخند فقط يك جمله گفت: چرا برادر؟ هميشه ميخنديد اما درونش دنيايي از زخم بود، و مثل اسم مستعارش مسيح، هر آينه مصلوب ميشد و رنج نقطه كانوني فرماندهاي بود كه ادراك انقلابي و اسلامي خود را از كوره مذاب و عافيتسوز نهجالبلاغه گرفته بود. يكي از همراهان او در شرح اولين جلسه مصاحبهاش توسط ميرزا گفته است: «اولين سوالش اين بود: نهجالبلاغه را خواندهاي؟» صبحها، نيروهاش با صداي آواز او از خواب بيدار ميشدند كه ميخواند: اي لاله خوابيده چو نرگس نگران خيز/ از خواب گران خواب گران خواب گران خيز... پاي حرفش ايستاد و تا آخر كردستان ماند. اول خرداد ۱۳۶۲ به او كمين زدند و محمد بروجردي به شهادت رسيد. فرماندهاي بزرگ كه اگرچه آنچنان قدر نديد و بزرگش نداشتند، اما شهادت براي اويي كه از دهه سي در جنوب تهران تا دهه شصت در غرب ايران را يكسره در حركت بود و آميخته به رنج؛ سرنوشت نيكو و رشك برانگيزي بود. واي كاش؛ صداي او از ميان تاريخ و اين همه سال و ماه، باقي ميماند و در گوشم مينشست: از خواب گران، خواب گران، خواب گران خيز.