نامههايي كه با جوهر فلفل نوشته ميشدند!
مهردادحجتي
«كسي نيست به آن اجنبيها بفهماند كه در اينجا آنچه هنوز در ميان مردم زنده است اشعار رثايي محتشم كاشاني است نه معرهاي آقاي احمد شاملو؛ در اينجا كتاب طوبا و معناي شب سه بار تجديد چاپ ميشود. اما يك نسخه از آن در خانههاي مردم نيست و جز مشتي خانمها و آقايان اشراف مترف غربزده و بوالفضول، كسي به سراغ اين چيزها نميرود. كسي نيست به آن اجنبيها بفهماند كه در اينجا سرنوشت روشنفكر به مرگي تدريجي ختم ميشود. حتي «علي جوني آقاي مهرجويي» هم از عهده نجات او بر نميآيد. «مهشيد»، زن هامون، از آن «روشنفكرهاي شاملويي» است كه خود را در مجلات آدينه و دنياي سخن پيدا كردهاند؛ از «كتابسرا» خريد ميكنند و پاتوقشان گالري سيحون است و اولين راندووي آنها هم در كتابسرا است. نماينده تمامعيار اينها در زمان آن ملعون، كيوان خسرواني و كامران ديبا بودند كه تا خرخره در يك اشرافيت فاسد لجن غرق بودند. اما قصرهايشان را با كاهگل و آبنما و بادگير و طاقهاي گنبديشكل و كاشي ميساختند. مثل هامون و مهشيد در جستوجوي احساس نوستالژي، به شاه عبدالعظيم و امامزاده ابراهيم و يحيي ميرفتند و حتي با لبان خمرآشنا و گناه آلوده خويش ضريح مقدس مردان خدا را هم ميآلودند، اما در عين حال، با يكديگر رسما ازدواج ميكردند و خانوادهاي كاملاً مردانه (!) تشكيل ميدادند.»
آنچه در بالاآمد، بخشي از نقد بلند مرتضي آويني بر فيلم «هامون» اثر داريوش مهرجويي بود كه در زمان اكران فيلم در ۱۳۶۸ منتشر شده بود.او بهشدت به فيلم و كارگردان آن تاخته بود. او چند سطر بالاتر نوشته بود:
«در ميان روشنفكران جهان سوم، هستند كساني هم كه مثل مرحوم جلال آل احمد خود را باز يافتهاند و از دور باطل اسب عصاري بيرون آمدهاند. اينها از روشنفكر جماعت قطع اميد كردهاند و به نوعي، كم و بيش دريافتهاند: كسي بايد بيايد گردنش گير افسار تمدن اروپايي نيست و ريش پروفسور بزي (!) يا سبيل نيچهاي هم ندارد و در ميان حرفهايش هم، بيمناسبت يا با مناسبت، كلمات فرنگي بلغور نميكند؛ او كسي است كه وقتي ميآيد مردم جلوي پايش بلند ميشوند وصلوات ميفرستند. آنها ميگويند روشنفكران يك وصله ناجور است كه به عباي كهنه ما جور نميآيد. قبله نماي روشنفكر «اينترنت»، دانشگاه «ژوسيو» يا بنياد فرهنگي ـ هنري «فراهوله» در هلند را نشان ميدهد و قبلهنماي ما خانهاي سنگي در حجاز را.از ميان اين آقايان روشنفكران، هستند كساني كه هميشه خيال ميكنند دعوا سر لحاف ملاست و بنابراين، همهاش دنبال يك اينترنت مينترنت يا بنيادهايي چون فرهوله ميگردند كه شكايت ما را بدانجا ببرند كه «اي هوار! در ايران روشنفكران را به هيچ نميگيرند وبراي آنها تره هم خرد نميكنند! » و ممكن است همين مقاله را نيز به عنوان مدرك با خود ببرند»
البته اين تنها واكنش يك كنشگر فرهنگي، مذهبي انقلابي به آثار مهرجويي نبود. پيش از آن مخملباف هم به اثر ديگرمهرجويي واكنش نشان داده بود.او دوسال پيشتر، در هنگام نمايش فيلم «اجاره نشينها» بهشدت برآشفته شده بود و خطاب به مديرعامل بنيادسينمايي فارابي - محمدبهشتي- نوشته بود :
«برادر بهشتي، سلام. خسته نباشيد. انصاف حكم ميكند كه تلاش شما را در جهت رشد كمي سينما بستايم. اجركم عليالله؛ اما وجود فيلمهايي چون اجارهنشينها را به چه حسابي بگذارم. بيدقتي شما؟، بياعتقادي شما؟، در صورت آخر اعتماد پاك مهندس [ميرحسين]موسوي را به شما نميتوانم نديده بگيرم. برادر عزيز، از شما خيلي خوبي ميگويند. خيليها ميگويند دو سه سال پيش در محضر مهندس[ميرحسين موسوي]مرا امر به ثواب كرديد، يادتان هست؟ پس من باب ثواب ميگويم؛ حاجي واشنگتن را كه گردن نگرفتيد، اجارهنشينها به گردن چه كسي است؟ اگر فيلم را نديدهايد، ببينيد. اگر ديدهايد يك بار ديگر ببينيد. شما را به همان حضرت اباالفضل، تكليف كسي چون من با شما چيست؟ ارجگذاريتان به جنگ را باور كنم يا اغماضتان را در مورد امثال اجارهنشينها، اميدوارم كه همچنان ما را متحجر ندانيد كه مثلاً به هنر تبليغاتي و سفارشي معتقديم يا با انتقاد مخالفيم. اما انتقاد در چارچوب انقلاب و اسلام يا هجو اصل اسلام و انقلاب؟ توهين ميشود اگر بگويم فيلم ديدن بلد نيستيد. ميتوانيد بنشينيد با هم اجاره نشينها را ببينيم. مِنباب ثواب گفتم، گناه كه نكردهام؟ واقع قضيه اين است كه دو ساعت پيش كه فيلم را ديدم حاضر بودم به خودم نارنجك ببندم و مهرجويي را بغل كنم و با هم به آن دنيا برويم. اما يك ربع پيش كه با قرآن استخاره كردم خوب آمد كه به شما بگويم و نه به كس ديگر. اداي وظيفه كردم؛ ثواب يا گناه؛ آخرت خودتان را به دنياي ديگران نفروشيد.»
اين رفتارها در آن سالها البته چندان دور از انتظار نبود.دهه شصت، دهه تثبيت انقلاب بود.سالهاي طولاني جنگ، موجب ترويج نوعي از رفتارها، به عنوان ارزش شده بود و قشر مذهبي دست بالا را در جامعه پيدا كرده بود. همان سالهايي كه ميهمانيهاي خصوصي پشت درهاي بسته و پردههاي ضخيم برگزار ميشد و هرگونه سروصداي ناشي از شادي و نشاط، مزاحمت تلقي ميشد و «كميته انقلاب » به نمايندگي از همان قشر مذهبي، خود را موظف به برخورد با آنگونه رفتارها ميدانست.در آن سالها اما، بخشهايي از جامعه ساكت بود. چيزي شبيه يك لايه خاكستري، كه در ميان لايههاي ديگر، چندان به چشم نميآمد. همان لايهاي كه چند سال بعد، در خرداد۷۶، از ميان ديگر لايهها، خود را بيرون كشيد و خود را نشان داد. زندگي در پستوها، آن لايه را از چشمها پنهان نگاه داشته بود. جواناني كه با افكاري تازه در حال شكلگيري بودند . موسيقي ميشنيدند . رمان ميخواندند. شعر ميگفتند. سينما و تئاتر ميديدند و با آثاري كه از آن سوي آب ميآمد آشنايي پيدا ميكردند. آنها بيآنكه ديده شوند، در ميان همان مردم پرهياهوي دهه شصت، در حال رشد بودند و چندي بعد قرار بود، مسير تاريخ را در يك مشاركت پرشور، پاي صندوقهاي رأي تغيير دهند. اما تا آن زمان، دهه شصت، دهه نامرئي بودن آن نسل و مرئي بودن نسل ديگر بود. همان نسلي كه نامه به اين و آن مينوشت. درشت درشت سخن ميگفت و بلند بلند نظر ميداد. در آن روزگار، ذائقه بخش بزرگي از جامعه تغيير كرده بود. درشتي و درشتگويي هم به يكي از عادتها تبديل شده بود. سالها بعد كه «جامعه مدني » و «ايران براي همه ايرانيان» از سطح يك شعار، به يك امر جدي در سپهر سياسي بدل شده بود، آن بخش از جامعه كه به درشتگويي خو كرده بود، به گروهي قليل تنزل كرده بود. همان گروهي كه با فشار، درصدد بازگشت به همان دوران برآمده بود. پس از دوم خرداد، جامعه، دچار يك تحول شده بود. آن لايه خاكستري، به يكباره به لايهاي پررنگ بدل شده بود و تمامي جامعه را متأثر از خود به همان رنگ در آورده بود . همين هم آن بخش درشت گو را ترسانده بود.
اگر نيمه دوم دهه هفتاد و نيمه اول دهه هشتاد، سالهاي پوست انداختن جامعه بود، سالهاي دهه شصت، اما سالهاي پيله تنيدن جامعه بود. همان پيلهاي كه از درون آن، بخش عظيمي از جامعه در ۷۶، همچون پروانهاي به يكباره بال گشوده بود. در همان سالهاي «پيله تنيدن»، كساني همچون محسن مخملباف و مرتضي آويني، چهره شده بودند.يكي در حوزه انديشه و هنر اسلامي - بعدا حوزه هنري- و ديگري در گروه تلويزيوني جهاد. او هم اما چندي بعد، پس از جدايي مخملباف، به همان جا، به همان حوزه رفته بود كه پس از الحاق به سازمان تبليغات اسلامي، حالا « حوزه هنري» شده بود. مخملباف تا پيروزي انقلاب يك چريك بود. دانشگاه نرفته بود و درس چنداني نخوانده بود. پاي درس هيچ انديشمندي، جز منبر مساجد ننشسته بود. اما آويني در رشته معماري دردانشگاه درس خوانده بود.از فعاليتهاي تندروانه چريكي دور مانده بود . تئاتر و سينما ديده بود و در جمعهاي امروزي با جوانان همسن خود، تجربههايي از همان جنس كسب كرده بود.اگر مخملباف در هنگام عبور از كنار يك صفحه فروشي موسيقي، گوشهايش را ميبست و عبور ميكرد. آويني، خود، صفحه ميخريد و موسيقي گوش ميداد. مخملباف، همان سالهاي نوجواني - ۱۵ سالگي - كه وارد مبارزات مسلحانه با رژيم شاه شد، روحيه و افكار مذهبي داشت . اما آويني تا انقلاب، گرايش چنداني به مذهب نداشت. حتي زماني با موهاي بلند شمايل هيپيهاي غرب را پيدا كرده بود. خودش در اين باره گفته بود:
«تصور نكنيد كه من با زندگي به سبك و سياق متظاهران به روشنفكري ناآشنا هستم. خير. من از يك «راه طي شده» با شما حرف ميزنم. من هم سالهاي سال در يكي از دانشكدههاي هنري درس خواندهام. به شبهاي شعر و گالريهاي نقاشي رفتهام. موسيقي كلاسيك گوش دادهام، ساعتها از وقتم را به مباحثات بيهوده درباره چيزهايي كه نميدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوهفروشي و تظاهر به دانايي بسيار زيستهام، ريش پروفسوري و سبيل نيچهاي گذاشتهام و كتاب انسان تكساحتي هربرت ماركوزه را ـ بيآنكه آن زمان خوانده باشماش ـ طوري دست گرفتهام كه ديگران جلد آن را ببينند و پيش خودشان بگويند: عجب! فلاني چه كتابهايي ميخواند، معلوم است كه خيلي ميفهمد… اما بعد خوشبختانه زندگي، مرا به راهي كشانده است كه ناچار شدهام رودربايستي را نخست با خودم و سپس با ديگران كنار بگذارم و عميقاً بپذيرم كه «تظاهر به دانايي » هرگز جايگزين «دانايي »نميشود، و حتي از اين بالاتر دانايي نيز با تحصيل فلسفه حاصل نميآيد. بايد در جستوجوي حقيقت بود و اين متاعياست كه هركس بهراستي طالبش باشد، آن را خواهد يافت و در نزد خويش نيز خواهد يافت… و حالا از يك راه طي شده با شما حرف ميزنم.»
اين حرف هارا اما آويني سالها بعدزده بود . پس از آن نقد، كه عليه «هامون » نوشته بود. دو سال بعد در ارديبهشت ۱۳۷۰، نامهاي در نقد سخنان سيدمحمدخاتمي، وزير ارشاد منتشر كرده بود كه در آن نوشته بود:
«وزير محترم ارشاداسلامي فقط به تحجر و عوام زدگي تاختهاند و از غربزدگي و تجدد سخني به ميان نياوردهاند ... مگر كسي از وزارت ارشاد خواسته است كه استراتژي فرهنگي خود را بر منع قرار دهد؟ دوستان ما بايد به ياد داشته باشند كه اكنون حجاب سكوت و صبر هنگامي شكسته شده كه آتمسفر فرهنگي در عرف خاص آنچنان مسموم و نا امن است كه هيچ مومني احساس امنيت نميكند. من با صراحت به مسوولان فرهنگي و هنري كشور اعلام ميدارم كه اين دغدغه كه فرزندان ما امروز و فردا در فضاي كدام فرهنگ رشد خواهند يافت ما را به سختي به وحشت مياندازد.»!
سيدمحمدخاتمي، در رداي وزير دولت هاشميرفسنجاني، در جمع دانشجويان دانشگاه تهران، به حقوق مخالفان در تمدن غرب اشاره كرده بود و در نقد عوامزدگي به عنوان آفتي در برابر خِردورزي سخناني گفته بود. نامه آويني، نقدي برانديشه خاتمي بود. همان انديشهاي كه قرار بودچند سال بعد با رأي بيسابقه اقشار مختلف جامعه، خصوصا طبقه متوسط جامعه مورد استقبال قرار گيرد و او را به رياستجمهوري برساند.
مخملباف اگر چه رفتارش در قياس با آويني، قدري عوامانه بود. اما هر دو، تقريبا در يك دوران، و از يك منظر، به يك هنرمندروشنفكر - مهرجويي- تاخته بودند. آن دو، در آن روزگار دغدغههايي شبيه به هم داشتند . شايد قدرت ايدئولوژي انقلاب، آن دو را شبيه به هم كرده بود و در يك نقطه به هم رسانده بود . هرچند، هيچيك در ادامه، ديگر با هم شباهتي نداشتند. آويني كمابيش در همان مسير مانده بود و پيرواني به گرد خود جمع كرده بود و در نشر انديشهاي متأثر از حلقه «فرديديه» همت گمارده بود و مخملباف كه چندي بعد «اوركت» از تن به درآورده بود و به حلقه «سروشيه» نزديك شده بود و در شمايلي تازه از همان مهرجويي، در «ناصرالدين شاه آكتور سينما» تجليل كرده بود! آويني اما خيلي زود در ۷۲، دوسال پس از آن نامه، رخت بر بسته بود و رفته بود و اين ابهام را براي موافقان و مخالفان باقي گذاشته بود كه اگر مانده بود آيا او هم همچون مخملباف در ادامه تغيير كرده بود؟ مخملباف اما در ادامه، بازهم دچار استحاله شده بود.او كه يك چند به اصلاحطلبان نزديك شده بود، حالا سر از غرب درآورده بود و اينبار در جايگاهي تازه، رخت «اپوزيسيون» برتن كرده بود! او حتي از اين هم جلوتر رفته بود و در سفري به اسراييل، حرفهايي از جنس ديگر زده بود و با ميزبانان عكس يادگاري گرفته بود!
سالها بعد، ماني حقيقي در برابر دوربين مستندش بخشهايي از يك نامه را خوانده بود و از او درباره هويت نويسنده آن نامه پرسيده بود. او در پاسخ در برابر دوربين فقط خنديده بود و اظهار بياطلاعي كرده بود! او تا آن زمان حتي نامه را نخوانده بود!؟