سومين كبوتر، داستاني از جنگ بزرگ
مرتضي ميرحسيني
از ميان آنهمه داستاني كه از جنگ اول جهاني روايت كردهاند، چندتايي درباره حيوانات است و يكي از آنها به كبوتري به اسم شِقاُمي برميگردد. اين داستان از ورود امريكاييها به آن جنگ و از درگيريهاي آنان با نيروهاي آلماني مستقر در شمال فرانسه در پاييز 1918 شروع ميشود. قواي سرگرد چارلز ويتلسي به مواضع آلمانيها در آراگون - كه منطقهاي است با درههاي تنگ و عميق و صخرههاي بلند - يورش بردند و در نخستين حملات به پيروزيهايي رسيدند. به نظرشان رسيد كه نبرد آساني در پيش دارند و از اينرو بيواهمه به دل خطوط آلمانيها زدند. جلوتر رفتند و به عمق مواضع آلمانيها در آن منطقه رسيدند. اما عمليات در محورهاي ديگر طبق نقشه پيش نرفت و ويتلسي و نيروهايش - كه بيش از حد پيشروي كرده بودند - به تنگنا افتادند. بعد در مواجهه با ضدحمله آلمانيها تلفات سنگيني دادند و حداقل سيصد نفر (از پانصد نفر) از آنان كشته شدند. باقي نيروها به ناچار لاي صخرهها سنگر گرفتند. به روايت جايلز ميلتون «پاتك آلمانيها ويرانگر بود. سربازاني كه خود را پشت صخرههاي بلند پنهان كرده بودند، بر سر گروه سرگرد ويتلسي آتش ميريختند و مرداني را كه آن پايين بيحفاظ ايستاده بودند، قلعوقمع ميكردند. آنها نميتوانستند به سمت بالا تيراندازي و مقابله به مثل كنند، چرا كه آن قلههاي سنگي بيشتر از شصت متر ارتفاع داشتند. ويتلسي ميدانست كه هرگونه تلاش براي عقبنشنيي چيزي مثل خودكشي است و مسلسلهاي آلماني سربازانش را درو خواهند كرد. تنها گزينهاي كه برايش باقي ميماند اين بود كه از جايش تكان نخورد تا نيروهاي امريكايي براي كمك سر برسند.» اما بيسيم در آن منطقه مرتفع كار نميكرد و ارتباط با ستاد فرماندهي، جز از روشهاي قديمي ممكن نبود. روي تكه كاغذ كوچكي نوشت «افراد زيادي زخمي شدهاند و ما نميتوانيم منطقه را تخليه كنيم» و آن را به پاي يكي از سه كبوتري كه همراه داشت بست. اما آلمانيها اين كبوتر را، تقريبا همان لحظات اوليه پرواز زدند. پيغام ديگري نوشت: «ما زير آتش هستيم. امكان فرستادن نيروهاي كمكي وجود دارد؟» دومين كبوتر هم، پيش از آنكه پروازش را شروع كند تير خورد و كشته شد. كبوتر سوم را كه شقاُمي ناميده بودند برداشت و آخرين پيام را به پايش بست؛ «ما در امتداد جاده، به موازات 276/4 هستيم، توپخانه خودي ما را هدف گرفته، محض رضاي خدا دست نگه داريد.» پرنده پريد و به آسمان بلند شد. آلمانيها آن را به رگبار بستند و زخمياش كردند. شقاُمي تير خورد و افتاد. امريكاييهاي گرفتار در محاصره، خودشان را باختند و آلمانيها نيز كه كار را تمامشده ميديدند از تيراندازي دست كشيدند. «اما هنوز چند دقيقهاي از پايان تيراندازيها نگذشته بود كه نفس همه دوباره در سينه حبس شد. شقاُمي خود را به سختي در آسمان بالا كشيده بود و دوباره داشت بر فراز دره پرواز ميكرد. اينبار او توانست به سمت مقصدش پيش برود و از دسترس آلمانيها خارج شود.» پرنده يك ساعت پرواز كرد و خودش را به ستاد فرماندهي رساند. زخمي شده بود. گلولهاي به سينهاش خورده و گلولهاي ديگر يكي از چشمانش را كور كرده بود. حتي از آن پايي كه پيغام سرگرد ويتلسي را به آن بسته بودند فقط يك تاندون باقي مانده بود. اما كبوتر، ماموريتش را انجام داده بود. عمليات نجات نيروهاي ويتلسي چهار روز طول كشيد و با فشار به خطوط دفاعي آلمانيها و تأمين مسير عقبنشيني براي محاصرهشدگان به اجرا درآمد. ويتلسي را براي مقاومت ميان صخرهها و حفظ جان نيمي از نيروهايش ستودند و نامش را در ميان قهرمانان جنگ نوشتند. شقاُمي را هم كه يكي از ششصد كبوتر رسته مخابرات ارتش امريكا بود و پيش از آن نيز دوازده پرواز موفق داشت، قهرمان ملي ايالات متحده خواندند و مدال صليب جنگ (شجاعت) به سينهاش زدند. پرنده با بدرقه رسمي ژنرال پرشينگ، فرمانده نيروهاي امريكايي، سوار بر كشتي به امريكا برگشت و ژوئن سال بعد در چنين روزي مُرد. جسدش را تاكسيدرمي كردند و در موسسه اسميتسونين به يادگار گذاشتند.