دو داستان، دو آواز
محمد خيرآبادي
۱) ز آه و ناله خود در فغونم
سرش را از پنجره بيرون آورد و نفس عميق كشيد. چند بار ريههايش را از هواي تازه پر و خالي كرد و پنجره را بست. هنوز پنجره را چفت نكرده بود كه احساس كرد كسي از جايي چشمهايش را به او دوخته. بار سنگين نگاه را حس ميكرد اما اينكه اين بار سنگين ناگهان از كجا سر و كلهاش پيدا شده بود، هيچ معلوم نبود. سرش را به همه طرف چرخاند و پنجرههاي ساختمان روبرو را يكييكي چك كرد اما چيزي دستگيرش نشد. فردا و پس فردا همين اتفاق به همين شكل افتاد و يقين كرد كه كسي از جايي، پشت پنجرهاي يا روزنهاي، او را پنهاني نگاه ميكند . فكرش هزار راه رفت و برگشت. ۶ ماه بود كه جز براي خريد مايحتاج و تحويل پروژه، از خانه بيرون نرفته بود. با كسي مراودهاي نداشت، نه با كسي رفاقتي داشت و نه خصومتي. خانوادهاش كيلومترها دورتر در شهري ديگر بودند و او اينجا در گوشهاي از دنيا به خيال خودش كار و زندگي ميكرد. ذهنش جاري شد و سيالگونه رفت به دنبال اينكه چگونه ميشود معماري خانه را طوري طراحي كرد كه با كنار رفتن پردهها هم، هيچ نگاه بيروني به آن نفوذ نكند. چند طرح خام به ذهنش خطور كرد اما جدي به نظر نميرسيد و او هم قصد نداشت آنها را روي كاغذ بياورد. تصميم گرفت ديگر به آن نگاه مرموز فكر نكند و براي شامش چيزي تهيه كند، اما نتوانست. برگشت، روي صندلي مخصوصش نشست و صداي آواز را كم كرد:
دلا از دست تنهايي به جونم/ ز آه و ناله خود در فغونم.
پاهايش را بلند كرد و روي ميز گذاشت. سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و چشمهايش را بست. در خيالش به كسي فكر كرد كه پنهاني عاشق اوست. كسي كه نميتواند از پشت پنجره براي او دست تكان دهد يا نامهاي بفرستد و بگويد دوستت دارم. به همه كساني كه در گذشته، يك روزي يك جايي و براي مدت كوتاهي به آنها علاقهمند شده بود، فكر كرد. چهره يار جديد و خيالي هنوز در ذهنش كاملا شكل نگرفته بود كه پيغامي روي صفحه موبايل ظاهر شد. منتظر هيچ پيامي از هيچ كس نبود. پيغام فرستنده ناشناس را باز كرد: «ميدوني؟ وقتي آدم تنهاست، يه شام خيلي طول و تفصيل نداره».
۲) دمار از من برآوردي
بارها به اين موضوع فكر كرده بود كه شايد احساس قلبي او را خيليهاي ديگر هم، داشتهاند. «آخه عاشق شدن به اندازه عمر انسان قدمت داره. چيز جديدي كه نيست». با اين حال اغلب به اين نتيجه رسيده بود كه احساس او فرق دارد. جور خاصي است كه هيچ كس تجربهاش نكرده و يا اگر هم كرده نه به همان كيفيت و كميتي كه بر سر او گذشته. برايش مسجل شده بود كه احساس آدمها مثل اثر انگشتشان منحصر به فرد است و خود را جاي ديگري گذاشتن تقريبا امري محال.
آن شب هم درست به همين چيزها يكبار ديگر فكر كرده بود. گوشي را قطع كرد و پشت به هانيه نشست روي لبه تخت. هانيه كه زودتر به رختخواب رفته بود و تازه داشت گرم خواب ميشد، پرسيد: «چي شد؟» مكالمه تلفني با رفيقش را بهطور خلاصه تعريف كرد. هانيه گفت: «حتما شب و روز داره فكر ميكنه جلسه بعد چي بگه و چطور سورپرايزش كنه... استرس داره نه؟» گفت: « ممم ... آره». لحظهاي مكث كرد و با لحن جدي مخصوص به خودش ادامه داد: «برنامه چيدن و فكر كردن به اينكه توي ملاقات بعدي چي بگه و چطور سر صحبت رو باز كنه، خب استرس داره. قلب آدم از دهنش ميزنه بيرون... اما اين فرق داره با اينكه آدم كسي رو كه دوست داره از دور ببينه و نتونه حرفي بزنه». اين را گفت و با پشت دست گوشه چشمش را خاراند.
هانيه غلتي زد و به پشت سر او خيره شد. مطمئن نبود كه اشك ريختني در كار باشد. به نظر هانيه هر كاري كه در آن روزها و ايام ابتداي آشنايي كرده بودند، درست بود و چارهاي جز آن نداشتند. دوست هم نداشت سر زخم كهنه را باز كند و به همين خاطر از كنار حرف كنايهآميز او گذشت. دقايقي بعد هانيه خوابيد و او هدفون را گذاشت توي گوشش و آواز را پلي كرد:
فرو رفت از غم عشقت دمم، دم ميدمي تا كي
دمار از من برآوردي نميگويي برآوردم